عجیب حالی دارم

این شبهای قدر عجیب پریشونم . دلم گرفته و هرشب تا سحر یا اشک دارم و یا استغاثه نمیدونم دلم اروم نمیگیره .

ارامشی میخواهم از جنس خودت

تصمیم های بزرگ میگیرم و زیر این تصمیم ها کمر خم میکنم من تنهایی هام رو در خودم حل میکنم سنجدکم رو بغل میگیرم و اشک میریزم ...این میشه حکایت این روزهام

تولد سنجد هست البته 28 خرداد وسایل تولد مهد رو خریدم .خونه نمیگیرم یک رستوران مناسب پیدا کردم اونجا ببرم تولدش رو .

حوصله هیچ چیزی ندارم تحولی بزرگ در من داره رخ میده تحولی تو دریایی که میدونم هرجا باشم سکان این کشتی دشت خدایی هست که مهربون ترین مهربانان

پسرم پنج سالش شده پنج سال همیشه و هرسال تو این روز تولدش حالم خوب نیست جای تمام زخمها تازه میشود و من اشک میریزم جای تمام زخمهایی که همون روز بر دلم مونده این روزها من عجیب به هم میریزم و عجیب داغون میشم .

شب تا صبح خواب ندارم

خدایا تو حال من میدانی قلب من رو مطمین کن خدای مهربان من

اخر هفته

اخرهفته هم تمام شد نگاه میکنم میبینم هرروز داره میگذره این عمر گرانبها ولی خوب ما کاری نمیکنیم فقط روزگار میگذرونم

این روزها حسابی با خودم کلنجار میرم ..روز 4 شنبه شوک بزرگی بهم وارد شد حمله درتهران میدونم همه ترسیدندمنممثل همه والبته یک تذکر جدی بود برام...

امنیتی که دیگر نیست صحنه هایی که عکس ها رو دیدم یخ کرده بودم و حسابی درگیرم کرده هنوزم درگیرشونم ..

تصویر سازی چیدن پازل و.....ترسی شگرف ترسی بزرگ و منی که ناتوان این صبرم ..

از خدا میخوام خودش کمک کنه

پنج شنبه تولد دعوت بودم .روز قبلش دوستم بیرون بود گفتم میتونی لباط بگیری بار سنجد چون هم تولد دعوتم و هم جشن پااین سال گفت اره . رفت گرفت دستش درد نکنه شب دیدم فقط تنها جایی میتونه بپوشه خونه خودمون اونم چی ؟ کسی نباشه ..من نفهمیدم این سلیقه رو از کجا دراورده واقعا ....

نمی دونم شایدم درگیر بوده نتیجه این قضیه این شد که پنج شنبه خودم رفتم وخرید کردم اتفاقا با قیمت مناسب و البته دو سه سری که دیگه لنگ نمونم

شبش هم تولد حسابی خوش گذشت

دیروز هم دوستان زنگ زدن بیا افطار بریم بیرون که ما رفتیم و خوش گذشت اخر شب اومدیم خونه سنجد خوابید و منم یکم کارهام کردم یکم چرخیدم و بعد خوابیدم و صبح امروز کاملا خسته اومدم سرکار .

توان ندارم ماه رمضان هستو روزه سخت ولی چیزی توان من گرفته روزهای پیش رو و استرس هست استرسی ماندگار

استراحت این روزها

میگما لابد من خسته ام ...

تعطیلات خرداد رو سفر مشهد رو لغو کردم و نشستم تو خونه خیلی از دوستان و اشنایان سفر بودند بنابراین من حسابی با خودم و سنجد مشغول بودم البته یکی دوتا از دوستان بودند که اومدند پیشم عملا افطار و شام بقیه اش رو من و سنجد باهم بودیم .دوشب رو هم رفتیم شام بیرون که حسابی به سنجد خوش گذشت و این چند روز هردو مارو تنبل کرد .امروز خسته ام هنوز اومدم سرکار ولی باز خوابم میاد

من باید یک ماه بخوابم تا خوب شم وگرنه نمیشم والا

کلی کار عقب افتاده دارم که باید انجام بدم و حسابی هم درگیرشون میشم . برا اخر هفته گذاشتم کلی برنامه که باید اجرا کنم

خدایا ممنونم ممنون برای خیلی چیزها برای اینکه توان کارکردن دادی برای اینکه من رو در پناه خودت نگه میداری خدایا دستم گرفته یا رهایم نکن .

خدای مهربون من شکر میکنم برا همه چیز

برا چالشهایی که دستم رو میگیری و روز به روز داری تقویتم میکنی ممنونم ای مهربان خدای من

سفردر سفر

من گاهی فکر میکنم خیلی پرروتشریف دارم .

چهارشنبه تو فکر برم نرم عروسی بودم که یهو شبش دوستم زنگ زد کی راه میوفتی گفتم حوصله ندارم برم گفت تو غلط کردی پاشو برو روحیه ات عوض میشه

هنوز تصمیم نداشتم که اومدن دنبالم برم خونه دوستم مادرش اومده بود حجامتش کنم . و خوب کلی هم اصرار لباس جمع کن بریم لباس هام جمع کردم و رفتم اونجا مغز من رو خوردند بس گفتند برو که البته ممنونشونم چون واقعا برا تغییر رویه خوب بود .....

چنج شنبه صبح یکم کار داشتم و بعدم راه افتادم به سمت گرگان از بدی راه نمیگم که تنا چیزی بود خراب کرد. چون دیر شده بود با سواری تا ساری رفتم گیر یک راننده میتونم بگم کم شعور افتاده بودیم که داستان داشت سعی میکنم این ادم و اون ساعات رو حذف کنم خداشاهده حذف نکنم باید پاشم برم بزنمش یعن اینقدر رو اعصاب بودشها

بعد از ساری ب گرگان .خسته و درب و داغون رسیدم که داداشم اومد دنبالم مستقیم مارو برد تالار .

اونجا هم همه تعجب از دیدن من و کلی هیجان زده سنجد شدن ...لباس عوض کردم و مرتب سازی بعدم دیگه حسابی ترکوندیم با فک و فامیل محترم ...بعد تالار هم مراسم بزن برقص داشتند اخر شب تو حیاط خونه .که رفتیم اونجا و تا 4 صبح مجد ترکوندیم جوری صدامون درنمی اومد . البته یک نیم ساعتی هم ناهار خوران گرگان به رقص نایل شدیم ...

وقتی رسیدیم خونه من هلاک بودم سنجد که از قبل تو ماشین خواب بود و داداشم برده بود خونه ولی من دیگه بیهوش بودم نقهمیدم کجا خواب رفتم .صبح بیدار شدیم بقیه هم در تدارک رفتن بودند از جمله برادرم و... منم گفتم بعد نهار میرم ولی کل روز رو گیج نشسته بودم یا دراز کش بودم اینبار مستقیم راه افتادیم به سمت تهران که خوردیم به ترافیک فیروز کوه و2 نصف شب خونه رسیدم

دقیقا هلاک بودم هلاک ...شنبه صبح به زور خودم جمع کردم رفتم سرکار و مشخص شد دوشنبه باید برم ماهشهر قشنگ گریمگرفته بود خونه شبیه اشغالدونی شده .از طرفی تعطیلات خرداد رو تصمیم داشتم برم مشهد از طرفی درب و داغون واین ماهشهر داستان جدیده .

شنبه شب مهمون داشتم خونمون که من رسیدم پشت در بودند حتی افطار نتونستم بکنم فقط همراهشون چای خوردم بعد مشغول اشپزی تا اخر شب شام خوردند رفتند منم بیهوش افتادم و فقط نماز صبح بیدار شدم ...

یک شنبه هم عصر کلینیک و بعد مباز خونه دوستم و از اون طرف هم صبح زود رفتیم فرودگاه ..اونجا هم کلی جلسه وخوب چون ماه رمضون بود اقا یک لیوان ابم کسی نداد به ما

باتشنگی و ....گذروندیم و بعد جلسه چون مدیر عامل هم باما بود پریدیم تواژانس بریم فرودگاه حداقل چیزی بخوریم تو فرودگاه فقط بیسکوییت و چیپس وو پفک داشت مجبورا همون ها رو خوردیم سوار هواپیما شدیم بعدد یک ساعت تو گرما اعلام کردند اقا بیاید پایین هوا بد نمیتونیم بپریم .مجدد پریدیم تو بوفه فرودگاه دیگه مونده بودیم چیبخوریم پرواز هم حالا حالاها انجام نمیشد اخرم خودم دست جنبوندم و یک اشنایی ماهشهر داشتم از دوستان قدیمی بود زنگ زدیم اقا برا ما غذا بیار اون طفلی هم زحمت کشید و غذا برامون اورد شام خوردیم و بعد اومدیم سمت تهران با 4 ساعت تاخیر ...

خوبی انی سفر این بود که با مدیر عامل بودیم و البته دیگه تو این تاخیرات و.... اون بیچاره هم ادای مدیرعامل درنیاورد و پا به پای ما چیپس خورد و خندیدیم و گفتیم و کلی خوش گذروندیم عملا این چند ساعت رو تبدیل کردیم به هرکر خنده

مدیرعامل میگفت باورم نمیشد مهندس هیشه بیحوصله که به زور تو جلسات جواب مارو میده اینقدر اهل بگو بخند باش .(من رو میگفت )

من مدتیه که محل کار شاد نیستم مثل چند سال پیش نیستم نه اغتشاشی نه اعتراضی نه لبخندی هیچی فقط میرم و میام مثل مجسمه و حالا اون روی من دیدن داشت براش ....

شب اومدم سنجد از خونه دوستم برداشتم و اومدم خونه لباسهامونهم ریختم تو هال حتی جمع نکردم خوابیدم و صبح اومدم سرکار امشب بعد کلینیک من یک عدد کوزت درخدمت منزل هستم

اینم ماجرای یک هفته من

وای چقدر حرف زدم تشنم شد

ماه رمضون من نه گرسنه میشم نه چیزی همچنان خوابم میادفقط ......

i am خسته خیلی

خستم شدید ها .من نمیدونم این خستگی من چرا تموم نمیشه ..البته خوب برا کسی که تمام اخر هفته هم یا کلاس یا درس یا سرکار طبیعی هست من از خودم توقع دارم هرکار میکنم بکنم ولی خسته نشم

دوشنبه باز هم ماموریت داشتم باز هم سفر یک روزه و باز هم مکلات عدیده .به اجبار سنجد رو باید میبردم خونه دوست گرامی .شب بیرون بودند اونها منم گفتم میمونم خونه بعد اخر شب سرراه بیاین من رو هم ببرید کلینیک بودم تا 9 بعدم اومدم خونه شام سنجد رو دادم و کارهام کردم دیروقت اومدن دنبالم سنجد رو خواب بغل کردم بردم اونجا خوابید خودم هم فرصتی نشد بخوابم ..

بیدار شدم رفتم فرودگاه و باز ماجراهای ما شروع شد اونجا هم تمام مدت سرجلسه بودم مغزم پوکید

بچه دوستم مریض ویروس شده بوبد صبح که به من گفت گفتم سنجد بفرست مهد بزار هم نگیره هم به بچت برسی که اونم فرستاد مهد و سنجدک موند مهد و عصر شوهرش برده بود خونه مادرش از ترس اینکه مریض نشند هرکدوم یک طرف درمیرند .اما مریضی اون طفل معصوم هم از کس دیگه بود .من خودم به مخض مریضی خودم یا سنجد سریع میرم تو قرنطینه و بیرون نمیام که دیگران رو مریض نکنیم چون واقعا سخته بچه مریض بشه

اخر شب اومدیم خونه کلی کار داشتم سنجد خوابید و من مشغول کارهای خونه شدم و بعدم زبان خوندم امتحان دارم هم دانشگاه هم زبان اونوقت هیچی نخوندم تو عالم خواب بودم گوشیم زنگ خورد یکی از دوستان با تعجب گفت سانی خوابی .منم گفتم سانی و زهرمار اخه دیونه الان وقت زنگزدن گفت اخه هیج وقت الان خواب نبودی .دیدم راست میگه همیشه مثل جغد بیدارم خو

موهام رو کوتاه کردم از ته کاملا دلیلش شخصی و جهت سلامتی بود نه عاشقی نه چیزی ولی راضیم فقط مشکلم اینه من اهل مرتب سازی نیستم و خوب زیر مغنعه جلوش خوب نمیشه

اخر هفته عروسی دعوتم گرگان نمیدونم برم یا نرم دوست دارم برم ولی مشکل بسی بسیار هست

الانم نشستم سرکار دارم فکر میکنم چه باید کرد و چه نکرد تا این خستگی جبران بشه

امید دارم تا اخر هفته ببینم چی میشه