ماجرای ماموریت من

ماجرای ماموریت من اینبار جالب بود. ساعت 5.30 پرواز داشتم اونوقت تو فرودگاه به دلیل کاملا مسخره ای نمی ذاشتند برم ...

چون چسب 5سانتی همرام بود. این یک محموله غیر قانونی هست و حملش تو پروا زجرم محسوب میشه . واسه من خنده دار بود اما اصلا مسئول پرواز نمی خندید همش هم جدی میگفت خانم نمیشه ببریش منم گفتم اق ببین من حوصله تو تهران دنبال لوازم تحریری گشتن ندارم جان ما بذار ببرم که نذاشت و بدین گونه دادم یکی از مهماندارها که اون هم تهران تحویل من داد .

زمان برگشتن هم چسب رو دور انداختم و چون پرواز خیلی تاخیر داشت نشسته بودم تو سالن ترازین که دیدم حراست فررودگاه اومد دنبالم خانم شما همراه ما بیاین ..قلبم داشت از کار میافتاد به بدبختی اب دهنم قورت دادم و رفتم ....

مشخص شد خانمی که کارت پرواز میداده اشتباه کرده و بنده الان در ابادان به سر میبرم ........هههه

واقعا خنده دار بود من تو سالن ترانزیت نشستم اونوقت اسم و مشخصات من با پرواز رفته ابادان . جالب اینجا بود خانمی که کارت پرواز میداد پررو پررو برگشته میگه تقصیر شماست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم من؟ خانم خودت اشتباه صادر کردی به من چه ... که بالاخره موضوع حل شد و بنده موفق شدم سوار هواپیما بشم ...

ولی به این  نتیجه رسیدم که کلا هواپیمایی ما از هیچ نظم و قاعده ای برخوردار نیست این اشتباهات فاحش دیگه زیادی وحشتناک هست . ....

مسئولین اینقدر گیج ؟ اینقدر بی خیال ؟ اون بنده خدایی که با اسم من رفته ابادان خوب مگه گناه کبیره کرده که اونجا نتونه بارش رو بگیره یا بخواد اتفاقی بیافته و بعد بگن من تو اون پرواز بودم ....

ماجراهای روزهای نبودنم

هفته پیش پر از خستگی بودم پر از روزهای پرتلاش . ماموریت تهران انجام شد بسیار هم عالی انجام شد . و خوشبختانه نتیجه خوبی برای شرکت شد. به طوریکه تا پای من رسید مشهد چند تا مناقصه واسه شرکت اومد. که یکیشون فقط از دست خودم برمیاد.

ولی خوب این ماموریت رفتن من چند تا داستان داشت که تو یک پست واستون میگم. متاسفانه باز هم تاخیر داشت و دیر وقت رسیدم مشهد.از تهران یک خرید کوچولو هم کردم که وقتی دید کلی خوشحال شد . دوروز بعد هم تماما به سر کار گذشت. برای اخر هفته باید میرفتم شهرستان به دلیل ارثیه ای که از مادرم رسیده و کافیه پای من نرسه برای کمک دیگه هیچی همه میشند مدعی که نمیاد و فقط به محصولش فکر میکنه. درحالیکه من اصلا درامدی از این ارثیه نمی برم. چون حوصله پیگیری ندارم . فقط برام مهم هست که اونجا باقی بمونه به عنوان یک ارثیه خانوادگی و به عنوان منبع درامد فکر نمی کنم بهش . روز چهارشنبه عصری رفتم و واسه پنج شنبه حسابی کمکشون کردم و انصافا هم خسته شدم چون کارشون واقعا سخت بود البته کارگر بود برای کار کردن ولی از اونجایی که من معتقدم وقتی یکی دوروز دارم میرم کمک پس بهتره که واقعا کمک کرده باشم نه اینکه به چشم تفریح نگاه کنم تو ان دوروزه خواهرم هم اومد کمک البته مثلا . که خیلی جالب بود خودش و شوهرش کمکی نکردندولی حسابی منت هم رو سر ما داشتند هم پدرم . چون باغ پدرم جدا بود و من یک روز هم سعی کردم کمک اون باشم. این که این دونفر به روی بقیه منت می گذارند واسه من خیلی جالب بود. این که همیشه مدعی هستند واسم جالب بود وکارزشتی هم که خواهرم و شوهرش کردند اصلا واسه من پسندیدیه نبودو به هیچ عنوان تو قاموس من جا نداره.

از اونجایی که پدرم برای کارها مجبور میشه کارگر بگیره و خوب قطعا زنان زیادی هستند که احتیاج دارندو میان سر کار . تو این روزها هم چند تا زن همراه ما بودند و خوب کار می کردند از نظر من انسانها برابرندو تازمانی که اسیبی بهم نرسونند یا کاری با من نداشته باشند منم دلیل نداره بی احترامی به کسی بکنم. خواهر من و شوهرش زمان صبحانه و نهار با ما نمی نشستند سر سفره دلیلش هم این بود که کارگرها با ما غذا می خوردند

روز اول من خیلی اهمیتی بهش ندادم و اصرار که بیا این طرف با هم غذا بخوریم ولی من چه جوری می تونستم خودم رو راضی کنم به همچین کار زشتی .... اون هم وقتی زنی رو میبینم که هم سن خواهر من هست ولی از بد حادثه روزگار با مرد معتادی ازدواج کرده و حالا مجبوره بیاد سرکار و این زن یک زمانی با خواهر من تو یک مدرسه بوده تو همون شهرحالا فخر فروشی نداره  که....

بغض بدی داشتم روز دوم که داداشم هم بود و شوهر خواهرو خواهرم باز همون کار کردند من و داداشم سر سفره با کارگرها نشستیم .و بغض بدی گلوی هر دو ما رو گرفت بغضی مثل یک سیب گنده تو گلو ....

و البته از احوالا ت این خواهر ما همسرش خیلی حرف هست. ظهر روز جمعه یکی از دوستان خانوادگی ما که اتفاقا همسرش خیلی با خواهرم دوست بودند بعد از ده سال اومدند به باغ پدر جان ما . البته به خاطر شغلش این مدت اصلا به شهرمون نیومده بود. خوب دوستان خوب ما بودند و نهار در خدمتشون بودیم از 10 سال پیش تا الان کل خانواده تغییر کرده مادرم فوت کرده بود حالا 5 تا نوه تو خانواده بود و....

جالب اینجا بود که خواهر و شوهرش کلا از خودشون تعریف کردندو فقط من و برادر رو میکوبیدند حالا من که خوب بلد بودم صحبت کنم و شرایطم رو بگم البته خیلی باز نکردم ولی خوب درحد شغلی و تحصیلی گفتم . برادر من ولی خوب ساکت نشسته بود . این دونفر هم داشتند تخریبش می کردند هم خودش و هم همسرش رو بدون اینکه فکر کنند این ادم برادرشون هست نه یک غریبه و من هم که دیدم اینجوریه توضیح دادم که برادرم موفق هست حداقل تو امورمالی خودش با دست خالی شروع کرده الان هم خونه زندگی خوبی داره و....

دیدم داماد و خواهر گرامی قیافشون تغییر کرد و چندین بار دیگه هم داشتند خراب می کردند که با حمایت من درست شد وای دیدم داداشم سرخورده و غمگین رفت تو اتاق دراز کشید ولی این دونفر دست بردار نبودند که این بار دیگه من حسابی حال داماد خانواده رو گرفتم و با حرفهام هم به اون و هم خواهرم فهموندم که شما دوتا مفت خور حسود هستین که فقط خودتون می بینید . متاسفانه تمام خانواده و حتی غریبه ها از این دونفر حسابی شاکی اند چون فقط خودشون رو می بینند . خواهرم با رفتارش باعش شده من دیگه ادمها رو دوست نداشته باشم . علاقه ام کم شد به ادمها بس که این دونفر چهره های منحوس نشون دادند .

جمعه شب با خستگی تمام اومدم مشهد و سنجد که فقط خواب بود منم دوش گرفتم و خوابیدم .

روز شنبه هم درگیر کارها بودم شدید . امروز تصمیم دارم برم و تغییری به قیافه مبارک بدم . حس میکنم زیادی درگیر شدم و خودم رو یادم رفته . باید روحیم رو بدست بیارم و تلاشم رو بکنم . هنوز فاصله زیاد هست تا مردن روحم . مدتی هست خودم فراموش شدم همش کار و کار ...

ولی درامدها هم کاهش پیدا کرده . دوباره خودم رو باید رفرش کنم.

خدایا ممنونم برای همه چیز برای تن سالم برای سنجد مهربونم . برای کار برای موفقیت هایی که دارم و کارهایی که به روال میوفته خدایا ممنونم بابت همه چیز

شکر خدای مهربون روشکر مهربانی بی همتاش رو خدایا سجده من رو بپذیر خدای مهربونم دل به کرامتت دارم برای همه چیز

اول هفته و ماموریت اجباری

شنبه صبح که کارفرما زنگ بزنه و بگه باید بیای ماموریت تو دفتر کارفرمای اصلی ... یعنی مصیبت یک هفتت کامل شده

هرکاری کردک بپیچونم نشد که نشد . و چون مسئول براورد و طراحی مدارک من بودم قطعا باید خودم حضور داشته باشم اون هم یک روزه اون هم به این حجم کاری . بدون سنجدک .

بلیط هام رو گرفتم و الحق و الانصاف هزینه بلیط ها خیلی زیاد شده بود و خوب تقصیر من نبود . من همه تلاشم رو کردم اما حتی چارتر هم قیمتهاش بالا بود. اما از مسئول امور مالی توقع نداشتم که من اینقدر رعایت میکنم بگه واسه اینکه خیال خودت راحت کنی بلیط گرون گرفتی . هیچی نگفتم بهش فقط گفتم میتونید برید سایت رو چک کنید و حتی یک 500 تومانی از من ارزونتر گیرت اومد من کل هزینه بلیط ها رو میدم و خیلی ازش ناراحت شدم خیلی بهم برخورد اونقدر زیاد که میخواستم سرم بکوبم به دیوار. به مسئولمون گفتم . خندید و گفت ولش کن همه می دونند که تو همیشه به فکر شرکتی و یک روز ماموریتت اندازه 10 روز دیگران میارزه خودت ناراحت نکن .

ولی واقعا ا زاون اقا ناراحت شدم .میدونم که بهش ثابت می شه حرفم اما دل گیری من معلوم نیست که برطرف بشه ....

کلا ادم متوقعی هست . البته نباید بی انصافی کرد که در کنارش مهربون هم هست . خیلی جاها دلش می سوزه برای همکارها ولی ز یک سری حرکتهاش به هم میریزم . نمی تونه حرف منطقی ور از غیر منطقی تشخیص بده ...

شایدم میده اما میخواد همه رو با یک چشم ببینه .

خدایا شکرت برای کار برای سنجد. خدایا خدای مهربونم از اینکه هستی و همیشه ابروی من حفظ میکنی ممنونم خدای من خدای مهربون من برای همه چیز ممنونم

شکرانه روزهایم

روز پنج شنبه که رفتم خونه . سنجد زود خوابید منم . کارهام کردم روز جمعه از ساعت 8 صبح با سنجد رفتیم همایش تا ساعت 4 بعد از ظهر . وقتی رسیدیم خونه خیلی خسته بودم و سنجد حمام بردم و بعد غذا خوردو خوابید منم مشغول شدم به همه کارهام برسم. دلم خیلی گرفته بود برای تنهایی خودم تنهایی سنجد خیلی دلم گرفته بود . اما میدونم چاره ای نیست ....

باز هم خدارا شکرمیکنم که تن سالمی دارم و با سنجد داریم زندگی میکنیم . دیگه مجبور نیستم خودم و بچم اذیت بشیم . دیشب با یکی ز دوستهام داشتم صحبت میکردم . وقتی سنجد یک سالش بود و من تازه اومده بودم واسه متارکه سنجد رو دیده بود ذهنیتش هنوز همون بود. وقتی گفتم بزرگ شده ... خودم هم رفتم تو خاطرات سنجدک کوچیک من تو اون روزها چقدر اذیت شد چقدر سختی کشید من هم کنارش کشیدم . روزهایی که حتی خونه نداشتم روزهایی که خیلی سخت میگذشت روزهایی که معجزه ای فقط تونست من رو از اون شرایط نجات بده اره درسته معجزه .

تصورش الان تنم رو میلرزونه . یک زن تنها با یک بچه 1 ساله که راه نمی ره و هزار و یک مشکل داره تو شهری مثل مشهد . بدون سرپناه . ....

خدایا چقدر باید شکر کنم برای داشتن سرپناه ...

خدایا چقدر با ید شکر کنم برای تصمیماتم . برای درس خوندنم . برای سر و وضع مرتب خودم و سنجد که اخ اون روزها حتی لباسهام همرام نبود و قدرت خرید یک مانتو اداری نداشتم . خدایا سینم می سوزه از یاداوریش و دلم میگیره از اون روزها

اما خدایا میخوام دوزانو به خاک بیافتم و برای داشتن خدای مهربونی مثثل تو سجده کنم . خدایا چقدر مهربونی و چقدر به من کمک کردی خدایا ممنونم . خدایا شکرت برای همه چیز خدایا من هیچی نیستم هرچی دارم از کرامت و فضل توست خدایا من یک زن تنهام هنوز هم همونقدر ضعیفم خدایا میدونم که باورت دارم و خودت یک نقطه گذاشتی کنار باورم و شدی یاورم خدایا ممنونم

رفتن روزهای شلوغ

خوب روزهای شلوغ شرکت تقریبا به انتها رسیده سرمون خلوت شده البته نه در اون حد که خیلی خلوت باشه نه ولی خوب به اندازه ای که بشه سرمون بخارونیم هرچند من هنوز هم خیلی دور و برم شلوغ هستش. و دارم میز و مستندات هفته گذشته رو جمع و جور میکنم هنوز. امتحان دیروز به شکر خدا خوب بود و به التبع خوب همایشی روز جمعه هست که باید برم با وجود سنجد یک مقدار سخت هست و لی چاره ای نیست و همراه با سنجد میرم .کلی برنامه دارم که باید به سرانجام برسه و هنوز جزو برنامه های عقب افتاده هست.

برنامه خرید دارم که خوب پول ندارم فعلا ....

برنامه جمع و جور کردن خونه دارم که هنوز به سرانجام نرسیده . یک سری وسایل اضافی داشتم که با توجه به شرایطم واقعا دیگه به دردم نمی خوره و گذاشتم تو سایت تا فروش بره. و البته چند قلم دیگه هست که باید همین کار بکنم ...

واسه دانشگاه چند تا کتاب باید بگیرم و بخونم حس میکنم اطلاعاتم خوب نیست باید اطلاعاتم رو جمع و جور کنم . و یک نظمی بهشون ببخشم . واسه کارم باید شروع کنم واسه شروع هم میخوام یک وب سایت یا وبلاگ تخصصی بزنم و بتونم از اون طریق هم اطلاعاتم بالا ببرم هم سرو سامان به کارم ببخشم . شرایطم به دکتر گفتم هنوز خبری ازش نشده ....

می دونم اگر اون هم خبر نشه پزشک بعدی  کلینیک بعدی ....

واسه شهریه کلاسهام خیلی به مشکل خوردم و حسابی گیر کردم اما نگران نیستم چون می دونم خدایی هست که حواسش به من هست و خدایی که نگرانم هست و تو تموم این روزها نگه دار من بوده و هست خدایی که داره کمکم میکنه به روش های مختلف و من ممنون و شکر گذارش هستم . خدایی که مهربانترین مهربانان هست.

خدای من خدای مهربون من شکر برای همه چیز برای این روزها . برای شغلم و برای سنجدک مهربون ممنون خدای خوب من