مروری برخاطرات گذشته من 4

یاداوری خاطرات گذشته خیلی ازارم میده هرچند نمیتونم کامل نگم چون نکات ریزی تو همین خاطرات دردناک هست که بعدها برای من مشکلات زیادی بوجود اورد .

با رفتن راهی و خانوادش ،خانواده منم یک جورهایی دلشون به این بود که من زودتر ازدواج کنم . خونه مامان فروش رفته بود سهم الارث من دست داداشم بود چون قرض و بدهی داشت و خواهرم داده بود به شوهرش و خونه خریده بودند. من خیلی اذیت شده بودم هیچ امیدی نداشتم . دوستانم پیشنهاد زندگی تو مشهد رو میدادند یکم به مغزم زد که بیخیال ازدواج بشم و ازدواج نکنم . ولی یک روز که سر خاک مادرم رفته بودم و خاله ها اومده بودند با اینکه سال مامان گذشته بود من هنوز سر خاک جیغ میزدم حتی الان با گذشت 7 سال باز هم من جیغ میزنم سرخاک مادرم . یک خاله پر ادعا دارم که از قدیم و زمان زنده بودن مادرم بدش نمی اومد من عروسش بشم . ولی از اونجایی من کلا خوشم نمی اومد ازش ترجیح میدادم روابط بهتری نباشه اندازههمون خاله و خواهر زاده هم زیادی بودواسم . سرخاک پیش بقیه برگشت گفت خواهرم دق تو روکرد بس که لجباز بودی و ازدواج نکردی کم خواستگار داشتی . خواهرم چشم باز از دنیا رفت... این زمزمه دل دیگران بود که از زبون خاله جان میشنیدم .البته زن داییم حالش گرفت که مادر سانیا بارها گفته من از این دختر راضیم این دختر کوتاهی در حق مادرش نکرد ... ولی میدونستم این زمزمه ها و شایعات خاله ادامه داره سر دوراهی بودم . پروژه چند ماه بعد تموم میشد دوتا راه داشتم یا برمیگشتم مشهد و فعلا قید ازدواج میزدم چون همکار که خواستگار بود وقتی از من ناامید شد زنگ زد و گفت زن داداشم برام داره میره خواستگاری اگه جوابت مثبت باشه من امشب برمیگردم ولی من اون روز بهش گفتم برو دنبال زندگیت....

چند روز بعد برگشتم اون شهر جنوبی . راهی باز من رو دید حالا از نظر خودش رسمی بود و مشکلی نداشت با خیال راحت حرف بزنه . داشت برنامه میریخت من اصلا درگیر برنامه هاش نبودم خالی خالی بودم ...

ماه رمضان تمام شد و مدتی گذشت راهی اصرار میکرد ولی خواستگاری مجددی در پیش نبود هنوز من داشتم پشیمون میشدم که مجدد شروع کرد .. تو لحظه ای که تصمیم داشتم تا پایان ماه بمونم و  برگردم مشهدو زندگی تازه ای شروع کنم قضیه قوت گرفت منگ بودم هنوز افسرده هنوز غصه هام تو دلم پوکیده بود ....

خواهرش زنگ زد و مجدد بامن صحبت کردو دعوت کرد شام برم خونشون . به بابام گفته بودم. عادت نداشتم چیزی رو مخفی کنم .بابام گفت مشکل نداره . رفتم و یک کادو خوب هم گرفتم با یک بسته شکلات رفتم خونشون . وضعیت ظاهری خونشون و ... خیلی بد بود اونجور که اونها کلاس گذاشتند موقع خواستگاری اومدن و اونجوری برخورد کردند من منتظر بودم با یک خونه خیلی شیک برخورد کنم. تو ذوقم خورده بود . سطح خانوادگی ما بالا نبود ولی اونها خیلی پایین بودند . گفتم خوب خودش کارمند رسمی ادارههست دیگه مشکلی نیست منم که کار میکنم .....

برخوردشون اینبار خوب بود ولی مادرش برگشت گفت مهریه دختر من 114 سکه هست توروخدا شما مهریه رو بگو بابات بالا نگیره و ... شام خوردیم و راهی من رو رسوند خونه و رفت.....

دست و پام داشت میلرزید همون شب خواستم بزنم به صحرای کربلا و همه چیز خراب کنم .بگم نه . راستی من اون شب هم برادرش ندیدم و فقط دوتا خواهرش و مادرش و خودش خونه بودند حتی پدرش هم نبود..

هفته بعدش گفتند میایم محرم نزدیک بود من رفتم خونه . با همه مشکل داشتم خودم راضی نبودم بابام هم راضی نبود مجبور بود . میدید من دیگه ادم قدیم نیستم . شب قبل از اینکه بخوان بیان خونه ما اومده بودند مشهد. بهم پیام داد که فردا شب میخواهیم بیایم و دیگه دوری من تموم میشه و من واقعا عاشق شدم و این همه مدت صبر کردم و......

من جوابی ندادم تا اینکه برگشت گفت اره میدونی یک چیزی میخوام بهت بگم ولی قول بده ناراحت نباشی آقای مقدم همکاری که بهت معرفی کردم برادر من هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مخم سوت کشید من از مقدم کارت ملی گرفته بودم البته کپیش رو برای شرکت  داده بودم یعنی دروغ بود؟ .... این دروغ واسم سنگین بود اخر شب بود همه کار کرده بودیم خونه تمیز شده بود خاله ها دعوت رسمی بودند خانواده همه بودند ساعت 2 نصف شب قبل مراسم بله برون انگاری من داشتم میفهمیدم دوسال با برادر شوهر ایندم همکار بودم من مدیرش بودم واون سکوت کرده بود چرا؟ اگر نمیخواست شرکت ما بفهمه حد اقل به من میگفت . مدت زیادی بود قرار بود من همسرش بشم. اونوقت ....

خدایا نه راه پس داشتم نه راه پیش ....

چیکار میکردم الان بگم نه که کل فامیل فکر میکنند مشکل از منه ..همه مطرودممیکنند من چیکار کنم الان خدایا.....

دیگه جوابش ندادم فکر کرد خوابم . روز بعد از صبح همه مشغول بودند غذا بزارند وکارها بکنند رفتم مزار مادرم های های گریه کردم ... خالم زنگ زد بیا برو ارایشگاه وقت رنگ مو برات گرفتم و...

رفتم تا شب هنگ بودم گوشیم از شب قبل خاموش بود به بابام زنگ زد و بابام مجدد ادرس دادو اومدند . یم چمدون لباس و سه تا دسته گل و یک جعبه شیرینی از شهر خودمون یکم سلیقه به خرج نداده بودند از شهر خودشون شیرینی بگیرند در صورتی شهرشون شیرینی خاص داره . .من باشم میرم جای دیگه سوغات شهرم میبرم ...

من چشمهام پراشک بود اصلا نمی تونستم حرف بزنم . بابام حرف میزد برای مهریه مادرش گفتو گفت تا باابی من خیلی اومد پایین ولی اخرش راضی نشد پدرم و گفت مهریه باید یک خونه بزارین و باز راضی نشد دلش و گفت مبلغی پو.ل هم باشه پشت پا دخترم و رسم جدید از باابا من یاد گرفتم . مهریه شد چند صد سکه و یک اپارتمان با مبلغی پول هم که باید موقع عقد میدادند. فرداش رفتیم ازمایش و.... عصرش قرار محضر داشتیم برای حلقه من ساده ترین حلقه رو برداشتم کلا درگیر خیلی چیزها نبودم . پدرم گفت من نمی تونم بدون مراسم دخترم عروس کنم باید یک عقد کنون بگیریم. ولی چون محرم هست زودتر میگیریم اگر فامیلی دارین واسه روز بعد از محضر دعوت کنید گفتند نه ما خودمون هستیم .کلا میشدند 10 نفر ..

خواهر و دامادشون با پدر و مادر دو دوخواهر دیگش و خودش و برادرش تمام . وقتی عقد میکردند دلم پر بود نمیخواستم حس ادم بازنده رو داشتم ولی دیگه جرات نداتشم چیزی رو تمام کنم ...بله رو که دادم اشک چشمهام روان شد و برادرم که زودتر از همه فهمید الان بیهوش میشم بغلم کردو من دیگه اشک نبود های های گریه کردم .محضردار بینوا فکر کرد منناراضی ام به زور شوهرم داند به بابام گفت اگه راضی نیست همین الان فسخ میکنم تو شناسنامه هم هنوز ثبت نشده ها . دامادمون و بابام بهش توضیح دادند به خاطر نبود مادرش هست . من ساده ترین عروسی بودم که تو محضر عقد شدم وتو هیچ عکسی لبخند نزد ... هیچ لبخندی بیشتر قیافم غصه دار بود تا شاد . بعدش شام رفتند خونه و ما هم رفتیم بیرون اون داشت میگفت من خیلی زحمت کشیدم بهت برسم ولی من زحمتی نمیدیدم . تو مراسم عقد هیچ کادویی بهمن نداده بودند . فقط چرا تو زمان عقد به عنوان هدیه خود راهی یک سفر حج عمره به من هدیه داد .. البته قید شد ها نه که نقدا بده . (البته پدرم قبل اینکه اینها بیان خواستگاری داشت میگفت اره یک سفر حج هم بگیم بنویسند شوهر خالم زد تو پر بابام گفت والا حاجی سفر حج رو برای عروس با 14 سکه مهر مینویسن نه شماها که میخواهیم سر سکه همدیگه رو لت و پار کنید )

بعد از عقد سیل عظیم تماس های دختر داییها شروع شد این رو بگمکه اسم از دختر دایی هام زیاد میبرم چون واقعا درحق منخواهری رو تموم کردند بخش عظیمی از خاطرات بچگی من بااونها هست و همیشه یاورنم بودند . قرار بود مراسم جمع و جوری باشه که دختر دایی بزرگم که صاحب منصب شهرمون هم هست تماس گرفت که برو لباس سفارش بده از مزون سفره عقد بچینید همه کار بکنید چون اینها راه دورند دوباره برای تو این شهر نمیان مراسم بگیرند شهرخودشونهم تو وضعیت اقتصادی نمیدونی چه جوریه اینجا یک نامزدی درست بگیر. و به بابام هم زنگ زده بود و همه موافق شدند ما روز بعد که کلی مهمون دعوت شام داشتیم با حرف دختر داییم مهمونها تا 200 نفر رفتند و ما از صبح ساعت 7 دنبال کارها بودیم این روهم بگم که یکی از خواهرهاش لباس نیاورده بود و اصرار که همراه من بیا بریم بخریم من عروس بودم و همه کار خودم کردم از سفارش سفره نامزدی تا لباس و ارایشگاه و خرید کفش وحتی خرید مواد سالاد وبردم دادم دوستان برامون درست کنند و... همه رو انجام دادم تا ساعت 2 بعد از ظهر و برادر بینوام دی جی و فیلم بردار و فرش و صندلی و ... سفارش داد  حتی ماشین هم برای تزیین فرستادیم . وقتی رسیدم ارایشگاه از صبح هیچی نخورده بودم و گرسنه بودم داشتم بیهوش میشدم وسط ارایش خودش برام غذا اورد و رفت . دیگه تو راایشگاه مناماده بودم داشتم باداداشم مدیریت میکردم که میوه اینجور باشه و... بالاخر رفتیم اتلیه و....

تو مراسم عقد کنون تمام فامیل ما هدیه دادند ومادرشوهرم فقط همون انگشتری که به عنوان نشوناورده بود مجدد داد بهم  وچمدونی که بیشتر فکر میکردی یک مشت روستایی خرید داخلش انجام دادند  یک کدون از تیکههاشون من تاهنوز که هنوزه تن نزده و البته خیلی هاش بخشیدم به دیگران چون واقعا شبیه لباس زن 40 ساله بود نه عروس 25 ساله

مراسم به هر مصیبتی بود تموم شد و البته از طرف خانواده من خیلی خوب بود . اخر شب خانوادش گیر دادند ما میریم مشهد و نیمه شب رفتند ولی خود ش موند که فردا کلی وسایل بود باید تحویل میدادیم . شب که ما خسته خوابیدیم و روز بعد همه کارها انجام شد و گفت بریم مشهد که منم برگردم باخانوادم تو هم همراه من بیا . من و راهی رفتیم مشهد و شب تو خونه ای که گرفته بودندموندیم و وتمام روز بعد اونها رفتند شهرشونمنم برگشتم . البته بگم جهیزیه کامل انداختند گردن ما و گفتند رسم ما هست بابای منم کهخونه و اون پول رو قید کرده بود گفت باشه البته باشه به حرف بود چون همه چیز من خریدم .برادرم سهم الارث من رو نداد وضعیتمالیم خوب بود و لازم نداشتم چند وقتی گذشت تو اون شهر کار بهم پیشنهاد شده بودولی من منتظر موندم ..باید میرفتم شهرجنوبی چون تتمه پروژه جمع میکردم . حدود دوهفته بعد رفتم شهرجنوبی و همسرم راضی نشد به خانوادش بگه من اومدم میومد خونه من اما میگفت که میره پیش دوستش فکر کنید زن شرعی و رسمی باشه . والبته بگم پدر من تو اون بازه رفت کربلا و همسرم هم نیومد دیدنش فقط تماس گرفت برای خداحافظی و خوش امد اصلا پاش رو نه مشهد گذاشت نه شهر ما بالاخره بعد از یک ماه رفتم خونه مادرش . جالب اینجا بود اون موقع فهمیدم که خانوادش به کسی نگفتند که ما ازدواج کردیم عملا هیچ کس از اون خانواده نمی دونست که من همسر راهی هستم و جالب اینجا بود من خونه مادرش بودم قرار بود دختر عموش بیاد مادرش بهم گفت اگه اومد تو باید بری و نباید تو روببینند ...

البته موضوع دیگه هم اینکه من فهمیدم خانوادش راضی به ازدواج ما نبودند و یک بار مادرشد گفت تو شهر ما دختر ب یمادر نمی گیرند من خیلی بغض کردم ولی باز هم سکوت ... به خودش هم گفتم چرا وقتی خانوادت ناراضی بودند اینقدر اصرار میکردی مرتب مینشستند و میگفتند فامیل هامون تصمیم داشتند دخترشون به راهی بدهند راهی نگرفت دختره چه قدی داشت چه قیافه ای و من سکوت میکردم من لعنتی سکوت میکردم  ویک جواب نمی دادم من لعنتی یک بار نگفتم میگرفتید خوب چرااومدین سراغ من یک جور برخورد میکردند انگار من دختر تو خونه مونده ای بودم که یک خواستگار هم از در خونم رد نشده بود ... همه اینها توهین بود به منی که اینقدر مغرورو بودم و تااون رو زاون همه خواستگار رو به رد کرده بودم .

اینها بهم برمیخورد ولی سکوت میکردم و تو صحبت مادرش فهمیدم که بله اون شب بعد مراسم قهر کردند اومدند چون میگفت خواهر تو برگشته گفته من میرم امشب و... یک سری بهانه که من به پدرم گفتم ما اخلاق خواهرم رو میدونستیم اینکه یکم حسادت داره اینکه اداب اجتماعی نداره و ... ولی خوب خانواده شوهرم هم دنبال بهانه بودند رفتارشون با من بد نبود ولی با حرفهاشون ازارم میدادند نزدیک عید نوروز بود و شوهرم یهوتصمیم گرفت که چرا باید جدا باشیم بزار تابستون مراسم میگیریمو الان بریم خونه خودمو.... منم گفتم عید مراسم بگیرو... نگو اقا اصلا پول نداشت . این رو هم بگم که من دیگه تو اداره اونها رفت و امد نمی کردم و تو اداهر هم کسی از ازدواج ما خبر نداشت عملا نگار من یک گناه کبره کرده بودم که کسی نباید خبر دار میشد. بالاخره منم راضی شدم واومدم برای خرید وسایل هرروز بس که خانوادش مخ من خوردند مااینجور جهاز میدیم و اونجور ..... من بیچاره جهیزیه کامل رو گرفتم پولی که دادم به جهاز میشد اون موقع یک اپارتمان 80 متری تو جای خوب مشهد خرید .....

من خریدم و واسه شب عید شد اولین سال ورود ما بهخونه خودمون ولی کسی خبر نداشت ...اینبار به دامادشون هم نگفتند عید هم هرکاری کردم حاضر نشد بیاد مشهدو خونه خوابید و من فقط زن دایی و دخترداییهام اومدند از ما سرزدند و تمام .... عید تموم شد و ما خونه موندیم . من جای دیگه سرکار میرفتم ولی درکنارش یکی دوتا پروژه هم داشتم که شهر دیگه بود و شوهرم هم درجریان بود و هم راضی بود ولی به پای رفت و امد که میرسید اذیتم میکرد نه نمی خواد بری ایمیل کن .میگفتم کدوم کارفرمایی قبول میکنه من رو نبینه با این حساب من ضرر بزرگی کردم چون نتونستم پروژه هام تموم کنم و اسیب زیادی بهم رسید همسر من خونه مادرش زیاد میرفت و د مقابل اعتراض من میگفت با خواهرم کار دارم چند ماهی گذشت هیچ حرفی از عروسی نبود همسرم من نه میخواست ازدواج ما رو عیان کنه نه خونه رفتنمون رو هیچی من عاریه شده بودم تو این میان من یک سقط 1 ماهه داشتم که چون از پله ها خوردم زمین سقط شد و تمام . این برای من یک الارم بود من بچه دار میشدم بدون اینکه تو خانوادش به رسمیت بسناسند تا بالاخره واسه مراسم عروسی یکی از فامل هاشون دعوت شدیم و من رو هم بردند البته بگم فامیلشون رسما نمی دونستند وگرنه پدر شوهر من چون کلا سنش بالا بود هرچی میگفتی نگو هم میرفت میگفت و اینجوری بود که غیر رسمی بقیه خبر داشتندو مادرشوهرم حسابی تیکه بارون میشد . من قاطی کردم واسه مراسمو... مادرش گفت میدونی راهی پول نداره ما نمیتونیم مراسم بگیریم. اب سرد رو ریختند رو من ....زندگی م کج دار مریض میگذشت اخر تابستون بود من داشتم برنامه سفر میزاشتم برم خونمون که برا خواهر دومیش خواستگار اومدتو خواستگاری اون من همه تلاش کردم از اماده کردن شام و دسر و راضی کردن شوهرم برای ازدواج تا اینکه تو مراسم خواستگاری مادر شوهر من برگشت گفت مهریه دختر بزرگم 614 سکه هست این یکی باید 1000 تا باشه چشم هام گرد شد . به من دروغ گفته بودند چرا اخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جهیزیه هم چند تکه به عهده داماد قرار دادند باز هم دروغ ؟

واقعا برخورده بود بهم ولی یک کلمه حرف نزدم خواهرش عقد کرد و باز حرف من شروع شد پاشو بریم خوه پدرم ولی فایده نداشت که نداشت مدتی بود مریض بودم عفونت کلیه هام برگشته بود و من حسابی به هم ریخته بودم تو این فاصله دو.ست شوهرم اومدند باهم دیگه یک شرکت زدند تا کار کنند که مشکل دار شدند و کار نکردند و خوب این وسط چون من خیلی کارهای ادار یبراشون انجام میدادم از هر دوطرف بده شدم براشون .. زمزمه شوهرم شروع شده بود نمیخوام برم اداره چرا خوب . میخوام ازدا کار کنم گفتم ازاد کار کجا بود اخه ؟؟؟؟؟؟؟ وضعیت مالی خوب ینداشتیم عملا من داشتم خرج خودم و خونه رو میدادم شوهرم کوچکترین هزینه ای نمی کرد هیچ روز خوشی هم نداشتم همش دعوا و جنگ بود خانوادم هم کم کم صداشون در اومد عروسی نمی گیرین چراو.......

حسابی به هم ریخته بودم کم کم متوجه شدم که مادرش اعتیاد داره دنیا رو سرم خراب شد ولی با زهم گفتم به من چه ...بدی ماجرا اینجا بود که دیدم خودش هم پا به پای مادرش میشینه . صبح ها بیدارش میکردم صبحانه میدادم  ومیفرستادم سر کار . بعد عصد میمدم میگفت من خونه مادرم هستم به عقلم جور درنمی اومد تااینکه یک روز حالم بد بود مرخصی گرفتم خونه خودمون دور بود رفتم خونه مادر شوهرم دیدم ماشینش اونجا پارکه بله فهمیدم اقا همیشه از خونهمیومده خونه مادرش و تمام ...... سر کار نمیرفته ... تو این وسط به صاحب خونه گفت میخوام خالی کنم برم نزدیک خونه مادرم خونه بگیرم من رو از جای خوب یکه قبلا خودم اجاره کردم بودم برد به محله معمولی شهر جابه جایی تموم شد و ...باز هم شوهر من هرروز داستان می ساخت سرکار نمی رفت تو خونه مادرش بود با دوستش که شرکت زده بودند به هم زده بودندو ماجراها داشتیم. پشیمون شده بودم این مرد مرد ارزووهای من نبود هیچ کار ینمی کرد زندگی فشار بیشتری بهم میاورد خودش و خانوادش سرخوش بودند . از تیکه انداختن به من دریغی نداشتند مادر و خواهرش تا میتونستند اذیتم میکردندو فهمیدم که خیلی دروغ میگند خیلی چیزها دروغ بود همه چیز دروغ بود . کم کم دیدم طلاهای مجردی خودم از تو خونه داره گم میشه به کی بگم حالا . به خواهرش گفتم گفت به برادرم نگی ها فکر میکنه خودت بردی فروختی ... اخه چرا باید همچین فکری کنه....

حسابی زندگیم به هم ریخته بود تااینکه یک روز فهمیدم که باردارم ............مخم سوت کشید تو این وضعیت اخه چرا من که رعایت میکردم حرف دکتر این بود امپول جنتا و داروهای عفونت کلیه خنثی کرده تمام قرص های جلوگیری رو....

حس ناشناخته ای داشتم تو اون زندگی خیلی اذیت داشتم میشدم شوهرم نبود و ماجرا از طریق مادرش به گوشش رسید به جابی حال منبپرسه بام نقهر کرد یک بچه سوسول مزخرف که به جای اینکه خوشحال باشه قهر کرد رفت خونه مادرش دلیلش رو من نفهمیدم . بعد میگفت اره میخواستم عروسی بگیرم یک بار مادرش گفت اره حامله ای چه جوری عروسی بگیریم گوشم سوت کشید اینها من رو احمق فرض کرده بودند اینها فکر کرده بودند من خرم ادمی که عروسی بگیره من 9 ماهه خونه خودم هستم میگرفت دیگه ....

میدونستم بهانه هست هرروز به یک روشی بهانه میگرفتند . من تو خونه تنها بودم و اون مرد هم قهر کرده بود رفته بود خونه مادرش جالب اینجا بود وقتی اولین بار سقط کرده بودم . شوهرم برگشت به من گفت تو مریضی وگرنه ادم سالم چراباید بچه سقط کنه . حالا به من میگفت چرا بارداری اینها بهانه بود و من احمق نمی فهمیدم . سه ماه تو شهر غریب تو خونه تنها بودم اون هم اوایل بارداری . سکوت میکردم تو خودم میرفتم ولی هیچ ... شوهر من هیچ پولی نمیداد منم چون دیگهخیلی نمی تونستم کار کنم پروژه ای هم نبود شده بودم یک کارمند معمولی حقوقم پایین تر بود و واقعا هزینه ا جواب نمیداد. یادمه چند روز تعطیلی رو با مادرش رفتند شهر نزدیک که خواهر بزرگش اونجا بود و من یک ریال پول نداشتم چون تمامشون پول دکترو وسیله خونه داده بودم شانس اوردم از جایی طلبکار بودم برام ریختندو من بااون روزگار میگزروندم . خیلی تنها بودم .. کسی نبود شهر غریب بودم .. زنگ زدم به داداشم گفت تحمل کن نیا بیرون حرف مردم چیکار میکنی گفتم داداش اون معتاد .گفت همه معتادند فهمیدم هیچ راهی نیست . حالا بچه ای تو شکم داشتم دلم نمی اومد بندازم ولی با خودم کنار اومدم اهل قرص خوردن نبودم گفتم کار سنگین میکنم افتاد افتاد نییوفتاد عمرش به دنیاست . پاشدم به خونه تکونی با اینکه تازه جابه جا شده بودم همه خونه به هم ریختم مبل ها جابه جا کردم چمدون سنگین برداشتم ولی هیچی به هیچی ... زعفرون دم کردم خوردم . تااینکه شب عید غدیر خواب مادرم دیدم که ازم ناارحته و گفت با علی چیکار داری ؟ چرا اینکار میکنی مواظب جوجت باش این علی منه ... اونجا بود بدون سونوگرافی فهمیدم بچم پسره و دیگه کار ینکردم روز بعد رفتم دکتر گفت بچه سالمه و مشکلی نداره تصمیم گرتم نندازمش به هیچ قیمتی . سفارشی مامان بود ...

من افسرده که زندگی جدید افسرده ترم کرده بود حالا بدترم شده بودم شب تا صبح گریه بود فقط برام. اومد بامادرش و گفت باید بچه بنداز یگفتم من نمیندازن ...مدتی در کشمکش بودیم تا اینکه گفتم باشه بچه میندازم ولی روز بعد هم از خونت میرم برای همیشه فراموشم کن ....

تصمیم نداشتم بندازم میخواستم با بچه بیام مشهد که ای کاش اون موقع اینکار میکردم و با بچم زندگی کنم گیر اوردن یک شناسنامه خیلی سخت نبود ... اخ سنجدک من فندق مامان تو دلم بود و مامانش تنهای تنها  فهمیدئم این مرد واسه من مرد نمیشه چمدونم رو بستم بهش گفتم میرم و جای دیگه میندازم .. مدارکم برداشتم هنوز چند تا تکه طلا داشتم ...میدونستم کار پیدا کردن واسم سخت نیست بعد هم بچمبه دنیا میومد تو 6 ماه میتونستم بیمه زایمان بگیرم سهم الارث از برادرم بگیرم و زندگی کنم بهتیرن راه همین بود چمدونم بستم وسایلم برداشتم روز بعد پرواز رزرو کردم . اون مرد از طریق خانوادش فهمید جدی ام از شب اومد و با ماشین دم در مجتمع وایستاد و نذاشت من برم .... و من موندم و اون مرد بعد از سه ماه زمانیکه دیگه بچه من تو شکمم رشد کرده بود دیگه داشت حرکت میکرد اومد خونه . ولی مشخص شد که دیگه سرکار هم نمیره و به قول خودش میخواد کار ازاد بکنه . کار ازاد واسه کسی که تا ظهر مخیوابه پولی هم نداره ...

کمکم زمزمه عروسی خواهر وسطی اومد وسط و جالب اینجا بود دامادشون گفت پول ندارم عروسی بگیرم انچنان غوغا کردند که من مونده بودم چی بگم .. .....من بی کس بودم بیکسیم بود که این بلاها سرم اومد هیچ کس از خانواده من از بارداریم خبر نداشت پدرم اومد بابرادرم یک هفته پیشمون بودند و رفتند رفتاز شوهرم اصلا گرم نبود یک رفتار معمولی میرفت خونه پدرش و به دروغ میگفت سرکار میرم . من اونقدر جمع و جور بودم که کسی شک نمی کرد به بار داری من .ولی مادر اون مرد به پدرم گفت که دارین نوه دار میشین... ممن لاغر شده بودم ومشخص بود چیزی تو دلم سنگینی میکنه ....

مدتی گذشت در تدارک عروسی خواهرش بودیم شوهرم با من جایی نمی اومد میگفت من خجالت میکشم تو شکمت بزرگ شده در صورتی اینجوری نبود و من اصلا مشخص نبود بارداریم .خیلی اذیتم کرد. هیچ کارنمی کرد که دلم خوش باشه نه محبتی نه نوازشی هیچی ....

حتی میدونست من ویار دارم که حتما کباب بخورم اما یک بار نخرید و من بوی کباب مستم میکرد و خودم توراه خونه همیشه میخریدم .اکثر مواقع تنها بودم خیلی تنها .. اما سکوت میکردم

شوهرم نبود اگرم بود حرفی از من و این بچه نبود من فقط سکوت میکردم . هیچ اینده ای نمیدیدم . منگ شده بودم باز هم افسردگی داشتم افسردگی شدید تر بود عروس یخواهرش اومدو من در تلاش بودم که طلاهای باقیمانده رو بدم و یک مقدار پول بزارم وطلا یجدی بخرم که یک روز دیدم هیچ طلایی تو خونه نمونده فقط حلقه ... همه رو برده بودند نه شوهرم نه خانوادش اصلا گردن نمی گرفتند من باز هم سکوت کردم عروسی خواهرش تمام شد اونقدر زحمت کشیده بودم برای عروس خواهرش ولی چه فایده همیشه طلبکار بودند واسه جهاز خواهرش کمک کردم واسه زندگیش کمک کردهم . پرده خریدم دادم دوختند برای خواهرش . چک دادم برای وسایلش و... تاجایی میشد کمکش کردم افسوس ...............