ااینجا اخرش نیست

و من ۷ ماه پیش بعد تمام خستگی هایی که از این مرد نادان داشتم و این خستگی تو بچه ها هم مشهود بود چون نه منطق داره نه عقل نداره نه چیزی هیچی واقعا فقط یک ویترین خوب توی مردم داره که اونم هرکس باهاش ارتباط بگیره زیر شش ماه حتما با طرف جنگ دعواش میشه و به فحش ناموسی میکشه طرف رو 

پس من چندین بار تصمیم به قطع این رابطه سمی کردم و نشد از نادانی خودم حماقتم یا بهتر بگم از تهدیدها و مشکلاتی توی ایران و بقیه ماهه برام بوجود آورده و میاره بگم که هربار باهمین ها مجبور شدم برگردم به اون زندگی نکبتی و شش ماه پیش یهو کندم و اومدم یک  کشور دیگه متاسفانه دختر همسرم رو به خاطر مشکل پاسپورتی داشت نیاوردم  و خوب اومدن همانا و داستان ها همانا که خیلی مفصل ولی بگم مهم عید یک ماه قرار شد دخترش بیاره برداره و بره و اومد و دیگه برنگشت 

و عملا موند تو سر من و من اینبار کاملا بدبخت شدم حالا دیکه یک کشور جدید که این زبانش بلد نیست و هرروز دعوا و کتک کاری 

دنده ام شکست و … 

دوباره تلاش کردم بفرستمش که ناموفق بود الان من با پنج تا بچه تو مملکت غریبی موندم که دوتا بچه کوچیک مریض دارم و از طرفی هفته پیش دختر برادر شوهر شبانه دل درد شد و اپاندیس ترکید و بردم عمل جراحی 

هزینه این کشور خیلی بالاست و من فقط دارم فحش ناموسی میشنوم کتک میخورم و با بچه هام خستم خسته …

سنجد بینوا که کلا نابود شده بقیه هم همین طور هیچ کس هم نیست نجات بده مارو 

هیچ راهی نیست برای ما برای نجات ما ‌منی همیشه توکل به خدا داشتم موندم تو حیرونی که ندا چرا اینکارو میکنه با من و زندگیم 

اصلا من احمق اما خدایا یک جایی درستش کن خودت دیگه توان ندارم من خیلی خستم 

نوشتن آنچه باید دانست

راستش دیگه خسته شدم از محو نوشتن از اینکه فقط گلایه کنم باید بنویسم شاید بچه هام روزی بخونن حداقل براشون مفهوم باشه .

همسر فعلی من دختری از ازدواج اولش داره که الان۱۶ سابق در طی سالهای گذشته آزار و اذیت فراوانی هم از این پدر و هم دخترش به من رسید و  کار به جایی رسید که با تربیت نادرست پدرش،و اجازه ندادن به دخالت من فهمیدم که سیگار میکشه مشروب میخوره قرص میخوره و نقشه کشتن پدرش داره 

و حتی دزدی از مغازه ها مه به خاطر. نیاز مالی نه برای تفریح اینکارو انجام می‌داد وجدانم اجازه نداد با هزار دردسر ترکش دادم ،و خونه نشینی کردم و سعی کردم روش تعییر بدم که موفق هم شدم اولش با تهدید و ترسوندن و بعد با محبت و بعد با جلب توجه و...... 

و الان حدود یک سال و نیمی هست که شرایط من با این دختر اوکی هست و در کنار این مساله متاسفانه برادر شوهرم که همسرش بر اثر سرطان فوت شده بود و ازدواج مجدد کرده همسر جدید حاضر به پذیرش بچه هاش نبود و من در توانم نگه داری یک بچه بود کهاوردم پیش خودم و عملا الان صاحب ۵تا بچه هستم ....

ترس هام

کاش میتونستم ناله نکنم کاش یکی پیدا می‌شد دست من رو‌‌میگرفت و‌میگفت پاشو تمام شد کابوس هات تمام شد دیکه هیچ چیزی نیست برا اذیت کردند 

دیگه جگر گوشه هات اذیت نمیشن دیگه هیچ مریضی نیست دیگه هیچی فقط تویی و بچه هات حالا تا آخر عمرت براشون تلاش کن 

اما هرروز داستان جدید نداری 

هرروز با فحش به پدرو‌مادرت شروع نمیشه ‌تمام نمیشه 

با آدمی مه نه فرهنگ داره نه خانواده نه شخصیت هیچی نداره ‌‌ و تو عین خر تو گل گیر کردی و دیگه نتونستی بیای بیرون دیگه نیست 

و تو  داری قدم به قدم جلوتر میری 

من از تلاش از بی پولی نمیترسم ن حتی از کشور غریب و غربت نمیترسم 

من از اینکه یک بار مغزم بترکونه یک‌دیونه و دیگه بچه هام بی مادر شن میترسم 

از اینکه یک شب سکته کنم از این همه غصه میترسم از بی مادری طفل معصوم هام میترسم 

من از بی کسی که دارم میترسم 

از اینکه شدیم اسیر میترسم من از اینها ترس دارم 

و عذاب وجدان اشتباه مجدد دارم برا سنجد برا این دو‌کوچک معصوم و …..

زبان گشودن

نمی دونم از کجا باید شروع کنم نوشتن رو‌فقط میدونم خیلی سخته روزها و شبهام

کی‌باپرش میشه از اون آدم با اعتماد بنفس و‌خود ساخته هیچی نمونده باشه ‌شده باشم زندانی 

دقیقا یک‌زندانی و من هیچ کس‌رو‌جژ خودم‌مقصر نمی‌دونم ‌‌امروز واقعا فقط عذاب وجدان بچه ها رو دارم 

۵ تا بچه ای که جز من هیچ کس رو ندارند هیچ کس 

‌‌من هم هیچ کس رو‌ندارم جز خدایی که اونم انصراف داده گمونم 

یک‌روزی کاش بنویسم از تمام شکر گذاری ها و توکل هام 

اما خدایا کم آوردم ، بار اولم نیست اشتباه زیاد داشتم تقصیر خودم بوده اما این طفل معصوم ها چی کار کردن 

برای هر لحظه ام‌عذاب وجدان دارم خیلی زیاد 

من‌برای نگه داشتن این زندگی‌لهنتی حتی دوستانم رو‌از دست دادم 

من‌هزاران بار عین احمق ها مجبور به ادامه شدم  بهتر بگم من گیر کردم 

هیچ‌کس‌باپرش نمیشه حتی پیام حتی اینستا و‌لایک‌ کردن ها برای من جنگ‌و‌اعصاب  خوردی داره 

اینجا که اصلا هیچی کسی نمیدونه و حتی توی تلفنم سیو نیست 

همین قدر ذلیل هستم 


من در خلال همه زندگی

اینقدر ننوشتم نمی دونم از کجا باید شروع کنم 

سنجد بینوای من همیشه حس میکنم بهش ظلم شده همیشه عذاب وجدان دارم عذاب وجدانی زیاد اونقدر که خودم هم خستم 

از همه آرزوها و موفقیت هام جاموندم خیلی حاموندم افتادم تو مسیری هیچ جوره نمی تونم خودم رو نجات بدم و بیام بیرون 

دلم برای این دوتا طفل معصوم می سوزه بیگناهند و بی کس و کار عین من و سنجد 

و‌ بدترین قسمت ماجرا بیماری هر دو اینهاست ، سنجد پدر نداشت اما این دوتا پدری غیر منطقی دارند که حتی نمیشه برا درمان بیماری اینها اقدام کرد.

هرچند با تلاش زیاد من درمان رو انجام میدم 

خستم خیلی خسته خودم را گم کرده ام اونقدر که جسارت هیچ چیزی را ندارم