مروری برخاطرات گذشته من 2


بعد از تماس ایشون  ,هماهنگی انجام شدو من و چند تن از همکاران رفتیم . قبلا مدیر پروژه خیلی گند زده بود و از وقتی من اونجا بودم کارفرما از کارم راضی بود . ازیک طرف فنی بودم از طرف دیگه جوون و جسور و نترس...

جلسه برگزار شد و منجناب راهی رو دیدم . خیلی معمولی و اروم بود . خیلی معمولی طبق رسم جلسات بعد جلسه کلی عکس هم گرفتیم با کارفرما تو میز جلسه که مستند بیاریم برای مدیر عامل مربوطه . بعد جلسه هم ما رفتیم خوش گذرانی با همکارها و .... روز بعد هم پرواز به مشهد داشتیم .اخر ترم بود من درگیر امتحان ها بودم وکمتر به پروژه سر میزدم راهی زنگ زد کجایی ن شما گفتم من امتحان دارم و درگیر اونم گفت چه مقطعی گفتم دکتری ...ارزوی موفقیت کرد و تمام .هفته ای یک بار اون زنگ میزد برای پروژه خبری از من میگرفت و من تماسی نداشتم . البته ایشون چون کارفرما بود زنگش رو من قطع میکردم و بعد از موبایلم زنگ میزدم .هزینه موبایل من با شرکت بود .... تو تماس هاش حالی از من میپرسید و گاها هم میگفت که خونه این یا نه محل کارو....

کم کم تماس های ایشون به 7-8 شب کشید من این موضوع رو به مدیر عامل گفتم اونم گفت چون باید اونجا مستقر میشدی اشکال نداره حالا اونجا نیستی پس جوابش بده ...گفتم چشم . البته اصلا فکر نمی کردم راهی مجرد باشه . این موضوع ادامه داشت تا اواخر بهمن ماه .. گفته بودم کهخانوادم شهر دیگه ای بودند و من اون موقع خونه مجردی تو مشهد داشتم . خوب شبهای تعطیل یا دختر داییم که اون موقع دانشجو بود میومد پیشم یا دوستان ... یک شب اواخر بهمن ماه با دوستان داشتیم میرفتیم بیرون تو خیابون بودیم و ... ساعت حدود 9 راهی زنگ زد و دید شلوغه گفت شما بیرونید با تعجب گفتم بله ببخشید دیگه توقع داشتین سرکار باشم نه نیستم ویک مورد که فکر میکردم واسه اون زنگ زده بهش گفتم . گفت الان نمیخواد بگین برگشتین منزل با من تماس بگیرین مورد ... هماهنگ میکنم باهاتون . منم گفتم باشه و گوشی رفت تو جیبم . دختر داییم چشمهاش ریز کرد این کارفرما احیانا مجرد نیست اینقدر وقت و بی وقت زنگ میزنه بهت ؟ منم با تعجب نگاش کردم وگفتم نه ، یعنی نمی دونم . من فکر می کنم متاهل .. گفت کدوممتاهل احمقی شب زنگ میزنه به همکار خانم ؟  دلیل میاوردم که خوب پروژه فورس هست و... دوستان و دختر داییم اون شب حسابی سر به سرم گذاشتند خیلی دیر وقت بود برگشتیم خونه . خوب واقعا بد بود نیمه شب بهش زنگ بزنم . گذاشتم به صبح . وقتی از خواب بیدار شدم دیدم پیام ساعت 2.5 صبح اومده که من خیلی منتظر تماستون بودم . یعنی فکر کنم که هنوز بیرونید؟...

دیدم نه این زیادی بهخودش اجازه داده و... و از اونجایی که فکر میکردم متاهل هست . رفتم شرکت و از شماره ثابت زنگش زدم .که سریع گفت دیشب منتظر بو.دم .منم گفتم ببخشید دیر وقت اومدم در ضمن مناز ساعت 10 شب به بعد نه تماس کاری رو جواب میدم و نه تماس کاری میگیرم . گفت پیام منم کاری نبوده ... ماجرا تمام شد ولی یک حسی ته قلبم به جریان در اومد که ماجرا چیه ؟؟؟؟؟؟ قبل اینکه تعطیلات عید بیاد ایشون تو یک جلسه عنوان کردند پروژه برای عید بیشتر از 5 روز تعطیل نباشه من مگفتم گروه میزارم مشکلی نیست .....گفتند خود مدیر هم باشه که قبول کردم و لی مطمئن بودم من 5 بیا نیستم . برنامه سفر ترکیه داشتیم که خوب نشد....

تو اسفند ماه تو پروژه بودم خبر دادند عمه جان فوت کرده منم روز تعطیل با کلی گریه زاری راه افتادم از اون شهر اومدم ....

چند روزی گذشت و به فاصله یک هفته عمو جان بابا هم  فوت کردند مامانم حساس بود وما همه باید تو مراسم عذا حضور میداشتیم ...اگر عروسی نمی رفتیم مهم نبود ولی عذا رو باید میرفتیم .خوب منم مجبور شدم مجدد مرخصی بیگرم و بونم تو مراسم ها باشم...

البته سرکار میرفتم شرکت چون فاصله مشهد و شهر ما زیاد نبود ولی دیگه تا اون شهر جنوبی نه....

چند روز گذشت یک هفته قبل عید زنگ زد که شما چرا نمی یاین منم گفتم متاسفانه چند تا فوتی داشتیم و من واقعا نمی تونم ماموریت شهرستان بیام ولی گزارشها رو دارم میفرستم واکیپ داره کار میکنه . یک جورهایی پیچوندم . خوب سفر ترکیه کنسل شده بود   .با همه روشنفکر بودن مامان جان ترکیه رفتن من در صورتی هنوز 40 عمه جان نداده بودند یک امر شنیع بود ... عید رو چند روز اول تو شهرمونموندم و واسه چند روز بعدش با هماهنگی مامان گفتیم که باید سرکار برم ولی خوب از خدا پنهان نیست از خدا چه پنهان با دوستان یک سفر توپی رفتیم ....

بعد از تعطیلات خوب مجبور شدم راهی اون شهر بشم....و اینبار میدونستم باید یک ماهی بمونم چون کار زیاد داشتیم . تو موندنم با راهی چند تاماموریت یک روزه تو اون استان داشتیم و تو اون ماموریت ها من فهمیدم راهی مجرده . اونم زمانی که رفتیم رستوران نهار بخوریم و مامانم زنگ زدو سفارش میکرد. بعد تماسم راهی گفت خانوادتون مشکلی ندارند با عدم حضور شما . خندیدم و گفتم مامان جانم هرروز چک میکنه و انگار همراه من هستند گفت ازدواج کنید محدود میشین . گفتم من ترجیح میدم یا ازدواج نکنم یا با جهانگرد ازدواج کنم که مشکل نداشته باشه با سفرهای من .گفتم همسرتون شاغلند خندید و گفت نه من مجردم همسرم کجا بود. اونجا بود که من زیادی خودم رو جمع و جور کردم ....رفتارش اصلا به مجردها نمیخورد نوع لباس پوشیدن واسه مرد متاهل بود و اینکه اکثر مواقع نهار ها جیم میزد و از اداره میرفت و نهار نمی خورد حدس من این بود متاهل باشه و به خاطر دست پخت همسرش خونه میره و برمیگرده ...

تو یک ماهی که من فقط تهران میرفتم دانشگاه و بعد هم میومدم اون شهر واسه کارها ایشون شبها تماس میگرفت و پیام میدادو چند بارم گفت تو شهر ماغریبین ...

تااینکه یک همکار من که خواستگارم هم بود اومد تو اون شهر کمک دست من خودم تقاضای نیرو کرده بودم شرکتهم ایشونرو فرستاده بود تا یکجورهایی شناخت ما بیشتر بشه . این بنده خداهم ساده دل رفت اداره پیش این راهی اونم از رفتار این یا هرچیز دیگه فهمیده بود که این اقا فقط یک همکار معمولی نیست ....اون یک ماه تمام شد و من داشتم برمیگشتم به مشهد . قرار بود روز بعد برگردم و اون روز وقتی تو اداره کارم تمام شد خیلی دیر بود منم عجله داشتم میخواستم سوغاتی بخرم و فردا صبح با پرواز برم مشهد .... ایشون من رو جلو اداره منتظر تاکسی دید و برام نگه  داشت که بیاینمیرسونمتون . اولش تعارف کردم بعد دیدم نه فایده نداره عجله دارم نشستم و گفتم مسیرتون هرجا هست من پیاده میشم گفت مگه خوابگاهتون نمیرید؟ منم گفتم نه میرم خرید چون فردا میخوام برگردم گفت میبرمتون . من رو برد به یک شیرینی فروشی که سوغاتی داشت خرید کردم . منتظر موند گفت میرسونمتون . بعد تو راه یکم سرعتش کم کرد و گقت میشه  چند دقیقه باهاتون حرف بزنم . گفتم اره من مشکلی ندارم چون خریدم رو کردم . یکم من من کرد و گفت شخصیت شما برام جالبه جسارتتون خیلی عالیه که این همه فعالین این همه کوشا ... میخواستم بگم در صورت امکان به اینده با هم فکر کنید ...حالا چشم های من اندازه نعلبکی شده بود .. اون ادم میدونست من خیلی خاوناده متجددو روشنفکری دارم محدودیتی نیست .. منم هیچی نگفتم گفتم فکر کنم بین من و شما فاصله زیاد هست من خیلی مستقلم اما مردم این شهر فکر نکنم همچین عروسی مورد پسندشون باشه اشاره به خانوادش کردم . گفت خانواده من رو حرف من حرفی نمی زنند . منم گفتم بعدا

من رو رسوند دم در و رفت ..منم اومد خونه اول به دختر داییم زنگ زدم واسه حدسش بهش افرین گفتم گفت چیکار میکنی حالا ؟ تو که عمه رو میشناسی(مامانم) اون دختر به غریبه نمیده . خواستگاری های قبلی یادت رفته اون هایی کههمه راه دور بودند یادته به اخرین خواستگارت مامانت چی گفت ...اره یادم بود مامان گفت دخترم رو تا دو مسافت عروس میکنم از این جاده تا مشهد از جاده اون طرف تا گرگان .... این التیماتوم مامان بود . به دختر داییم گفتم ردش میکنم بیشتر از این نیست که ...

اومدم مشهد و بعد پیش مامان . حرفی هم از اون خواستگاری نزده اما از دوروز بعد اومدنم پیام ها شروع شد اولش فیلسو.فانه .تماس ها ادامه داشت اولش پروژه و بعد کم کم به شوخی ها کشید به مزاح ..و 10 روز بعد گفت برنمیگردین گفتم نه هنوز کاردارم من چند تا پروژه باید باشم . گفت شرکت شما دوتا پروژه داره باید اینجا مستقر بشین چون هم مدیر پروژه این هم طراح . اولش جد ینگرفتم امادوروز بعد نامه اومد برای استقرار من تو اون شهر ... شرکت بهم گفت برو دوهفته بمون باز برگرد ....

اینجوری ادامه  داشت تا اینکه اواخر خرداد ماه به خاطر یک مشکلی دستم رو باید عمل میکردم . مرخصی گرفتم وگفتم میرم حرفی از عمل نزدم ..اومدم و دستم عمل کردم و تو بیمارستان بودم هنوز به هوش نیومد بودم که بهموبایلم زنگ زده بود و برادرم جواب داده بود و گفته بود که ایشون بیمارستان هستند و متوجه عمل دستم شد.....

تو دوره نقاهتم زنگ زد و گلایه که چرا نگفتین میرید برای عمل منم گفتم چیز خاصی نبود و از اینجور داستان ها.... گفت با خانواده مطرح کردین ؟ گفتم نه هنوز نتونستم گفت لطفا مطرح کنید دماتابستون دوست داریم بیایم مشهد ... راهی هیچی از من و خانوادم نمی دونست منم نمی دونستم ... تصمیم یکم سخت بود ولی تواون دوران به مامانم گفتم گفت ردش کن ... من دختر به راه دور نمیدم اگه میخواستم بدم چند  ماه پیش به اون خواستگارت که میخواست بره کانادامیدادم ..همه چیز اکی بود فقط رفتن اون اقا دلم رو زد ...راست میگفت مامان ..همه چیز اکی شده بود حتی مادرم مهریه هم تعیین کردو اون خواستگار قبول کرد وقتی بابام گفت من جهاز نمیدم اونم گفت ما که مشکلی نداریم . یک عروسی میگیریم بعد هم پولهامون جمع میکنیم میریم کانادا و اونجا خرید میکنیم مامانم گفت اینجا جنس نیست میرید اونجا گفت نه منظورم اینه اونجا زندگی کنیم . من خبر داشتم ولی امید وار بودم مامانم فعلا ندونه بعد عقد مشکلی نبود دیگه چاره نداشت . پسره دهن لق پیش مامان گفته بود .مامانم رو به پدرش کردو گفت خوشحال شدم از اشناییتون ولی من دختر نمیدم راه دور ببرین....اگر بچه دار شد من نباشم میمیرم بچم تو تنهایی باشه (اخ مامان بی خبر من ندونستی حتی نمیتونی نوه ات ببینی )

خواستگاری بعد چند جلسه به هم خورده بود و مامان رضایت نداده بود . حالا همونقدر با استقامت گفت من تو روراه دور عروس نمی کنم بفهم . نه عاشق شو نه اینکه خواستگارهای رنگی بفرست . حوصله شام دادن و پذیرایی هم ندارم .مامان راست میگفت تو خواستگاری های راه دور اذیت میشد چون حداقل یک شام باید میدادیم دیگه ....

از مادرم بگم . زن فهیم و با درایتی بود، زن سالاری نبود خونه ما ولی خوب به صورت نامحسوس اختیاردار همه چیز مامان بود .

از دید خانواده بابا مامان زنی بود از یک خانواده بالاتر از اونها چه مالی چه شعوری بنابراین یک جاهایی حسادت کرده بودند ولی خوب قبولش هم داشتند اساسی ..

بااولتیماتوم مامان قضیه برام تموم شد من دل نداده بودم به راهی . ولی اون  همکار دیگه هم بود . از نظر مامان من اشتباه میکردم نمی خواستم خواستگار مشهدی رورد میکردم من باید میپزیرفتم ولی دلم با هیچ کس نبود ...خواستگار همکار هم خیلی اصرار نمی کرد پیشنهاد داده بود و هرماه تمدیدش میکرد انگار وام گرفته و اقساط میده خوب . هرماه یاد اوری خیلی هم جالب نبود

ماجرا از نظر مامان تمام شده بود . منم رفتم اون شهر جنوبی و با دست تو گچ .....

مدتی گذشت باز راهی مجدد گفت با خانواده صحبت کردین؟ گفتم راستش مامانم مخالف هست و راه دور اصلا رضایت نمیده ...

گفت از من تعریف میکردین دیگه . گفتم بحث تعریف نیست مامان با شخص شما مشکل نداره مامان با شهرتون مشکل داره ...

دیدم خیلی گیره گفتم بذارین مراسم عروسی برادرم تمام بشه شاید مامان یکم پایین بیاد از موضع خودش .....

میدونستم اینجور نمیشه . رفت و امد من تو اون شهر ادامه داشت . راهی یک همکار معرفی کرده بود برای یک سری کارها به اسم اقای مقدم .... که منم بهش کار داده بودم پسر بدی نبود کم حرف و بی زبون ولی احترام زیادی هم میگذاشت بهم ...

به مرداد نزدیک میشدیم ..مامان در تکاپو بود رنگ اتاق های پایین برای داداشم . خرید جهیزیه براش و کلی کار که مامان رو دستش بود هرروز هم زنگ میزد و دستور میداد مشهدی این رو بخر براشون اون رو بخر.....و من اگه مشهد بودم حتما میخریدم .تابستون بود خواهر فرهنگی من تعطیل .. هرروز میومد خونه ما خواهرم با زن داداشم از روز اول حس حسادت و رقابت داشت و یک جورهایی همدیگه رو زیادی گاز میگرفتند . من کاری نداشتم اما خواهرم نظر میداد ..و گاها انتقادات بیجا . اوایل مرداد بود کارهام کرده بودم هماهنگی برای مرخصی و رفتن دوهفته ای من برای مراسم برادر و همچنین تو شرکت کارهام انجام دادن بود . مرخصی از اون شهر ولی مدیر عامل زنگ زد که خیلی فورس پاشو برو تبریز

منم گفتم چشم مامان اصرار داشت بیا گفتم مجبورم رفتم تبریز رفتو برگشتم 4 روز طول کشید کارها هماهنگ  کرده بودم. روز بعدش واسه شب بلیط مستقیم از تبریز به مشهد داشتم .. زن داداشم زنگ زد مامان بیمارستان چرا؟ مامان سکته مغزی کرده .باورم نمیشد مگه میشه مامان سرحال من که 5تا لباس تو خیاطی داشت مامان ناز من مگه میشه . اون شب نتونستم وشب بعد مجبور شدم بیام با مامان تلفنی حرف زدم گفت خوبم عجله نکن ولی بیا

نظرات 2 + ارسال نظر
غریبه دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 12:27

#شوهرشیر_میخواین_یاموش


♻️فکر میکنید شوهرتون شیره یا موش!!!!

میتونید از شوهرتون یک شیر یا یه موش بسازید

اگر شوهرتون را دست کم بگیرید ،بدونید که بعد از مدتی به یک موجود بی دست و پا تبدیل میشه.

شوهرم شیر هست یا موش؟ شما بگین شمایی که از اونجای داستان با من بودین تو تنهاییهام... حالا قبل این تنهایی ها رو میخوام بگم . کاش قبل تعطیلات نوروز تموم بشه

غریبه دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 12:25

دارم می خونمت
داستان های اینطوری را دوست دارم

ممنونم . داستان !!!!! قصه زندگیم شبیه داستان شده . نمی دونم چرا ....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.