مروری برخاطرات گذشته من 6


پسرم دیگه داشت سه ماهه میشد . دخالت خانوادش ادامه داشت منم دیگه ترجیح میدادم سکوت نکنم . به خاطر کاری که با شوهر خواهرش داشت انجام میداد رفته بودند یک شهر دیگه پروژه برداشته بودند و عملا نبود خونه . یعنی رضایت ما زمانی بود که کلا خونه نبود . ولی خوب من مجبور بودم همه کار خودم انجام بدم و این وسط بچه کوچیک که نمی تونستم همرام بیرون ببرم اون هم برای شرکت کوفتی شون کسی رو نمی تونستند حقوق بدهند من مجبور بودم کارهاشون بکنم و از طرفی هم نسرین یک سری کارهای اداری بکنه . نسرین بچه نداشت ولی من بچه کوچیک داشتم و مصیبت فراوان . بچم کم کم شیرم رو نمیخورد و بیشتر شیر خشک میدادم بهش. یک روز که از شب قبلش رفته بودم خونه مادر شوهرم تا صبح بیرون کار دارم بچه بذارم اونجا ، صبح بیدار شدم بچه رو عوض کردم شیرش دادم خوابوندم  و7 از خونه بیرون رفتم . این رو بگم که پدر شوهر من سن و سال بالایی داره خیلی بالا و خوب الزایمر محدود داره ،پارکینسون و... کلی مشکلات واز اونجایی که با کارهاش رو اعصاب بود بچههاش خیلی محلش نمی دادند و من بیشتر بهش میرسیدم مبادا که پیر مرد دلش بشکنه . البته الان میفهمم اشتباه کردم همشون از یک قماشند... حول و حوش ساعت 9 صبح اومدم خونه که سنجد بردارم برم خونه خودم کارهام تمام شده بود. دیدم مادر شوهرم گفت بیا ببین چرا این پیرمرد باز ادا اصول در میاره . رفتم نبضش گرفتم و .. دیدم نه حالش خیلی بده به مادر شوهرم گفتم بمون پیش بچه من ببرمش بیمارستان با آژانس رسوندم بیمارستانو اونجا تشخیص سکته قلبی دادند به خاطر سن بالاش اگه یکم دیر تر رسیده بودم ممکن بود بمیره ...

بردمش بیمارستان واونجا تو سی سی یو بستریش کردم زنگ زدم به بچه هاش که بیاین پدرتون بیمارستان هست .. شوهرم که اون شهر بود و باخواهر بزرگش سحر تا راه افتادند و اومدند کلی طول کشید یک جورهایی شب دیر وقت رسیدند حالا کلا 3 ساعت راه بود ها . ولی مادرشوهر و بقیه بچه ها که تو شهر جنوبی بودند عصری اومدند اون هم عصر واسه ملاقات که من گفتم سنجد بیارند پایین بیمارستان . اومدند ملاقات و من رفتم بیرون سنجد شیر دادم و بعد مجدد دیدم مادرشوهرم گفت سانیا جان من که میدونی اعتیاد دارم خودم نمیتونم جمع کنم بچه ها هم بلد نیستند ولی تو خود تمریض داری زیاد کردی بمون حالا دامادها اومدند میگم بیان کمکت به همین سادگی رفتند و من موندم بیمارستان تا حدود نیمه شب که شوهر نسرین رفته بود خونه دیده بود سنجد بی قراره گفته بودند مادرش بالا سر پدر راهیه . اومد بهم گفت تو برو خونه من میمونم بیمارستان . رفتم خونه فجالب اینجا بود نه راهی نه شوهر سحر(خواهرشوهربزرگه)حتی زحمت ندادند بیان دنبال من واسه اینکه ببرند خونه . رفتم اونجا و گفتم من میرم خونه خودممیخوام دوش بگیرم ...مادرشوهرم راضی نمیشد نه خسته ای اینجا بمون و.. بعد هم یک جورهایی فهموندند صبح تو باید بری بیمارستان ... خلاصه بگم من تو یک هفته مریضی پدر شوهر عموما بالای 14-18 ساعت تو بیمارستان بودم و اکثرا زود میومدم خونه فقط لباس عوض میکردم به سنجد شیر میدادم ومیرفتم و البته برای مرخص کدنش هم هیچ کس نرفت خودم رفتم مرخص کردم اوردمش خونه...دریغ از یک دستت درد نکنه . البته بگم تو این مدت مادرشوهرم غذا برام درست میکرد چون میدونست من غذای بیمارستان بدم میاد بخورم و البته بهم نمی دادند چون فقط به بیمار میدادند غذا . برام غذا درست میکردو من میرفتم خونه دیگه اماده بود واسم . البته سنجد هم ترو خشک میکرد. بعد از یک هفته اوردم  خونه . و رفتم خونه خودم حالا هر شب زنگ میزدند سانیا بیا این حالش خراب شده . رفتم دستگاه فشار سنج هم گرفته بودم . از اول یک سری دوره کمک های اولیه رفته بودم و یک جورهایی درمان های خود درمانی داشتم . تو بیمارستان هم دکتر به پدر شوهرم گفته بود عروست پزشکه . چون خوب میرسه . اینم ول نمی کرد دیگه زنگ بزنین سانیا بیاد ... اینها رو گفتم یادم رفت بگم که من مجبور شدم به خاطر هزینهها و بارداریم دوسال مرخصی از دانشگاه بگیرم . دوره دکتری از بارداری تا دوسال مرخصی میدهند به خانم ها که سنوات محسوب نمیشه ولی باید شهرهی بپردازی من واقعا نداشتم دیگه بدم و از طرف دیگه اعصاب درس خوندن نمونده بود که عطای دکتری به لقاش بخشیدم ....

با این وضعیت پدر شوهر صاحب خونه زنگ میزنه به همسرم برای تمدید اون هم یک طرفهمیگه میخوام خالی کنم . خانواده خودش هم مستاجر بودند و اونها هم صاحب خونه میخواست خونه رو خالی کنند . حالا من مونده بودم دست تنها و دنبال دوتا خونه مجزا میگشتم مدتی گشتم فایده نداشت که نداشت ... خونه مناسب که اجاره کمتر بدهند نبود که نبود اخرش شوهرم اومد رفت یک خونه قدیمی و بزرگ دید خونه ای با 4 اتاق خواب و پذیرایی و اشپزخونه و حیاط  و کم کم زمزمه کرد با مادرم برین اینجا البته اونم صاحب خونه رهن خواسته بود و مادر شوهر و شوهرم میگفتند برو از پدرت بگیر . جالب اینجا بود من میدونستم پدرم همچین پولی نمیده به من و از طرف دیگه خودم دلیل نمیدیدیدم بگم همچین چیزی ...و در نهایت رفتم با صحب خونه صحبت کردم اونم قبول کرد تبدیل به اجاره کنه ...سعی کردم مقاومت کنم ولی خوب متاسفانه زورم نمیرسید ....ومجبور شدم برم تو ویک خونه بامادر شوهر زندگی کنم ... بدترین تصمیم زندگیم....رفتن اونجا همانا و مشکلات ماهمانا . خوب مادر شوهرم زودتر رفته بود مستقر شده بود جهیزیه من خیلیش رفت توکارتن و انچه اومد رو دست بعد مدتی داغون داغون بود . فرشها رفت زیر پا که در اثر بی احتیاطی سوخت و... اینها فقط ضرر ظاهری بود ضرر اصلی برجا بود. من کم کم باید میرفتم سر کار از اول تصمیم به گرفتن پرستار داشتم گشتم یک پرستار پیدا کردم زن بدی نبود حقوقش میدادم میومد و لی خوب تو زندگی مشترک مادر شوهرم نظر میداد. این هم هرروز میدید اینها خونه اند زود بچه رو میگذاشت میرفت اینجوری بود که به اجبار مجبور شدم بچه بسپارم دست اونها . نسرین حامله بود سحر هم حامله بود  . شوهر نسرین با راهی تو شهر دیگه تو پیروژه بودند ونسرین هم اومده بود پیش ما نسرین اعتیاد داشت مادرش و همسر من . و البته کم کم  رو شد که سحر هم اعتیاد داره .....من خیلی تلاش میکردم سر ناسازگاری نذارم .هزینه دانشگاه به نسترن میدادم . برای خونه همه وسایل میخریدم و طبابت پدر شوهرهم سرجاش . اوایل بد نبود من سعی میکردم کارهای خونه بکنم ولی کم کم دیدم نه شوهر من از اون ادم به درد نخور به دردننخور تر شده و حسابی با هم کنتاکت میکردیم . من دیگه خسته شده بودم دیگه بریده بودم . دیگه تحمل نداشتم .اولینبار بعد از جابجایی ما دوهفته بعدش جنگ بین ما شروع شد و همسر من وقتی میومد از اون شهر میرفت تو اتاق دیگه میخوابید من تو یک اتاق تختم گذاشته بودم با تخت بچه و بقیه به مادر شوهرم داده بودم و البته مشترک استفاده میشد ... رفتارهای شوهرم اصلا خوب نبود من همون یکم تسلط از دست دادم و زندگیم تحت الشعاع قرار گرفت ...

شوهرمن وقتی میومد یا دامادشون میومد من براشون غذا درست میکردم و میفرستادم برای چند وعده کاری که نسرین هرگز نمیکرد برای شوهرش و یا برادرش . اینجوری بود که فاصله بین ما خیلی زیاد شد بیش از اندازه .. تو این وسط مادرشوهر من مرتب پشت پسرش میگرفت و من روز به روز به هم ریخته تر میشدم تااینکه باز هم تولد من به فراموشی سپرده شد و من اونشب به شوهرم پیام دادم چرا باید همچین زندگی تحمل کنم وقتی اتسقلال ندارم و تو حتی یادت نمیاد زن یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینجوری بود بهش گفتم میخوام با بچم از زندگیت برم بیرون فقط من و بچم . دیگه کوتاه نیومدم و بهش اجازه ندادم خوردم کنه و باعث بشه که من معذرت خواهی کنم . بعد چند روز زنگ میزدو... از سفر اومد کادو خریدهبود وماقهر بودیم ودرستنشد هیچی درست نشد. البته من همزمان که سر کار میرفتم کارهای اونها هم انجاممیدادم و شوهرم میدونست بدون من نمی تونه کاری بکنه . این وسط اگه قهری مید منم کارهاشون میذاشتم کنار تا فشار بیاد که مادرشوهرم به نسرین و بقیه میگفت انجام بدهند که انگار شوهرم به من نیاز نداره .....

نسرین هم خوب کنار مادرش بود و هرروز داستان ما دامه داشت دیگه خسته شده بودم ... اولتیماتوم دادم که من دیگه باهات زندگی نمی کنم دیگهخسته ام میخوام بچم خودم بزرگ کنم میخوام پرستار بگیرم میخوام بزارم مهد . من اختیار هیچ چی ندارم .. لباس بچم همون که سیسمونی خریدم دیگه پولی نداشتم شوهرم هم درامد انچنانی نداشت فقط سرشون گرم بود به همه بدهکار بودند و هرروز ماجرا داشتیم .. خواهر شوهر بزرگه اومد واسه زایمان من همه کار براش کردم وبچه مریض بردم دکتر که دکتر گفت بچه معتاد بدنیا اومده و مادر بچه اعتیاد شدید داره مغزم سوت کشید من داشتم چیکار میکردم بچه من تو اینها هست کم کم بچم بیشتر سمت خودم میاوردم سعی کردم وابستگیش کمتر کنم . برای عید مادرشوهر با سحر رفت اون شهر و من تنها موندم و نسترن که کار خونه بلد نبود اصلا تمام خونه ها خودم تمیز کردم وخونه تکونی کردم خرید ها کردم و همه جا مرتب دیدم نسرین هم نیاز به کمک داره خونه اون هم جابه جا کردم و مرتب دیگه نایی نداشتم . بعد مادرشوهر و شوهر من چند ساعت قبل سال تحویل زحمت کشیدند اومدن منناراحت بودم از شوهرم دست تنها بودم و باهاش سر سنگین بودم کهماردش معترض شد چرا با بچه من اینجور میکنی بعد مدتها برگشته و.... همسر من از یک ماه قبلش بهم قول داده بود همه چیز رو جبران کنه همه بی احترامی به خانوادم و.... البته بگم که تو زمستون پدر منباز اومد بهمون سر بزنه ...و من اصلا راضی نبودم بیاد ببینه من زندگی مشترک دارم با خانواده شوهرم که پدرم با اصرار اومد و دید البته قبل اینکه بیاد به شوهرم گفتم اگه میخواهی به پدرم بی احترامی کنی ترجیح میدم نباشی .....من دیگه ادم مظلوم دوسال پیش نبودم هنوز سکوت میکردم ولی یک جاهایی دیگه غصه من رو میبرید من هنوز افسرده وبدم هنوز داغون بودم هنوز به هم ریخته بودم تا اینکه قبل اومدن پدرم . همسرم دید نه من اولتیماتومم واقعی هست گفت میمونم تا بهت ثابت بشه که من از قصد نبوده و.... اون هم زنگ زدند که بیلشون اتیش گرفته تو پروژه و بیل مکاننیکی داغون شده . پدرم اومدو اون مرد نبود . حتی ما ابه م قهر بودیم و پدرم فهمید که من خیلی ناراضیم از همه چی .. ولی رفت تو راه که بود راهی بهش زنگ زده بود که ببخشید و من سعی میکنم جبران کنو عید میام پیشتون دیگه...

عید اومد و شوهر من به جبران تمام بدیهاش گفت میبرم مسافرت هم پیش خانوادت هم اینکه بریم سفر خودمون و تو فراموش کن همه چیز رو ......

منم گفتم باشه . اومد به عید رسید گفت نسرین و شوهرش هم بیان بریم شمال ..ن سکوت کردم اومدیم راه بیافتیم دیدم مادر و خواهر کوچیک و برادرش هم راه افتادند من دیگه نایی نداشتم مادرشوهرم بااون همهزحمتی که منبراش کشیده بودم با من حرف نمیزد و همش چرتو پرت میگفت اونوقت حالا من پاشم برم مسافرت ... واقعا چرا مگه دیوانه ام پای رفتن نداشتم از اون طرف بابا م زنگ میزد مگه قرار نبود بیاین اینجا دروغ های اینها داشت روانیم میکرد تو زندگیمن خیلی دروغ ها بود یک سریش رو گفتم ولی تعداد زیادی باقی بود من داشتم میدیدم دروغ ها رو از سمت نسرین و مادرش که بهدروغ انتقال پیدا میکرد. البته این روبگم پدر شوهرم یک بار دیگه سکته کرد که نصف شب به جای اینکه کسی دیگه بیدار کنه پرید تو اتاق خواب و گفت سانیا حالم بده منم بردم بیمارستان  ومجدد همون پروسه یک هفته ای تکرار شده بود . من دیگه خسته بودم .من دیگه اعصاب نداشتم حالا هم شوهر من بدون اجازه من خانوادش داشت میاورد سفر .... من کریر بچم برداشتم وپتو ...همه اینها با هماهنگی خودش بود حالا مادرش و بقیه هم میومدند قطعا وسایل زیاد میشد ... من نم یخواستم برم . همش با خودم میگفتم بچم بردارم و برم بلیط مشهد بگیرم برم بهترین راه هست ولی باز سکوت کردم من و بچم تو ماشین ما عقب نشستیم و مادرش جلو نشست با من حرف نمیزد حتی یک کلمه ولی مینشست تو ماشین ما . و جالب بود دخترش نسرین با شوهرش میومد تو ماشین شوهرش خودش نشسته بود جلو راحت میرفت جلو من باید تحملش میکردم ..رفتیم و شب بعدش جایی اسکان کردیم . شب خسته بودم و خوابیدم. التبه خواب نبودم فقط چشمهام بسته بود دیدم مادرشوهرم به این فکر که من خوابم داره شوهرم پر میکنه . زنت سفر بلد نیست بره نرفته تاا لان ببین واسه بچش سطل برداشته (کریر رو میگفت ) کی بچه تو سطل میذاره و این جور چیزها ... دیگه تا دلتون بخواد دری وری هاش ادامه داشت .

روز بعد که بیدار شدیم تا راه بیافتیم وقتی داشتم وسایل جمع میکردم دیدم شوهرم برگشته میگه این سطل رو برای چی اوردی فقط بار اضافی برداشتی ....در صورتی خودش بود و موافقت کرده بود .... هر شب این بساط رو داشتم من دیگه حتی غذا نمی خوردم تا اینکه یک روز تو سفر بابام زنگ زد و داشت گریه میکرد . گفتم چی شده گفت خواب مادرت دیدم رفتم حالش بپرسم پشتش به من کرده و گفته بچم سانیا به تو سپرده بودم این بود قولی دادی بهم بچم داغون شده چرا نجاتش نمیدیدن . البته این رو بگم تو حرف کلا مادرشوهرم و شوهرم و کل خانواده خانواده من رو مسخره میکردند چون ما یم زبون خاص داریم اونها زبون ما مسخره میکردند لهجه مارو مسخره میکردند درصورتی درامد پدر من خیلی بیشتر بود موقعیت اجتماعیش و خیلی چیزها اما اونها فقط کارشون مسخره کردن بود . تو اون سفر توهین ها شنیدم و .... دیگه خسته شده بودم دیگ توان داشتم همه جور توهین کرده بودند همه جور ادا اطوار دراورده بود مادرش و دخترهاش هم بالتبع مادرشون همین کارها میکردند . البته خواهر عزیزش نسرین با شوهرش دعوا کردند که من نفهمیدم سر چی هست و حسابی توسط خواهرش زهرمار شد به همه دیگه نیاز ینبود من بخوام کوفت کنم . بهشون . ما برگشتیم و شوهرم گفت میرم سفر گفتم برو خونه بگیر من رو از اینجا ببر بعد هر جهنمی میخواهی بری برو. مادرشوهر من خیلی اذیتم میکرد دیگه اذیتش زاید شده بود . یکبار سنجد داشت گریه میکرد من دستشویی بودم بچه داشت گیه میکرد اومدم بیرون دیدم مادرشوهرم جلوش وایستاده میگه اون ننه فلان شدت چیه که حالا بچه بخوام بغل کنم . سنجد هم دستهاش دراز میکرد که یکی برش داره از زمین اومدم بچه رو برداشتم دیگه سکوت کافی بود . شورم با خانوادش میرفت تو اتاق مینشستند به مواد کشیدن و پشت سر من حرف زدن و بعد هم تلافیش سرمن دراوردن ... بچم رو بردم مهد کودک گذاشتم ودیگه دست واونها ندادم که دیدم بچه مریض شد حال زبونشون دراز که بچه میبره مهد مریض میشه . بردم دکتر اول سرما خوردگی تشخیص داد. ولی ادامه داشت اخرش دکتر فرستاد ازمایش دنیا تو سرم خراب شد بچه من معتاد بود و این مریضی برای این بود .یک شب که حالش بد بود و این بچه اسهال در حد اب شده بود و اصلا خوب نمیشد شوهرم تو اتاق بود هرچی گفتم بیا بچه ببریم دکتر نیومد و من تنها بردم شب بیمارستان وفرداش هم بردم متخصص و تشخیص دادند که این بچه چون در معرض دود بوده معتاد شده و حالا دیگه میذارم مهد برا همون مریض میشه دوماه تمام درد کشیدم پا به پای بچم و البته اونها زیر بار نرفتند و میگفتند تو دروغ میگی شوهرم هم یک روز صبح که دید من دارم بچه میبرم مهد و بچه هم صبح دل درد گریه میکنه مادرش گفت از صبح مثل سگ صدای بچه در میاره .. منم قاطی کردم اومدم تو اتاق گفتم خاک برسر من به اینجا برسه کارم که هرکس از جاش بلند شه بیاد اینجور بگه به من . شوهرم از خواب بیدار شد وایستاد به سرو صدا که تو نمیفهمی بچه اوردی جا پات محکم کنی تو زندگی من گفتم تو زندگی تو ؟ من اومدم دنبال تو ؟ تو چی هستی که جای پام محکم کنم جنا ب رییس جمهور شب ب ود قدرتتون ندیدم تو در حد من نبودی و جنگ ما شروع شد از در رفتم بیرون گفتم دیگه نه من نه تو تا خونه مجزا نگیری ..و اینجور بود که من شب رفتم و خونه هم نیومدم تو شرکت با بچم خوابیدم دیگه داشتم روانی میشدم دیگه تحمل فشار نداشتم .شوهرم پیام داد بیا وسایلت جمع کن خونه گرفتم امشب میریم ...

رفتم یک کارگر گرفتم و وسایل جمع کردم دیدم نه فایده نداره این فقط خواسته من رو بکشه خونه دیگه واقعا خسته شده بودم  از طرف دیگه من دیگه خونه غذا هم نمی خوردم بچم براش سوپ درتس میکردم و با هم همون رو میخوردیم .... مادرشورهم به تلافی اینکار به شوهرم چند باری غذا نداد و گفت بگو زنت برات درست کنه . و شوهرم فهمید نه انگار مادرش هم یک جاهایی مقصره ..ولی باز هم اصرار داشت که همون جا بمونیم انگار میخواست یکی بمیره بعد جد اکنه از هم این داستان ما رو.. از اون طرف خواهر شوهر بزرگه بچش اورد واسه ختنه کردن اونجا و مادرشوهرم اینقدر پررو بود گفت من که نمی تونم بیام ولی سانیا میتونه بگو سانیا همراهمون باید حالا ما باهم قهر بودیم ها ولی من باز هم دلم نیومد بچش بردم و ختنه کردیم وبرگردوندم و حسابی به هم ریخته بودم تا اینکه یک شب شوهرم هم خونه بود دست و پام یخ زد و توبهار جنوب بدنم بی حس  و لمس شد نصف شب تا اومدم از تخت بلند شم با صدای بدی خوردم زمین شوهرم در رو باز کرد دید من نقش زمینم . برد بیمارستان . من تو نمیه هوشیاری بودم که دکتر بالا سرم اومد معاینه کردو گفت مرد نیستی نه ؟ نمیخواهیش ولش کن بره . کس و کار نداره بی پدر مادره کلفت گرفتی یا زن ؟ برگشت به من گفت تحصیلاتت چیه قیافت به بیسواد ها نمیخوره . ولی زندگیت از یک روستایی بدتره .بله خطر از بیخ گوش من گذشته بود شوک عصبی که باعث اسیب به یکی از مویرگ های مغزی شده بود و.... جواب ام ار ای اومد . شوهرم بیمارستان بود ولی من دیگه باهاش حرف نمیزدم غصه میخوردم و فقط همون جا اشک میریختم رفت بیرون اتاق به مادرش زنگ زد گفت سانیا سکته مغزی رو رد کرده .....

روز بعد از ای سیو مرخص شده دکتر میگفت بچش بزارین ببینه اینجوری فشارش کمتر میشه تمام حرفهای دکتر تو سرم نقش میخورد مادرش رفت شهر دیگه با دخترش من موندم و اون خونه . البته من نامرد نبودم غذای بچه هاش درست میکردم . به پدر شوهرم غذا میدادم ولی دیگه غمگینبودم و افسرده تو اتاق مینشستم با ا بچم بازی میکردم . ....بغض بدی داشتم من هنوز سی سالم نشده بود که اینجوری داغون بودم .خودم رفتم دنبال خونه . شهورم هم دنبال خونه می گشت تااینکه اومد گفت یک خونه پیدا کردم فقط یک ماه طول میکشه تا خالی کنند اشکال نداره منم گفتم نه رفتیم دیدیم . شوهرم زیادی خوشحال بود این مشکوک میزد باز هم اعتماد کردم وگفتم باشه . گفت مادرم زودتر میفرستم از این خونه بره . من چون قهر بودم کاری نداشتم و مادر شوهرم وسایلش جمع کرد ورفت ما موندیم تنها اون مدت بچم نمی ذاشتم ببره و البته شوهرمن از رو نمیرفت که بچه میبرد به بهانه اینکه میرم خیابون میبرد خونه مادرش ..یک روز برادر شوهرم یک ربع بعد رفتن شوهرم اومد در زد (از برادر شوهرم کم گفتم چون واقعا بچه بدی نبود  خوب بود . حتی چند بار به من پیام داده بود سانیا چرا راهی نمیاد خونه خودتون چرا همش اینجاست چرا زندگیتون اینجوریه . من نمیذارم زنم اذیت بشه ) این برادر شوهر از اول چون من رییسش بودم من رو دوست داشت و حسابی هوام رو داشت ..بچه رو اورد گفت چرا بچه میدی دست راهی گفتم مگهخ چی شده ؟ گفت ساده این بچه خیابون نمیبره که راست میاره خونه ما . میندازه خودش میره بیرون اینم اونجا بی قراری میکنه این نامردها هم نمیارند بهت بدهند  تا خودش نیاد این بچه هلاک میشه اونجا .... گذاشت و رفت. شوهرم زنگ زد که ما داریم میایم خونه .. منم خندم گرفته بود بچه پیش من بود . یهو زنگ زد قاط یکرد رفته بود خونه مادرش دیده بود اونجا نیست زنگ زد میام ببرمش پدرم ببینه گفتم تو بیخود میبری بچم میندازی خیابون نمیبری تو اینقدر بی انصافی فقط میخواه یبچه از مادر جد اکنی و جنگ کردیم . زمان اسباب کشی ما با یانکه با مادر شوهرم مشکل داشتیم اومده بود و به کارگرها دستو رمیداد تو حرفهاش میگفت عرضه ندارند زندگی جمع کنند من باید بیام هیچی نگفتم ورفتم خونه جدید وسایل ها چیدم ویک جوری دست و پای همه از تو زندگیم جمع کردم تو خونه جیددی دیگخ کلید نداشتد ادرس هم نمی خواستم بدم .که دو سه روز بعد دیدم بله شوهر من خوشحایش بی دلیل نبود مارد شوهر من همسایه هست و خوه بغل دستی خونه من یک جورهایی صدای ما بلند میشد میشنید . قاطی کردم گفت چیکار داری خونت جداستو .... یک شب به شوهرم گفتم بیا خونه فایده نداشت باز همون داستان همیشگی برقرار بود مادرش هم حمایت میکرد حالا با من هم مشکل داشت قشنگ به پسرش میرسید که مبادا بیاد خونه پی شما ... نصف شب میومد گاهی همون رو هم نی اومد یک شب زنگ زدم گفتم منتظرتم بیا کارت دارم اومد شام گذاشتم جلوش و گفتم به همین برکت قسم میخورم اگر فقط یک بار دیگه بری خونه مادرت نهمن نه تو . گفت مادرم تنهاستو... گفم به من ربطی نداره دیگه زیادی تحملتون کردم .تو ده روز نرو خونه مادرت ده رو زنکش تو که میگی معتاد نیستی هر وقت خواستی میکشی هروقت نخواستی نمیکشی حالا ده روز نرو خونه مادرت کن مطین شم بعد قبول کرد بهش گفتم ببین راهی من بزنه به سرم برم دیگه برنمی گردم ها فکر نکن میرم دوروز بعد قهر میکنم میام فکر نکن پدر و مادر ندارم کسی ندارم . مجبورم بمونم نه اینجوری نیست . من ببرم از این زندگی دیگه بریدم . گفت باشه ...خوابیدم صبح ساعت 8 دیدم مثل دزدها داره میاد خونه یعنی بعد حرفم رفته بود خونه مادرش ... این دیگه زیادی ظلم بود بیدار شدم رفتم دیدم رو پلهها داره میاد بالا همنگ کرد من رو دید . بچه رو اماده کردم ورفتم بیرون یک ماه مرخصی گرفته بودم خسته بودم داغون بودم دیگه نمیکشیدم وضعیت مالیم هم افتضاح داشت میشد ...

چند روز گذشت دیدم نه فایده نداره و این ادم هیچیش عوض نشده . به شوهر نسرین که باهاش صمیم بود گفتم اون هم گفت بیخیال اون فقط مغروره و و.... از اینجور داستان ها .. بچه نسرین مرده به دنیا اومد و من هم خبر نداشتم چون قهر بودم کسی بهم حرفی نزدو من فقط تماس گرفتم به خودش و شوهرش تسلیت گفتم ...

مدتی گذشت نسترن خواهر کوچیکه هنوز با من خوب بود و میومد میرفت . وشهرم میرفت خونه مادرش و اونجا حسابی تحریک میشد . من عادت داده بودم سنجد زود شبها بخوابه تا خسته نباشه . شئهرمن هرشب میومد بهاین بهانه که بچه ببره خیابون و من میگفتم خوابه اینقدر نامرد بود میخواست تو خواب ببرتش چون مادرش میگفت زنت بچه از قصد میخوابونه زود که تو نبینیش یا ما نبینیمش ....

یک روز با نسترن بیرون بودیم سنجد بیقرار بود خوابش میومد و تو راه خوابید شوهرم زنگ زد کجایی زود بیا خونه میخوام سنجد ببرم دور زدن گفتم سنجد الان از خیابون داره میاد دور زدن نداره که . گفت بچمه میخوام ببرم خونه مادرم به تو چه . نسترن هم شنید . همون جا گفت ببخشید منم قبلا فکر میکردم تو میخوابونی الان میبینم بچه تو خیابون خوابش میاد میخوابه ....ولش کن من میرم خونه میگم  که خودش خوابید . اینجور یمادرش فهمید نه با من جنگ نمیشه کرد چون دیگه ادم بی منطقی نیستم که کارم رو منطق و حساب و کتابه . به شوهرم اش میداد بیاره خونه . من نمیخوردم میریختم دور. برای سنجد تولد یک سالگی گرفتم و تمام دوستان  هم کارانم دوعوت کردم . اونجا یک جورهایی گود بای پارتی بود تو اون شهر. ...

چندروز گذشت و ماه رمضون شروع شده بود شوهرم به هیچ کدوم از وعده هاش عملی نکرده بود و من همچنان تنها بودم میرفتم پیش مشاور گفت سابقه این سکته که رد کردی دیگه ازت چیزی نذاشته قیافت به 40 ساله ها داره میخوره خودت نجات بده . چند تا مشاور رفتم وضعیتم توضیح دادم متفق القول نظرون این بود ایا این زندگی فایده  داره ؟؟؟؟؟؟؟

پدر شوهرم میومد در میزد ما خونه نبودیم میرفت میگفت من دیدم تو خونه بوده در باز نکرده  و... چرتو پرت ها ادامه داشت این مرد با خودش نمی گفت همین دختر بود شبه تا صبح تو بیمارستان بالای سرمن بوده انگار نه انگار اون همه زحمت کشیده بودم براشون ....

یک روز نسترن اومد که نیم ساعت بده سنجد ببرم خونمون. نامرد نبودم که ندم ببره گفتم باشه از خواب بیدار شد زنگ میزنم بیا ببرش منم به کارهام برسم . اومد بچه رو برد شب که اورد به پاش مواد چسبیده بود واقعا اعصابم به هم ریخت چرا اینجور میکردند با بچه من . من به زحمت ترکش داده بودم و حالا....

شوهرم رفت سفر واسه اون پروژه شهر دیگه . من تو خونه تنها بودم با بچم مشغول بودم . تا اینکه یک شب سنجد خوابونده بودم چند تاپیام از شوهرم اومد از قضا پیام ها اشتباهی داده بود پیام ها مربوط به نسرین بود و شهر من اشتباهی فرستاده بود انگار راجع به من حرف میزدند که چه جوری قاطی شده بود . دیدم تو پیام ها شوهرم زده بود اون کس و کار نداره دلم میسوزه از خونه بندازمش بیرون باید بره گدایی و.... وگرنه کی همچین زنی نگه میداره ؟؟؟؟؟؟؟ چشمهام گرد شد به من همچین چیزی میگه اون هم تو جواب خواهر ش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به چه حقی مگه من چقدر پست وبی مقدار بودم . براش پیام دادم خدارو شکر که خدا همراه من هست تو پست ترین و نامرد ترنی مردی هستی که دیدم . من به گدایی میوفتم یا تو و خانوادت و... اینجور ی ما جنگ اساسی کردیم . روز بعد یک پیام دادم من در اویلن فرصت میرم مشهد . گفت برو گفتم پول باید بفرستی گفت پول رفتن درای برگشتم نمیخواه ی.... گفتم باشه .... تو اون بازه تا بلیط گیر بیارم به مشاور قبلی زنگ دم و گفتم میخوام بیام مشهد کار میخوام زندگی میخوام و برای مدیر اونجا تعریف کردم که زندگیم به چالش خورده . گفت من جای پدرت هستم و تو دخت رمن یک صندلی خالی برای تو همیشه هست....

تا اینجا بود زندگی مشترک من ... اینجا خیلی خلاصه گفتم خلاصه خلاصه . از تحقیرها نگفتم از توهین ها نگفتم از اینکه همه چیزم به مسخره میگرفتند از اینکه شوهرم میوه میخرید میخورد و بقیش میبرد خونه مادرش تا توی خونه نمونه ....

از اینکه با خانوادش من رو به مسخره میگرفتند و ... از اینکه تو دانشگاهی که من استادش بودم ابروی من رو برد ... از اینکه زنگ میزد امور اموزش دانشگاه  و هرچی بدو بیراه دلش میخواست بارم میکرد با صدای بلند و من خفه خون میگرفتم ....

از اینکه پیش خیلی ها ابوری من رو برد ...

از اینکه اینقدر تنها بودم وقتی با مادر شوهرم زندگی میکردیم یکی از همسایه ها فکرکرده بود من دخترشونم و برام خواستگار اومده بود . چون هیچ وقت شوهرم کنارم نبود . از اینکه من تنها تو اون شهر بار خودم و بچم و گاها خانوادش به دوش کشیدم و سکوت کردم .....از اینکه شبهای مریضی پسرم تا صبح هیچ کس نگاهش هم نمیکرد. از اینکه به بچه شش ماهه پسته داده بودند و من فقط یک مدت داشتم سیستم گوارش زخم شده رو درمان میکردم . از اینکه یک بارهم نیومد خونه پدر من انگار زن به اسیری گرفت....

ز اینکه یک شاخه گل نخرید و...همیشه من احساس کلفت بودن کردم تو اون خونه ..... از اینکه این مرد تمام بلاهای ممکن به سرم اورد و من سکوت کردم سکوتی تلخ که به یک باره برام شد کوه اتشفشان .

رفتم پیش وکیل گفت هیچ احد الناسی نمی تونه بچت تا 7 سال ازت بگیره .. بردار و برو ولی واسه وسایلت باید بری دادخواست بدی . تصمیم گرفته بودم دیگه فایده ای نداشت من بریده بودم توان مقابله نداشتم ..... دادخواست دادم صورت برداری کردم وتمام بلیط هواپیما خریدم و رفتم مشهد ..........

نظرات 11 + ارسال نظر

یه نفس نوشتیا.ولی چون برام جالب بود همشو خوندم.بخدا اینهمه سختیو هیشکی نکشیده تو خیلی صبوری کردی.اصلا از دست اینهمه سادگیو نجابتت کفری شدم.خدا رو شکر که بلاخره این اتشفشان منفجر شد.
سانیا تو رو خدا به اون ادم بر نگرد خیلی عوضیه بابا

اره گفته بودم قول داده بودم یک روز میام مینویسم... ولی اینبار شروع کردم دیگه گفتم وقت بزارم که تموم بشه . برای خودم بهتر بود یاد اوریش باعث شد خیلی تو تصمیمم تجدید نظر کنم

نوشی شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 13:41

سانیا از تو تعجب میکنم که تازه به فکر برگشت هم هستی .برگشت به کجا ؟؟؟؟؟ تازه میشینی چک میکنی دوباره زن گرفته یانه ؟؟!!!!
دختر تواگه فکر پسرت هستی باید تا سالیان سال نذاری این بچه بفهمه پدرش کیه . میدونی چه خطری از سرتون گذشته . درست کردن چی آخه ؟؟؟؟ لحن منو ببخش ولی خیلی عصبانیم .

سلام عزیز دلم چند وقت نبودی ها...
برگشتی که به فکرش بودم یعنی نبودم ها میترسیدم انگ لجبازی بگیرم و بگند به خاطر بچش هیچ کاری نکرد... خوشبختانه هنوز نذاشتم بفهمه خدا خودش کمک کنه بعد از این رو ... نه عزیزم راحت باش تو دوست خوب منی

سمیه جمعه 14 اسفند 1394 ساعت 22:41

بانوی موفق یادم رفت بگم حالا که به ثبات رسیدی چرادوباره..... آزموده را آزمودن خطاست هر چی میخوای از خدا بخواه و صبور باش به زودی بازشدن درهای رحمتش را میبینی ان شاالل

خداوند خیلی کمکم کرده تاهمین جا هم. من به خاطر سنجدکم تصمیم به بازگشت گرفته بودم که خدا دستشون رو روکرد

سمیه جمعه 14 اسفند 1394 ساعت 22:39

سلام بانوی توانمند
من خواننده خاموشتون بودم اصولا خیلی کم پیش میاد کامنت بزارم ولی الان دیگه واقعا دیدم باید بهتون بگم آفرین، آفرین که خودتو و جوجتو نجات دادی تو یه قهرمانی و به نظرم خانم باهوش و پر تلاشی هم هستی و در عین حال اعتماد به نفس نداری مواظب خودت و جوجه باش بهترینها در انتظارت هستند و دیگه هرگز به کم قانع نشو لیاقتت خیلی بیشتر از ایناست و دیگه هرگز دلت نسوزه هرگز خدا بهت لطف کرده با آسیب جدی همراه نشدی به شکرانه اش معاشرت های اجتماعی تو زیاد کن و اگه نگران تنها بودن و حرفهای دیگرانی سعی کن وارد جمع های مذهبی و روشنفکران بشی تا بازتاب منفی نگیری امیدوارم هر چه زودتر به آنچه که لیاقتش و داری برسی

سلام عزیزم .ممنون که اینقدر بهم امید میدی ...اعتماد بنفسم رو تقویت کردم دیگه بیشتر ازاین نذاشتم بشکنند من رو

اعظم 46 جمعه 14 اسفند 1394 ساعت 15:08

چه زجری کشیدی دختر

با این اوصاف بعید می دونم بدون تلکه کردن بیاد طلاق بده ویا پاسپورت برات بگیره
شما در حکم یه بانک ویه کلفت هستی اونا یه هم چین کسی یو راحت از دست نمی دن احتمالا تا دامنشون رو پر نکنی دست از سرت بر نمی دارن

زجر بسیار کشیدم و دم نزدم . سکوت کردم وحالا ترس دارم .از اینکه جلو برم و حقو رو بگیرم من حقم رو میگیرم یک روز به کمک خدا.... باید دستشون رو کنم تا نتونه دیگه اینجور اذیت کنه

فروهر جمعه 14 اسفند 1394 ساعت 01:23

نمیتونم کامنت بزارم برات چرابیا وبلاگم برات پست گذاشتم

باشه اومدم .چرا عصبانی هستی

فریبا پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 21:21 http://berketanhaima.blogfa.com

واقعا غم انگیزه
به نظرم بهترین کار رو کردید چون الان دیگه مسئله فقط خودتون نبودید سنجد تو اون محیط که کل فامیل پدرش معتاد بودند واقعا امنیت نداشت و تربیتش حتما با مشکل روبرو میشد خودتونو خیلی اذیت کردید کاش زودتر می بریدید تا اینقدر زجر نکشید

من همه جور صبر کردم برای ساختن اون خونه ساختن اون زندگی ولی فایده نداشت که نداشت .....
دلیل اصلی من سنجدک مهربانم بود که نتونستم دووم بیارم بمونه تو اون محیط و اونجور زجر بکشه

S...H...R پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 18:03 http://maloosak.69.mu

چ عنوان قشنگی داره وبتون آخه من سحررر هستم،
وبتون 20 به منم سر بزنید کلبه خرابه ما رو مزین کنید...
8998

اذر پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 16:37 http://azar1394.blogfa.com/

عجب صبری
عجب وضعی
همه شون معتاد بودن فکر کن
طفلی سنجد ک معتاد شده بوده
وایییی سکته رو رد کردی شوک شدم
راهی مریض بوده از هر نظر .چرا ازدواج کرده
پس بالاخره کارد ب استخونت رسیده
چرا این همه سکوت به بابات ویا داداشت میگفتی خو

صبرم تموم شددیگه دیگه تموم کردم اون روزهای سخت رو کشیدم بیرون و تمام ....سنجدک مظلوم من هربار نگاه شمیکنم غصه همچین خانواده داغونی روحم رو مخدوش میکنه . یک کابوس عظیمند اونها

Lady پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 15:33 http://writtenbylady.blogsky.com

چجوری تحمل کردی؟!
خوبیش اینه که تو واقعا یه زن مستقل بودی از نظر کاری و شغلی ...اگه حقوقی نداشتی که هیچی !!
ولی میگم کاش قبل ازدواج بیشتر تحقیق کرده بودید در مورد خانوادشون ..اخه معتاد هم بودن !
یا تو که سنی نداشتی وقتی ازدواج کردی یعنی میتونستی بیشتر فرصت داشته باشی..عجله کردی واسه ازدواجت و بعد از فوت مادر انقدر روت فشار بود که نمیخاستی خونه ی بابا بمونی !من همیشه میگم چاله بهتر از چاهه !

گاهی فکر میکنم این من نبودم که تحمل کردم این همه درد و رنج رو گاهی فکر میکنم یکی دیگه جای من بوده مگه ممکنه من اینقدر حقارت ور به جون خریده باشم . ولی متاسفانه من بودم . فشارروحی روانی خیلی زیاد بوده و باعث تمام بدبختیهای من همون فشار روانی بود که بهم اومدو این تصمیم اشتباه . از نظر خانواده من . ازدواجم خیلی دیر شده بود

غریبه پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 13:48

خیلی سختی کشیده ای
ولی یک مقدار زیادی تقصیر خودت بوده که زیاده مهربان بوده ای در حق کسانیکه ارزش آن را نداشتند باید مثل خود آنها رفتار می کردی اولش می رفتی کلانتری تا در موقع بساط دود دم آنها را دستگیر می کردن
چرا از دست مادر شوهرت به جرم دخالت در زندگی ات شکایت نمی کردی
فکر کنم خانواده ی شوهرت کلا خلاف بوده اند ازشون حساب می بردی
اصلا فکر بر گشت را نکن چون اینطور خانواده ای به جز زحمت چیزی برایت نداشته است
تجربه کرده ای که خوب بودن زیادی بعضی وقتها ارزش ندارد سعی کن در امور زندگی ات متعادل باشی و هرگز اجازه نده کسی از خوب بودنت سو استفاده کند هم در زن گی هم در کار
بگذار همه فکر کنند شما خانم مظلومی نیستید

تقصیر خودم بوده و شکی ندارم در این مورد . من یاد نگرفته بودم بدی کردن در حق دیگران رو من یاد گرفته بودم جواب بدی با خوبی بدم مادرم اجازه بدی نمیداد وو این سرلوحه کارم شده بود . اما الان میبینم چه شتباهی کردم افسوس

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.