روزهای خوب منتظرتونم

یک روزهایی هست پر از گلایه ای و روزهایی هست پر از تشکر 

خبری در راه هست خبری خوب روزهای خوب و من منتظرم نمیدونم چی بگم دست تقدیر داره سمت خوبی میره و من همش دعا میکنم اخر  وعاقبت ماجرا ختم به خیر بشه 

شما هم دعا کنید برای هر انچه خیری که باید در مسیر ما قرار بگیره من منتظر هستم و میدونم این انتظار پایان داستان هست 

روزهای خوب میرسه من مطمئنم خبر های خوب را مطمئن ام 

خدایا برای همه چیز شکر برای روزهای خوبت برای لحظه های خوبت شکر

مجدد این هفته رفتم ماهشهر پدرم در اومد رسما 5 صبح از خونه رفتم بیرون و یک بعد از نصف شب برگشتم سفری به غایت سخت 

البته کلی هم کار کردم تو اون بازه و تو اون شهر

سنجدک خونه یکی از دوستان گذاشتم و چون خونشون دور هست به خونه ما شب برگشتم نرفتم دنبال سنجد و با نزدیکی خونه ما به فرودگاه رفتم خونه خوابیدم .میتونم بگم نخوابیدم فکر کردم اولین شب بود سنجد پیشم نبود .هر نیم ساعت میرفتم اتاقش و جای خالیش میدیدم .

یا یهو بیدار میشدم و دنبالش میگشتم اشفتگی رو تموم کردم و اومدم سرکار یکم کارهام کردم و رفتم دنبالش اوردم بردم مهد گذاشتم 

گفتم دلت برا مامان تنگ نشده بود گفت چرا من که یک مامان بیشتر ندارم دلم برا کی تنگ میشه .

ای من فدای تو دردونه مامان قشنگ من زندگی من ....

کلی کار عقب افتاده دارم باید انجام بدم از دارو سازی بگیر تا جمع و جو ر کردن خونه و...

اخر هفته مهمان هم خواهم داشت  کلینیک هم باید برم از طرفی تولد بچه دوستم دعوتم 

که به خاطرش یک سفر 2-3 روزه خارج از کشور رو کنسل کردم سفرم تفریحی نبود کاری داشتم در کشوری همسابه که خوب کلا برنامم عوض شد . هرچند باید برم ولی یکم زمان میبره برم 

خسته ام اما هنوز بنزین تمام نکردم دلم خواب میخواد اما از اون بیشتر دنبال خواب ارامش هستم 

مرداد ماه زیبایی خواهد بود من شک ندارم .....

به پیشوازش میرم .

نخوابیدن ها

دارم حساب میکنم شاید دو هفته ای هست من خوب نخوابیدم .واقعا نخابیدم ها .دقیقا از اواخر خرداد بود دقیقا از روزهایی که دنبال تصمیمات مهم ززندگی میرم دقیقا از همان موقع خواب من فقط به بیهوشی از خستگی معطوف ده بقیه اش رو که یا توراه ولایت بودم و یا رفتم اونجا دادگاه و...هه این وارد اعصابم به هم ریخت و خواب رو از من گرفت از روزی هم برگشتم استرس شرکت و سرشلوغ خودم و فکر و خیالم باعث د کلا نخوابم .اخرهفته رفتم سنندج یک روزه رفتم و برگشتم سفر اخر هفته ای محسوب شد حسابی هم خسته شد اما خوب بود رسیدم شنبه صبح تهران و یک شنبه تشریف مبارک بردم ماهشهر وای خدای من 

جهنم یعنی چی یعنی همین یعنی روزهای سخت .واقعا من از گرما پختم پختنی با غایت سنگین .دیگه اونجا تو گرما بهترنی اتفاق زندگی افتاد که دوتن از دوستان رو دیدم و بعدم پرواز و رسیدن به تهران اخر شب رسیدم و ررفتم خونه دوستم و همونجا موندم صبحم مثل یک عدد خرس قطبی در خواب زمستانی اومدم شرکت فقط از ترس پاره ششدن مانتوم سینه خیز نیومدم وگرنه حتما اینکارو میکردم .وای دلم میخواد عصر بشه برم یک دوشش بگیمر یکم بخوابم اعصابم یکم اروم شده مسایل یکم سبک شده من میخوام بخوابم .......

خدایا ممنونم که همیشه صدام رو میشنوی بم میگی صبوری کنو من بنده بدی که صبوری بلد نیستم خدا یا ممنونم برا همه چیز

این روزهای سردرگم

وسواس گرفتم وسواسی شدم خودم میدونم .به خودم گیر میدم و خوب خوب نیستش از قیافه ام باز ناراضی ام دماغم برام شده معضل از طرفی دلممیخواد عمل کنم از طرفی به خاطر یک سری اقدامات نمی تونم مشکل هزینه یک طرف زمان و مرخصی داستانش جداست 

تو محل کارم به خاطر موضوعی خواستم استعفا بدم و خوب خداروشکر خیلی بقیه جدی نگرفتند گویا .مدیرعامل محترم تقریبا نمیخواد از جلو چشمش کنار برم دلیلش هم حماقت خودش 

یهو عصر 3 شنبه گفتن بیا برو ماهشهر و خداروشکر هرچی وزیر و کیل بود دنبال بلیط افتاد و خوب امکان پذیر نشد ومن رفتنی نشدم اما هفته بعد باید برم

ماه رمضان 4 کیلو کاهش وزن داشتم هم خوشحالم هم ناارحت خوشحالم چون کم کردم هم اینقدر وزن کم کردن برا یک ماه روزه گرفتن تق و لق یکم نامیزون 

البته بگم که کلا کم اشتها شده 

دوشب پیش مهمون داشتم پسرداییم که اومده بود و قرار بود صبح با پرواز بره .دوستی با همسر و بچه هاش شب نشینی چون دوست مشترک من و پسردایی جان و دوست مجردم که تاصبح مغز من رو ریخت تو فرغون 

و خوب بعدش من بینوا رفتم سرکار و تاشب ساعت 11 مریض داشتم .سنجد امروز از جاش بلند نشدگفت برو زودبیا .مجبور شدم بیام شرکت چند ساعتی کار داشتم 

عصر میخوام برم سفر .یک روزه و غرب.....

علاقمند به تغییر و تصمیمات بزرگ هستم ولی خوب قدرت ریسکم پایین اومده یکم دست و دلم میلرزه که براش دارم افکار مناسب میسنجم 

* چند ماجرا بگم 

بیمار افغانی دارم .لازم به ذکر ملت و دین برا من مهم نیست واقعا . لطفا پای نزاد پرستیم نزارید بعد اینها خیلی باحال هستند زنگ میزنه دکتر هستی بیام میگم باید منشی کلینیک هماهنگ کنی میگه نمیگیره خطشون .گفتم باشه بیا . اومده میبینم بدون کد تهران شماره کلینیک میگریه میگه ببین اشتباهه

گفته بود میام .رفتم کلینیک دیدم 6 نفر نشستند .منشی عصبانیه میگم چی شده میگه بدون هماهنگی با من 6 نفر نوبت دادید/   حرفی ندارم برا گفتن 

اومده داخل میگه سه بار از نسخه بنویس میگم برا چی میگه بقیه بگیرم ببرم افغانستان مادر و بقیه هم اینجوری حالشون خوب بشند میگم خوب یکی مینویسم سه بار بگیر ازش

تولدهای زنجیره ای سنجد تمام شد من هنوز تو اینستا عکس هاش میذارم و کلا فحش میشنوم از دوستان 

سنجد باید بره پیش دو نگرانم اینده اش و ....

میدونم حضانت رو به من دادند و اون زن تو زندگی راهی سنجد رو نمیخواد اما زمان و ..... گاه تنم میلرزونه .میدونم هرگز نمیخواد سنجد رو چون وحشتناک سنجد هزینه افرین هست ولی باز این نگرانی باعث شده کمتر منطقی فکر کنم ب این موضوع ....

با حضورم تو ولایت و البته مثل خودشون بی تفادت تقریبا راه رو به خانوادم بستم هرچند بسته بود ولی من دیوار رو کشیدم پدرم دوماه حتی تماس نگرفته با من و خوب توقع داره همیشه زنگ بزنم و التماس کنم میدونم سرش گرم زندگیش هست و اینها بهانه 

خواهرم حتی منتظر نشد من برم ببینه من رو رفتند سفر .خواهرم فرهنگیه  4ماه زمان برا سفر داره ولی پاشد رفت و من کلا ندیدمشون 

خوب دلشون نمیخواد من چیکار کنم 

سرم بیخودی شلوغ باید درست کنم خلوت کنم .

بینایی چشمم کمتر شده .خوب این طبیعیه ارثی هست و ما میدونیم و من نمیتونم هنوز لیزر کنم .با اینکه قبل عید عمل کردم و اون کیست مسخره رو دراوردم اما هنوزم من نتونستم برا لیزر اماده شم .

مشاور بهم گفته پرونده های نیمه تمام رو ببندم هرچی زور میزنم فقط پرونده جدید داره تو زندگیم تمام میشه از نیمه تمام بودن بقیشون میترسم ....



تعطیلات من

عید و تعظیلات تمام شد من تازه از سفر برگشتم 

دوشنبه رفتم و دیشب برگشتم 

دوست نداشتم برم چون برای خانواده من مهم نبود رفتن یا نرفتن من من فقط رفتم که سنجد باهاشون بازی کنه و از اون طرف پرونده طلاق با راهی رو تموم کنم لابد میگید ولایت چرا؟

خدا ذات ادمهی بد رو درست کنه خودش. چند ماه پیش متوجه شدم که راهی از من به جرم ادم ربایی به طرفیت پدرم شکایت کرده یعنی همکاری پدرم با من در ادم ربایی از اونجایی خدای مهربان مکرو ومکرالله ....از طریق یک فامیل که تو دادگستری و... بود من تونستم کشف کنم و خوب با تهدید بالاخره راهی شکایتش رو پس گرفت و راضی به طلاق توافقی شد با دادن حضانت تام سنجد به من و البته وکالت طلاق که به وکیل داده بود از اون طرف وکیل خنگ ایشون کلی برو و بیا اخرم طلاق توافقی رد کرد و با این اصل طلاق توافقی من رو کشوندند به پای دادگاه چند باری عقب جلو کردم ولی متاسفانه شهرستان خیلی سخت میگیرند و این جوری من بینوا دادگاه و...رو انداختم به همین بعد تعطیلات عید فطر که خوب تمام روزها صبح رفتم دادگاه ودادخواست مجدد دادم و بعدم فرستادن مشاوره به مشارو گفتم بعد 5 سال چی میخواهی از جونم و..... ولی خوب از اونجایی قوانین ما کاملا مسخره و مزخرف اصرار که نه باید اقا خم بیاد و ...

رفتم وکیل گرفتم و با هماهنگی وکیل گفتم خوب حالا چه کنم ؟ وکیل هم بالا پایین کرد گفت 1 ماهی درگیر رفت و برگشتی و باید بیای و بری یا اینکه راهی وض کنه و کالت تام بهت برا طلاق بده .تنها راه ارتباطی من و راهی فقط واتساپ بود دیدم اگر منتظر بشم دیر میشه با خطم زنگ زدم بعد 5 سال ...

من صدای این ادم رو شنیدم بدون استرس گفتم سانیا هستم و شرایط رو توضیح دادم براش و گفت بگووکیلت زنگ بزنه برگشتم دفتر وکیل اونم زنگ زد و باهاش هماهنگ کرد و راهی گفت که م نحضانت دادم ووکالت طلاق به وکیل خودم وکیل منم گفت تغییرش بده البته از اونجایی من اعتماد نداشتم پرونده رو نبستم گذاشتم مراحل قانونیش رو بره و از این طرف منتظر وکالت تام طلاق راهی شدم این مساول حسابی من رو بههم ریخته واقعا احساس ناتوانی دارم .

واقعا خسته ام موضوعات دیگه هم پیش اومده تصمیمات من برای زندگی خودم و سنجد عزیزم یک جورهایی خسته ام من خیلی خسته دلم یک باران بهاری میخواد من و اشک هام حیف که نمیشه .

ممنونم از خدایی که داره من رو سرپا نگه میداره وسط این مشکلات و دربدری ها و دغونی ها و....

خدایا برای همه چیز ممنونم 

حرم رفتم امام رضا بغضم ترکید یک بغض بی اختیار ازش ارامش خواستم و....

دارم کارهام میکنم ولی نگرانم دلم یک اتفاق خوب میخواد 

نه که عشق و عاشقی از م نگذشته دلم یک اتفاق خوب میخواد یک اتفاق پر از شادی و از جنس ارامش دلم یک اتفاق میخواد خوب خوب ....

نتیجه زندگیم این شده گاهی صبر نمیکنم گاهی هول میزنم من اعتماد بسیار میکنم و اینها نقاط ضعف من هست باید خودم رو جمع و جور کنم باید برسم به انچه که میخوام برنامم هست البته با برنامه .

اینجا دست کرامت خدایی رو میخوام که همیشه دستم رو گرفته و از ش میخوام رهام نکنه .

خدایا ممنونم 

روزهای درگذر

رمضان زور اخرش رو زد امروز 30 رمضان هست امسال نتونستم کامل روزه بگیرم این چند روزاخر با بیهوشی و غشی که یکی دوبار داشتم مجبور شدم ببازم به رمضان 

پنج شنبه تولد سنجدک با حضور دوستانم بود که کلی خوش گذشت و اخر شب اومدیم خونه جفتمون بیهوش شدیم جمعه رو یک تایمی مهمون داشتم و بعدم مهمون بودم ..

قراره امشب یا فردا برم ولایت دل شادی ندارم متاسفانه کار اداری دادم از اون کارهایی که دندون لق رو باید کشید براشون دوروز تعطیلات عید و بعدش هم چند روز کاری رو قراره بمونم که کارهام تموم بشه برگردم از سفر احتمالا حرف زیاد برا گفتن داشته باشم 

بستگی داره چطور پیش بره .سنجد علاوه براستخر کلاس چرتکه میره و مدتیه حسابی حواسش جمع تر شده سعی میکنم اروم باشم براش وقت بیشتری بزارم تا بتونم نزدیکش باشم .

پسرک من بزرگ شده کم کم داره خواب دیدن هم روش تاثیر میذاره امروز صبح تو خواب و بیداری دیم یک موجود کوچولو خودشور تو بغلم پنهان کرده چند دقیقه بعدش که اروم شد و رفت اون طرف خوابید صدای گریه اش رو شنیدم بغلش کردم خواب بد دیده بود ......

خواب بدش واسه لگوهاش بود که درست نشده اند درگیری ذهنی بچه ها از خواب هاشون شروع میشه خوشحالم که نگرانیش اسباب بازی نیمه کارش بوده 

از سنجد میپرسی چند سالته میگه  6 سال اگه بگی نه 5 سالته میگه نه من دوبار شمع فوت کردم شد شش سال 

یک ادم بیکار و مریضی شماره من رو داده به اگهی فروش ماشین چندین تماس داشتم از دیوار پیگیری کردم ولی خوب هنوز تماس ها و پیام ها که گاها خنده دار هم هست ادامه داره 

یک اقایی زنگ زده بود میگفت گوشی بده به شوهررت گفتم چه ربطی داره گفت نمیخواهی بگی وانت مال تو هست؟(ماشین وینگل )

یکی نفر دیگه بعد اینکه گفتم ماشین وینگل ندارم من .گفت پس مرض داری شماره میزاری 

یک درصد فکر نمیکنند اشتباه شده ....

ماجراهای ما ادامه دارد .

خدایاممنونم به خاطر همه چیز خدای ممنونم برای لطف ی اندازه که به من داری خدایا ممنون و سپاسگذارم ازت