روزهای نبودن من. 2

گفتم که راهی شدم و رفتم 

کلی برنامه ریزی کرده بودم بیهبر از بازی روزگار .من راهی شدم بدون اینکع بدونم سرنوشت بازیهاش چه حوریه   من نه قصد پناهندگی داشتم نه چیزی .فقط میخواشتم اروم زندگی کنم .از لحظه رسیدن داستان هام شروع شد .از گم کردن سنجدک تو فرودگاه اتاتورک تا رسیدن با مصیبت به شهر مقصد .من شخص خاصی رو نمیشناختم و از لحظه اول تو اون شهر رفتم هتل   خوب هزینه هتل سرسام اور هست   یک عفته سخت گشتم دنبال خونه والبته با سختی فراوان یک خونه پیدا کردم .بزرگترین مشکل اینجا بود که اصلا خونه به ایرانی نمیدادن. نمیخوام اسیب شناسی کنم ترکیه و شعرهاش رو نه ...اما واقعا شرایط سخت بود .از اجبار اینکه دیگه هتل نمونم سریع خونه معمولی رو رفتم. ....

حالا ماجرای کار رو داشتم بیمارستانی که قبولرکرده بود دبه کردن. و هرجا رفتم براوکار یا بالای 12 ساعت کار بود و البته زمانش اونقدر ناموزون که سنجدکم رو نمیدونستم چه کنم .مهد کودکی هم مطابق شرایط پسدا نکزدم دیگه پولی هم اورده بودم همش به احاره و هال و وسایل و. ... تموم شده بود 

من حاضر شدم هرکاری بکنم ولی نشد درست نشد هر چع کردم. دیدم دیگه دووم اوردن فقط از یین بردن من و سنجدک هست. فرزندم داشت از دستم میرفت چون یا توخونه تنها بود و یا بدون امکانات به هم ریخته بود 

تصمیم به برگشت گرفتم که اونم شد معضل مشخص  شد سرم کلاه رفته و وسایل صاحب خونه رو مجدد بهم فروختن و .... 

من موندم دست خالی .بهم کار نمیدادن چون خارجی بودم یک ایرانی بینوا 

تمام قولهای حمایتی هم زدن زیرش .من موندم تنها و یکه جنگ با راهی رو ترجیح دادم چون پسرم اینجوری سختی بیشتری میکشید 

نمیدونم چه جور قضاوت میشم اما من یک بازنده که نه .یک اسیب دیده با مشکلات فراوانی که تو ترکیه پیش اومط واقعا میتونم بگم اسیب دیده بودم .برگشتم ایران. 

دو سه روز بیشتر نیست اومدم. حالا من نقطه صفرم برگشتم به سه سال گزشته نع خونه نه زندگی هیچی ........

من موندم و خدایی که هنوزم معتقدم کریم هست و این مدت من رو داشته امتحات میکرده 

بگم خدایا شکرت کم نگفتم. همین که سالم اومدم خودش شکر داره 

ولی دل به کرامتش دارم و بس که میدونم با کرامتش خودش یاریم میکته. 

نظرات 10 + ارسال نظر
اعظم دوشنبه 1 آذر 1395 ساعت 14:02

اونوقت الان تهران هستید یا شهر خودتون؟

تهرانم

میس مهندس دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 10:34

به چشم یک تجربه خوب بهش نگاه کن ...
تو همیشه یک مادر و یم زن موفق خواهی بود

دارم تلاشم میکنم که به چشم تجربه نگاه کنم

نازلی یکشنبه 23 آبان 1395 ساعت 10:41 http://www.n-nikan.blogsky.com

گفتی برگشتی و باهات در تماس بودم اینمدت اما باور کن الان که دیدم باز نوشتی خیلی خوشحال شدم
خوش امدی سانی جون
تو بازنده نیستی
این راهی بود که باید میرفتی و رفتی
اگر نمیرفتی همیشه بعنوان یک موقعیت از دست رفته بهش نگاه میکردی . درسته که ضرر مالی دیدی و خیلی اذیت شدی
تمام مدت نگرانت بودم و حالا خوشحالم که باز اینجایی
نگران نباش عزیزم همه چی درست میشه مهم اینه که به قول اقا بهمن پسرتو تو بغلت فشار میدی و همدیگرو دارین
با تلاش مجدد همه چی ردست میشه فکر کن کارتو عوض کردی و تازه میخوای شروع کنی

ممنونم عزیزم از اینکه امید بهم میدی

تیچربانو یکشنبه 23 آبان 1395 ساعت 01:14 http://www.manneveshtblog.blogsky.com

من می خواستم دانشگاه ازمیر برم بابام نذاشت

بابات کارخوبی کرد عزیزم

بهمن شنبه 22 آبان 1395 ساعت 22:02 http://www.life-bahman.blogsky.com

سانیای عزیز
سلااااااااااااااااام. به خونه ی خودت خوش اومدی خواهرم
میدونم الان اینقدر مشکل داری که هر حرفی بزنم ممکنه ناراحت بشی...
ولی فقط میگم خدارو شکر که سالم برگشتی. خدارو شکر که سنجدک جان عزیز، رو میتونی با دنیائی از محبت توی بغلت بفشاری و از صمیم قلب بوسش کنی
خدارو شکر که هر دوتون در صحت و سلامت کامل هستین.
خدارو شکر که ....

سانیای عزیز،
اگه فکرشو بکنی انیقدر جای شکر داری که اگه تا فردا بشماری بازم وقت کم میاری...
یه داستان معروف هست که حتماً اونو شنیدی:
میگن یه شب به پسر ادیسون خبر دادن که آزمایشگاه پدرش( ادیسون) آتیش گرفته...
پسر ادیسون نمیدونست این وقت شب چطوری این خبر وحشتناک رو به پدرش بگه... آخه این آزمایشگاه نتیجه سالهای زیادی زحمت و تلاش بود...
وقتی پسر ادیسون پدرشو ندید، رفت سراغ آزمایشگاه که ببینه چه خاکی به سرش بریزه...
با تعجب پدرشو دید که صندلی زده و داره آتیش رو تماشا میکنه...
فکر کرد باباش دیوونه شده ! آروم رفت جلو. ادیسون به پسرش گفت:
بیا تو هم کنارم و از دیدن این صحنه ی زیبا لذت ببر.( آخه شعله ها بخاطر مواد شیمیائی نورهای خاصی داشتن )
ادیسون به پسرش گفت:
اینجا که دیگه آتیش گرفته و کاری از دست ما برنمیاد لااقل ازش لذت ببر ! فردا رو که از ما نگرفتن، فردا هم روز خداست... خدارو شکر که ما سالمیم و از فردا یه آزمایشگاه بهتری میسازیم...

منم به تآسی از ادیسون بزرگ عرض میکنم که:
خدارو شکر که خودتون سالمید و فردا هم روز خداست مهم اینه که گذشته چراغ راه آیند ه ی شما باشه که حتماً هست انشاالله

هوووووه چقدر حرف زدم...
ببخشید تورو خدا

سلام عمو بهمن عزیز ،همیشه پیام هاتون من رو شوکه میکته و انرزی بهم میده .ممنونم ازتون ممنون.نه اونقدرها بد نیستم که ناراحت باشم فقط،شوک زده ام همین .درست میشه باید لذت برد

الی پنج‌شنبه 20 آبان 1395 ساعت 20:42 http://elhamsculptor.blogsky.com

زندگی اینروزا خیلی سخت و آزاردهنده شده و ظاهرا هرجا بریم اسمان همین رنگ است
امیدت به خدا باشه عزیزم

ممنون عزیزم .توکل به خدا .اره متاسفانه زندگی سخته خیلی سخت

اعظم 46 پنج‌شنبه 20 آبان 1395 ساعت 12:31

شما توانمندی می تونی دوباره همه چیز رو از نو شروع کنی
یه کلیپ دیدم که پسر های جوان ایرانی وافغانی برا 5-10دلار تن فروشی می کردن خدا رو شکر به سلامت رسیدی ایران بازم ایران خودمون از سایر کشورها بهتره

ممنون از این همه امیدی بهم میدین مرسی عزیزم .اره اینجاوامتیت حداقل برقراره

نیلو پنج‌شنبه 20 آبان 1395 ساعت 09:48

واقعا متاسف شدم. نمی شد قبلش کارت رو اکی می کردی ب عد می رفتی

من کارم رو تقریبا اکی کرده بودم ولی متاسفانه ناسیونالیستی شون زیلدی بالا بود و خوب معضلاتش زیاد

غریبه چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 11:26

سلام
نگران نباش به تجربه اش می ارزد
که کشور آدم حتی اگه غریب هم باشی بهتر است هر جای دیگری است
مهاجرت سختی دارد
البته برای شما که یک زن هستید با یک بچه ی خرد سال سختی هایش به مراتب بیشتر است
توکل به خدا کن
خداوند بهترین حامی است

سلام تجربه اش سخت و تلخ بود اره مهاجرت سختی داره ولی برای من سختیش زیادی تلخ شد اره امیدو توکلم به خداست

تیام چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 09:48

سانیا جان خوش اومدی..خیلی نگرانتبودم

مرسی عزیزم ممنون از لطفت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.