نیازمند راه هستم 2


ممنون از همه دوستانی که نظر دادند واقعا ممنونم از اینکه دوستان خوبی مثل شما دارم و اینقدر دلسوزانه گفتین تقریبا نظرها رو همه رو بدون جواب تایید کردم حقیقتش حرفی برای گفتن نداشتم و مجبور به سکوت بودم با همه تشکر از دوستان

من چند تا مورد که دیروز بوجود اومده رو باید بگم

اینکه دیروز من با خواهرش صحبت کردم نسرین ،خوب نسرین گفت راهی گفته من خواستم سانیا رو ببینم ولی چون روم نمی شده و اینکه سه سال هست ما جداییم بهترین راه از نظر خودم این بود که به سانیا بگم میخوام سنجد رو ببینم که از قضا نتیجه عکس داده .کاش سانیا می تونست توجیح بشه که من هدفم حرف زدن باخودشه نه دیدن سنجد ولی خوب چاره ای نبود

منم گفتم ببین نسرین راه یهنوزم مغروره هنوزم نم یخواد قبول کنه که باید راه معذرت خواهی رو بلد باشه...

گفت تو توقع داری بعد سه سال بیاد بگه عزیزم من دلم برات تنگ شده معلومه که نه ..این هم روش راهی هست کاش بهش فرصت میدادی اون واقعا میخواد بسازه وقتی گفته ماه ییک بار میخوام بیام نمیخواد بیاد فقط سنجد ببینه میخواد بیاد با هم حرف بزنید مدت زیادی طول میکشه تا بتونید ادمهایی بشید که میتونید با هم زندگی کنید

در مورد سوالاتی که دوستان پرسیدند

1-      خواهرش میگه راهی بعد رفتنت همه چیز رو گذاشته کنار و اعتیاد نداره که البته این یکی رو من با دیدن میتونم تشخیص بدم

2-      قرار نیست من برگردم برم شهر جنوبی راهی هم این رو میدونه و تمایلی به این موضوع نداره اگه برگشتنی در کار باشه باید درس من تموم بشه که اونم مدتش طولانیه ...بعد خودشم روش نمیشه

3-      در مورد زن هم تاجایی میدونم اون زن رو رها کرده و الان زنی تو زندگیش نیست

4-      کار هم قبلا گفتم اومده رفته تو همون سازمانی که بوده و یک جورهایی تو عنوان دیگه داره کار میکنه

البته هیچ کدوم از اینها دلیل بر این نمیشه من تصمیم قطعی گرفته باشم با راهی زندگی کنم....ولی تمام فرضیه های ما برای اینکه بخواد سنجد رو ببینه و یا بگیره و... کاملا رد هست

من هنوز گیجم هنوز نتونستم تصمیم بگیرم با صحبتهای خواهرش هم بیشتر گیج شدم .من داشتم تاجایی پیش میرفتم که خودم برم شهر جنوبی ولی خوب انگار خدا نخواست من اینقدر اسگول بشم و خودش راه رو بهتر نشون دادد

در مورد اون زن به خواهرش گفتم هنوزم برای من یک سوال هست باید توضیح بده ماجرا رو که گفت اون رو از خودش بپرس چون من رو قسم داده راجع به هیچی باهات صحبت نکنم تا سو تفاهم پیش نیاد برای تو و خودش بتونه از خودش دفاع کنه

 

من هیچ جوابی  به خواهرش و به خودش ندادم  نمی دونم چی میشه البته خواهرش به من گفت لطفا،صحبتی نکن و بذار راهی رو من باهاش حرف بزنم و ببینم اخرش هدف چیه ولی تو هم به زندگیت فکر کن شما دوتا حسابی زندگی تنبیهتون کرده .من قبول دارم راهی خیلی در حقت بدی کرده .ولی خوب هنوزم دنبال این هست تو رو داشته باشه ..

 

البته گویا فضولها بیکار ننشستندو راه یدر جریان ادامه تحصیل من هست و یک جورهایی میدونه مشهد نیستم ولی نمی دونه کدوم شهرم ...

من یک عدد خسته ام که هیچ گزینه ای برای اروم شدن ندارم سوار موج شدم و دارم میرم ...زندگی هم من رو تا میتونه داره میکشه دنبال خودش

نیازمند راه هستم


نه ادم کم اوردنم نه ادم اشتباه کردن ..نه اونقدر مغرور نیستم فکر کنم تو دنیا حق با منه از نظر من انسان جایز الخطاست و منم جزو همین ادمهام

کسانیکه زندگی من رو نخوندند میتونند تو اسفند 94 رو بخونند خوب به نتایجی میرسند ...

حالا که این حرفها رو میخوام بگم سخته برام ولی چیزی که هست من برام سنجد ارزشمند ترین چیز هست تمام دارایی من تو این دنیا و من به هیچ عنوان نمیخوام کاری کنم لحظه ای فرزندم اسیب ببینه..الان اشک هام داره در میاد ولی فقط میکشم بالا تا تو محیط کارم گریه نکنم ...

من امروز تو جایی وایستادم که یک نقطه هست نقطه ای گنگ....

به نظر تمامی دوستان نیازمندم شدید

چهارشنبه بعد از ساعت کاری رفتم خونه و خوب امتحان داشتم پنج شنبه صبح رو .کمی استراحت کردم و بعدم بیدار شدم با سنجد افطاری خوردیم و بعد مریض داشتم و ...بعد رفتن مریض من و سنجد با کلی بالا پایین خوابوندم سنجدک رو ..نشستم پای درسم که خدارو شکر از همه جانبه برمن میاد ..

پیام اومد تو واتساپ من معمولا واتساپم کسی پیام نمیده اگر پیامی باشه از طرف راهی(همسر )خواهد بود

پیام داد که سلام متن مورد نیازت برای اجازه گذرنامه رو بفرست من ببرم بدم واست بگیرم ..

بعد انتهاش هم زد من سفرم شنبه میام میخوام سنجد رو ببینم ...

خو ب ماجرا شروع شد ... ..منم زدم منم مسافرتم نیستم بیای ببینی . دوستان در جریانید که راهی نمی دونه من تهرانم و فکر میکنه مشهد زندگی میکنم هنوز ..

زد هر شهری هستی بگو من میام .منم زدم شهر به شهر میخواهی پاشی بیای

بعد اصلا بیای من بگم کی هستی ؟ تو میری و جواب تمام سوالاتش میمونه واسه من .من می مونم ویک بچه با دنیایی سوال تو ذهنش من میمونم و اشفتگ ی..

گفت بحث اذیت و ازار نیست . بگو پدرشم از این به بعد میخوام ماهی یک بار بیام ببینم ....

نمیخوام تو این شرایط احساس بی کسی کنه و اینکه کسی جای پدرش براش نمی گیره ......

منم زدم کسی قرار نیست جای پدرش بگیره و همچین کسی نیست نم ی دونم از کجا تو ذهن تو اومده .بعدم تو هرماه نمیای الان یک حرفی میزنی و بعد هم تمام دیگه نمیای ....من می مونم اشفتگ ی من میمونم و نگرانی من میمونم و کودک بینوام

دیگه جواب نداد منم نشستم فکر کردم از کجا راهی به این نتیجه رسیده که کسی جای پدر نگیره یهو یک چیزی یادم اومد...

من به مناسبت تولد سنجد تو استاتوس واتساپم نوشته بودم خرداد فصل مشترک من و عشق ....وبه وصلش نزدیک میشویم ..

راهی گیج از همه جا هم یک درصد فکر نکرده من منظورم چی هست و .... ولی این موضوع ذهن من رو خیلی مشغول کرد ..درس خوندم ولی چه درس خوندن ی. تا صبح بیدار بودم یک صفحه خوندم دوصفحه ورق زدم و اندیشیدم...

صبح که رفتم سرجلسه به یک نتیجه رسیده بودم نتیجه خطر ناک رفتم امتحان دادم اومدم خونه . واقعا نا نداشتم مجدد عصری امتحان داشتم که اونم رفتم دادم و زنگ زدم به خانم مشاور گفت میتونی بیای ؟ من خیلی پریشان بودم گفتم اره میام ...

رفتم دفترش هنگ هنگ بودم واسش حرف زدم پیام راه یرو گفتم ..گفت خوب خودت رو اماده کن ممکنه کار برسونه به شکایت ...یهو فکری که از شب قبل تو ذهنم بود رو گفتم اون بنده خدا شاخ بالا کلش سبز شد ....از من بعد این همه مدت بعید بود؟؟؟؟؟؟

گفتم اگه برگردم پیش راهی دیگه نمی تونه اذیتمون کنه ..گفت چی میگی تو؟

هنوز رو حرفم هستم ....من نمی تونم توان ندارم ببینم بچم داره میچرخه بین پدر و مادر . بچم واژه نامادری رو میبینه .من توان ندارم .سنجدک من حیفه قراره مرد بزرگی بشه من نمیخوام مرد بزرگ من فردا وازه هایی براش اشنا باشه من طلاق نمیخوام من هیچی نمیخوام ....

راه ی بد هست هیچ چیز عوض نشده قطعا هنوز اعتیاد داره قطعا هنوز بد هست هنوز خانوادش اازارم میدهند قطعا میخواد اذیتم کنه روحی یا روان یو شایدم جسم ی.ولی من توان ندارم ...

من دوتا راه دارم ..ادم نشون دادن سنجد بهش یستم ادم اینکه یک عالمه سوال تو ذهن کوچولو سنجد ایجاد کنم نیستم ..من مادرم مادری که ذره ای دلش نمیخواد بچش استرس و اضطراب تحمل کنه ....سنجد همه چیز منه

راهی هر چقدر بد یک روز میفهمه که من به خاطر بچم اینکار کردم ..

من دوتاراه رو برای خودم رد نظر گرفتم هردوتاش هم احتمالا همه میگند غیر منطقیه مثل مشاورم ....

راه اول اینکه گوشیم خاموش کنم ..قانون ی یا غیر قانونی تو این مملکت شخصیت و هویتم رو عوض کنم و به سنجد بگم پدری نیست تا زمانی بزرگ شد و اونقدر عاقل بعد راجع به پدرش حرف بزنم بگم من اینکار کردم انتخاب راهش با خودش

راه بعدی هم اینکه حالا مسالمت امیز با راهی صحبت کنم و بگم حاضرم باهاش زندگی کنم...فقط بزاره من درس بخونم کار کنم و اذیتمون نکنه نه من رو نه سنجد رو منم باهاش کاری ندارم این راه هرچقدر فکر میکنم سخته برام .....

ول ی باز هم میگم من ادم این نیستم برم دادگاه بشینم بگم بچم یک روز پدرش ببینه ...نه من ادم نیستم بچم پاشه بره اونجا بگن مادرت بده من تو خونه بگم پدرت بده ....

من ادم این نیستم چشم های سنجدم رو اشکی ببینم...تمام اینها رو بااشک به مشاور گفتم بعدم ترک کردم اتاقش رو اومدم بیرون ...

اومدم خونه و سنجد کوچولوم رو بغل کردم نذاشتم ببینه اشک هام رو ولی من گریه ها کردم....

من تسلیم سرنوشت میشم باشه ولی سنجدم نه......

اونقدرها فداکار نیستم تنها دلیلم اینه نمیخوام سنجدم اذیت بشه چون مادرم و جونم به جون سنجد بسته هست...اینده ای برای من بدون سنجد رقم نزنید حتی یک لحظه و یک ثانیه ......

الان سنجدم بزرگتر شده و نمیتونند خانوادش به اختیارشون در بیارند ...من هنوزم میتونم تسلط داشته باشم و بچم رو نجات بدم ...

پنج شنبه شب با افسردگی تمام گذشت

روز جمعه هم که کلا نتم قطع بود به خاطر انفجار تو شهران که ما دوریم و ربطی نداره ولی خوب قطعی و... یقه مارو گرفت ...تا شب همش تو کما بودم از صبح بیدار شدم به سنجد صبحانه دادم .خوابیدم .بستنی دادم خوابیدم ...

میوه دادم خوابیم .دستشویی بردم وخوابیدم .خواب نه ..یک حالت گیجی بودم کتاب دستم گرفتم و دوباره گیج شدم من حیرون و سرگردان بودم ....تا قبل افطار همین وضعیتم بود بچم سنجد باورش نمیشد من اینقدر حیرون و گیج باشم .....میخواستم ببرمش پارک نا نداشتم ..حس نداشتم ...نیم ساعت قبل افطار بچه رو بردم حمام و خودم دوش گرفتم اومدم افطار کردم و سنجد قول داد یکم کارتون ببینه و بخوابه...بعدم تمام ...گیج گیج بودم بازهم....شام سنجد رو دادم ..بردم خوابوندمش گفت میترسم بغلش کردم خوابید دوستم زنگ زد یهو بغضم ترکید و براش حرف زدم از همه چیزاز حسم از همه لحظه  ها این دوستم چندین ساله با من اشناست و دوست ...

یهو گفت سانیا برگرد اشکال نداره داری داغون میشی ...تو این 3 سال کوچکترین خطایی نکردی در حق همسرت کوچکترین بدی نکردی میخواه ی من بهش زنگ بزنم ؟ اون رفتارش زیر رادیکال هست ..همه چیز درست ولی تو هم زنی نیستی بخواهی با این و اون باشی ...ازدواجم به خاطر سنجد نمی کنی عملا زندگی و تنهاییت رو داری دوش میکشی الان نه ولی فرصتی پیش اومد حرف بزنید با هم راهی زیر رادیکال رفتارش ...این که علاقه ای به شما دوتا نشون نداده ولی تو توان نداری  بچه ای بخواد تو دست بچرخه و بره اینجا و بره اونجا اون بچه دیگه بچه مطابق میل مادر از کار در نمیاد .....

حرف دوستم هم شد مزید برعلت ..من سه شبه نخوابیدم و چشمهام جغد وار بازه دیشب تا صبح سنجدم رو ناز میکردم واشک میریختم ....

خدایا راه صحیح کدومه خدای من موندم خودت راه ی نشونم بده

خدایا تو میدون یتو قلب من چی میگذره ؟

خدای تو همه چیز رو میدون ی خدایا تو سختیهام رو دید خدای تو همه چیز رودیدی و میدون ی...برتو چیزی پوشیده نیست کمکم کن خدای مهربون من .....

توی اینروزها و شبها ی عزیز دست دعا برداشتم و استغاثه دارم از خدای مهربون خدایی که میبینه من رو و من میدونم یک راهی میذاره ..

دوستان عزیز هر نظری دارین بگین واقعا مغزم دیگه کار نمیکنه .....

مادر که میشوی ..............به بهانه روز تولد سنجدم


 

 

مادر که میشوی تمام زندگیت پر میشود از التماس و خواهش ا زخدا برای عاقبت به خیر شدن فرزندت ...

مادر که میشوی بهترین هدیه برایت میشود سلامتی روح و جسم فرزندت

مادر که میشوی بیشتر فکر میکنی به مادرت،به مادربزرگت و اینکه چه سختیهایی کشیده اند

مارد که میشوی غم و اندوه وشادی رنگ دیگری به خود میگیرد و همه اینها بستگی داردبه حال فرزندت

مادر که میشوی کوههای عالم برسرت خراب میشود وقتی نیش سوزنی به پای فرزندت میرود ...

مادر که میشوی صبور میشوی با حوصله انگار نه انگار تا همین دیروز بی حوصله ترین ادم روی زمین بوده ا ی

مارد که میشوی ذوق زده ترین ادم دنیا میشوی به هر کار عادی فرزندت

مادر که میشوی دل نگران تمام مادران زجر کشیده دنیا میشوی

مارد که میشوی نگاهت هم مادرانه میشود دقیق عمیق عاشقانه و اشکبار

مادر که میشوی دلت تنگ میشود برای مادرت و روزهایی که یادت نمی اید در دلش چه گذشت.

مادر که میشوی ......

مادر شدن برای من دنیا ی جدیدی بود .من اعتراف میکن دختر دردانه خانه مادرم برایم سخت بود عشق دادن و عاشق شدن اون هم موجودی به کوچکی کف دستم ....

روز تولد سنجدک من همیشه برام غمگینه چون یاد اوره خاطرات بد هست یاداور ازارهایی که کشیدم و خیلی هاش تو همین روز بود نمیدونم تو این دنیا چقدر معذرت خواه ی باید جمع بشه تا تلخی اون رو ز و اون بغض برای من تموم بشه ولی تو تموم اینها یک حس شیرین هست یک حس شیرین به نام سنجد سنجد مهربون من ...سنجدک مادر 28 خرداد سالروز تولد توست که من به همه دنیا اعلام میکنم تلخ ترین شیرینی منه...

همیشه سعی دارم تولدت رو تو یک روز دیگه بگیرم تا غم چشمهام سراغم نیاد تو شادیها پسرم ..

زایمان سخت و دردناک من اولین و اخرین زایمان بود که گذشت و خدا ساعت 9:25 دقیقه صبح هدیه اش رو به من بخشید

خدای چقدر شکر بگم برای وجود سنجدم خدای چقدر ممنون باشم برای این موجود کوچولو که شده همدم و همه کس من خدای چقدر سجده کنم برای این هدیه ارزشمندی که بهم بخشیدی

خدایا چقدر .....

من اشک میریزم واینها اشک شوق هست ..وقتی به خاطر شرایط ان نرمال دکتر اورژانسی برد تو اتاق عمل و من بی حس شدم وقتی یهو دکتر گفت اااا ماشالله .و من سرم ورو خم کردم تا ببینمت..و دکتر گفت چه پسر خوشگل و کچلی راست میگفت تو کچل بودی ولی خوشگل نبودی پسرک زشت من که روز به روز مثل جوجه اردک زشت داره پوست عوض میکنه ...

تو همون زشتی هم برام قشنگترین بودی .و سوال من ازدکت راین بود سالمه ؟؟؟؟؟؟.دستو پاهاش سرجاش اند و خنده دکتر بیهوشی که یک اقای مهربون بود گفت مگه قراره کجا باشند با گریه گفتم اخه میگن 6 انگشتی و لب شکری معلوم نیست پدرانه دستی به سرم کشید و گفت دل مهربونت بد راه نده پسرت سال سالم هیچیش نیست میخواهی اسمش بذاری سالم  ومن سوختم در حسرت اینکه اسمی برات بذارم ..

پسرنازم من چقدر باید شرمنده تو باشم که نتونستم خانواده ای با بنیان برات بسازم کامل کامل ...

پسرم همه تلاشم رو میکنم بهترین ها رو داشته باشی و کاش روزی فکر نکنی من دنبال خوشی خودم از اون جهنم اومدم بیرون که فقط برای تو و ایندت بود و هست

برای من دعا کنید برای پسرم تنها بهانه بودن و زندگی من  دعا کنید تا جاده زندگیمون هموار باشه به سوی اینده ای که قطعا با هم خواهیم ساخت و خدا یاریمان خواهد کرد

رمضان میگذرد و من خواب خواب


زندگی میگذره خوب طبیعیه توقع ندارم که حالا من سرم شلوغ زندگی وایسته بشینه من نگاهش کنم....

از دوروز گذشته بگ من مغزم کلا تو ماه رمضون امسال 5% فعالیت داره ولاغیر ....روز یکشنبه بعد از محل کارم رفتم دنبال سنجد سر راه هم یک بنگاه رفتیم باهم که یک خونه معرفی کرد با موقعیت نزدیک مهد سنجد .ما هم سر راه بود رفتیم دیدیم خونه بد نبود خونه خوبی بود من خوشم اومد و صاحب خونه هم از من کلی خوشش اومد مشخص بود دلش به اینه که خونه رو به ما اجاره بده ...

بعد یک خورده ناز کردم که نه طبقه دوم هست و پله داره و من جون پله ندارم . بنده خدا مونده بود چی بگه ولی سنجد همش میگفت مامان چه خونه خوشگلی من خوشم میاد بیایم اینجا ..منم همش میگفتم بچه زبون دهن بگیر ..البته نرخ اجاره خونه با توجه ب موقعیتش خیلی بهتر هست ولی صاحب خونه گفته بود کنار میاد..

دیگه اومدیم رفتیم یکم خرید کردیم با سنجد و رفتیم خونه ..موندم چیکار کنم

روز دوشنبه هم از صبح همش به جلسه و ...گذشت من واقعا موندم چه جوری دارم کار میکنم بس خوابم ..باور میکنید بعد از چند ساعت یهو یادم میاد فلان کار که انجام دادم چه جوری بود حالا انگار واجبه من همه روزه هام بگیرم و اینقدر منت سر خدا بذارم والا...دیگه دوشنبه بعد از ساعت کارم بدو رفتم سمت سنجد تو راه برگشت رفتیم مجدد همون بنگاه که گفت صاحب خونه خیلی خوشش اومده و گفته این خانم مشخص خانم خوبیه ...بله من اینقدر خوبم ها میبینید ...

ببین چه جوری راضی میشه خونه رو بدیم به ایشون دلیل اصرار صاحب خونه این هست که دخترش مزون لباس زنانه تو طبقه هم کف داره و خوب من زن تنها براش امنیتم بیشتره تا یک خانم با همسر یا پسر بزرگ...منم گفتم فکر هام میکنم خبر میدم بهتون ...

تو راه یهو سنجد برگشت گفت مامان چرا این خونه دیروزی رو نمیگیریم؟!!!!! دقیقا جمله به این کاملی منم گفتم خوب مامان جون شما چرا اینقدر از این خونه خوشت میاد و اصرار داری . گفت مامان اونجا پله داره دیگه گربه نمی تونه بیاد من رو بخوره ..بله توجیح بچم همینه اونجا پله داه گربه نمیاد اقا رو هاپولی کنه ...اومدیم خونه دیگه من نا نداشتم طبق هررو ز دوش گررفتم و اومدم رو مبل دراز کشیدم .که دراز کشیدن همانا و شنیدن صدای سنجد که مامان شب شد همانا خواب رفته بودم یعنی بیهوش بودم ها...

دیگه بیدار شدم تا خواستم افطار کنم مریض اومد البته بدون هماهنگی بود منم در حد یک چایی خوردم و کارشون انجام دادم و رفتند بعدش یک مقدار شام خوردم و سنجد که استخر داشت خسته بود هن هن کنان رفت بالشت اورد گذاشت روپام خودشم دراز کشید و سرش تکون بده حالا یک کلمه نمیگه خوابم میاد بااولین تکون رو پا خواب رفت بچه اینقدر خسته بود . گذاشتم روتختش اومدم به کارهام رسیدم 5 شنبه امتحان دارم دوعدد بسیار هم سنگین...منم تادیر وقت درس خوندم و البته خدا تلگرام رو از ما نگیره ..تلگرام بازی کردم دیگه بعد از اذان خوابیدم و صبح دقیقا مثل گربه چوب برسر خورده اومدم سرکار تا همین الانم مغزم کار نمیکنه

یادتون اوایل اومدم تهران با اون شرکت فعالیت میکردم که یکی از مدیران جدا شده و....

اشنایی من بااون شرکت از طریق یک اشنای قدیمی که حکم پدر داره برام بود و بعدشم من بهش گفتم نه و دیگه نرفتم و اومدم سر این کار الانم امروز اشنای قدیمی زنگ زده و احوال پرسی و بعدش هم گفت ما اونجا هنوز پروژه داریم خوشحال میشیم بالاخره دستی برسونی گفتم من سر کارم هستم و نمیتونم استعفا بدم ونمیدم هم ...

گفت نه استعفا نده کارهامون اونقدر زیاد نیست ولی میدونم میشه از توش یک مقدار پول در بیاد حالا توکل بهخدا گفتم باشه بفرستین ببینم چکار میشه کرد ...

دیگه حالا قراره من یک کار پروژه ای باهاشون انجام بدم انشالله که ثمر داشته باشه

خستم خییلی خسته

واسه خونه نمیدونم چیکار کنم اونجور که توقع داشتم پول رهن جور نشد و حالا خونه بگیرم باید اجاره بدم باز هم ...ولی خوب تحمل این خونه رو دیگه اصلا ندارم واقعا اعصابم خورده از این خونه ...از طرفی هم جابه جایی به نفعم هست ولی هزینه برداره

امتحان دارم زمان ندارم دنبال خونه بگردم والبته که دنبال خونه گشتن یک کار فرسوده کننده هم هست بسیار زیاد د

توکل به خدا دارم امیدوارم خودش جور کنه و بهترین راه رو تو مسیرم قرار بده خدایا من چشم امیدم تویی و بس خودت انچه صلاح ما هست مقدر کن .

امشب باید برم کلینیک خسته ام بااین حجم خستگی واقعا سخته . چند تا سفارش دارم باید اماده کنم هرروز میرم خونه اینقدر اش و لاشم وقت نمیشه حالا اخر هفته بعدامتحانم برم وسیله بگیرم بیارم درست کنم ...

البته اخرهفته هم باز سرم شلوغه ولی توکل به خدا

خدای من از تو نیرو میخوام برای ادامه رمضان رمضانی که پر از عشق و نور هست و مثل برق و باد میگذره و اونقد راین گرسنگی بهما فشار میاره و خواب و ضعف که غافلیم از لحظههای عرفانیش

خدای ممنونم برای همه چیز خدای ممنونم برای انچه به  بهترین نحو مقدر کرده ای خدا ی من خدای مهربون من شکر میکنم برای وجود سنجد برای شیرین زبونیش . برای کارم، برای سقفی بالای سر ..خدایا ممنونم که هیچ وقت من رو به حال خودم واگذا رنکرده ای

برنامه سفر شاید بذارم مشهد بعد ماه رمضون البته به شرط مرخصی ها و کلی چیزهای دیگه ..




شارژر میخوام

من نیاز دارم باطری خودم رو وصل کنم با شارژر انگار حسابی ها...

با اینکه سعی میکنم زود بخوابم و دیشبم تلاش کردم باز قبل اذان بیدار شدم و خوب مجدد خیلی بیدار بودم ناخوداگاه بیدار شدم از اون طرف هم صدای گوشیم قطع شده بود ..اقا سفسطه نکنم باز خوا بموندم من .وقتی بیدار شدم دیگه خندم گرفته بود گفتم مدیر من رو پرت نکنه از شرکت بیرون انچنان کتکی میزنه اون ورش ناپیدا باشه ...

دیدم نه کار از کار گذشته خیلی شیک زنگ زدم و قبل از اینکه تاخیر بخورم یک مرخصی 3 ساعته رد کردم بعدم زنگ زدم به یک ی از استادها ی محترم که کاری خواسته بود انجام دادم هست یبیارم چک کنی اونم گفت البته بیا ...

سنجد بردم مهد کودک گذاشتم و بعد رفتم دانشگاه خوب خوشبختانه ترافیک و.. گیر نکردم قطعا ساعت 9-10 صبح هچ کس بیکار نیست بچرخه تو خیابون خیلی زود رسیدم کارم انجام دادم و با استادم صحبت کردم و ... یک سری برنامه ها باهاش دارم که خدا کنه به نتیجه برسه ..برام دعاکنید بعدم اومدم سرکار ...

البته بد شانسی من ضایع شدم چون مدیر عامل محترم اصلا نیومده بودندو احتمالا تا عصر نیادد

حالا شانس اوردم یا نه نمی دونم ...بعدم که مشغول کار شدم ولی خوب من باید برم شارژ کنم باطریم رو .البته اصلا به کمخوابی ربطی نداره به این ربط دار که من یهو نصف شبی قبل اذان مثل جغد چشمهام با زمیشه و بعدش بسته هم نمیشه ادامه داره .....


من برم به کارهام برسم میام ویرایش میکنم