سال نو مبارک


دیر اومدم بگم براتون . ببخشید سرم خیلی شلوغ بود بیش از اندازه واسه همون دیر اومدم و میگم . مشکل چک دانشگاه در اخرین لحظه های امروز حل شد اونم نه که حقوق گرفته باشم دیشب یکی از دوستانم زنگ زد  قبلا بهش گفته بودم که چک دانشگاه دارم . چون خواهرش مریض بودو پیش من اومده بود .. گفت خواهرم گفته من ماه دیگه مراسم عروسی دارم پولمون تو بانکه و فعلا نیاز ندارم بهت میدم حالا حقوق گرفتی بده . خوب خدا خیرش بده چون خیال من رو و راحت کرد. کلی کار تو خونه مونده که دیشب تا صبح بیدار بودم و انجام دادم . الان من یک ادم خسته که امشب مسافرم دارم میرم مشهد نایب الزیاره همتونم ....

و هنوز کلی کاردام به زور فردا رو مرخصی گرفتم . دوستان دعا کنید برای همه برای من برای خودتون برای تمام دردها که درمان باشه براشون..


پیشاپیش سال نو مبارک ...انشالله سال خوبی برای همه باشه . اگه نت داشتم میام تو عید مینویسم و گرنه ببخشید تا هفته دوم

خدایاکرامتت لازم عجیب


 

وقتی قراره بباره واست میباره شک ندارم من ....

تو این اوضاع درب و داغون من ،واسه ترم پیش چک داده بودم دانشگاه و خوب تو موعدش چون نشد زمگ زدم چک رو نگه دارندو بعد خورد خورد مبلغ رو دادم که همه رسید دارند و مستند هست. این رو بگم چک برای برادرم بود من خیالم راحت بود . اخرین واریزی من 20 بهمن بود و به مسئول امور مالی گفتم برای ترم دیگه فعلا ندارم همون چک روضمانت نگه دار تا من باز خورد خورد بدم . امروز برادرم زنگ زد چکت رو برگشت زند  گفتم بی خیال گفت باور کن . من رفتم دسته چک بگیرم میگه چک برگشتی داری میخواستم بکشم خودم رو زنگ زدم امور مالی دانشگاه ... اخ که یک عده چرا از خود متشکر و خنگندو احمق بعد دیگران رو مقصر میدونند .اولش زیر بار نرفت . بعد دید نه گند زده گفت برای ترم بعدتون برگشت زدم گفتم خانم من 20 بهمن با تو حرف زدم تو این 13 بهمن برگشت زدی تابلویه یک اشتباهی شده یعنی چی ؟ من 13 بهمن هنوز ثبت نام ترم بعد نداشتم . کاشف به عمل امد با فامیلی من یک خانم دیگه تو دانشگاه هست که بدهکار بوده و چون چک به نام من که نبوده این خانم امور مالی اشتباه برگشت زده ولی الان زیر بار نمیره و میگه نه باید پول ترم بعد رو بریزی تا من چکت رو پس بدم ... زورم به هیچ جا نمیرسه . من الان 5 میلیون رو از سر قبر پدرم بیارم اخه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هرچی میگم عزیز من شما چک رو باید میدادی به من من گفتم ضمانت ترم بعد ... وای وقتی با یک مشت احمق طرفی که نمیخواد قبول کنه خطا کرده میخواد تو رو ازار بده چون میدونه دستت زیر سنگش هست الان من چه گلی برسرم بریزم . برادرم میخواد دسته چک بگیره و من بی اعتبار شدم همه اینها به جهنم اون 5ت لعنتی این وسط بهم دهن کجی میکنه ......عصبانیم در حد تیم ملی

باید اروم شم . اینجا فقط خدا میتونه خودش کمکی بکنه یک جوری خودش درست کنه من دیگه چیزی برای گفتن ندارم جز امید به کرامت خدا که خودش یک جور قضیه رو فیصله بده . خدای میدونم هستی میدونم یمبینی ولی اخه یکم فکر قلب من باش بعد مشکلات رو هوار کن بکوب تو سرمن ... الان دم عیدی من چه جوری این رو جورش کن  که منی نیست هر موقع باشه خودتی و خودت و من وسیله ای هستم که از سوی تو هدایت مشم ولی خدای عجیب کرامتت رو نیاز دارم

روزهای پایان سال ما

خوب گذشته رو تو گذشته گذاشتم و تموم شد رفت....

الان بوی بهار میرسد شبنم یار میرسد ... اصلا کی گفته من شعر بخونم .....

حالم خوبه سنجد مهربون خوبه زندگی خوبه البته نه زیاد خوب ها . اقا این مشکل پول چیه که حل نمیشه . یادمه پایان 93 برای من عجیب  پرپول بود دوستان وب قبلی یادشون هست . یک وام خونگی به اسمم دراومد تی وی خریدم . وسایل خونه اضافی هاش فروختم و او.... کلی کار کردم اما امسال اسفندش یکم خساست میکنه . میدونم اوضاع خوب میشه میدونم همه چیز خوب میشه ولی چه کنم کم صبرم صبوری من دیگه تمام شده میدونم باید صبر کنم باز هم میدونم زندگی تو تهران فرق داره با مشهد میدونم 94 سال پر تلاطمی بوده اخرش سکانش امیدوارم خوب جایی بشینه میدونم روزهای خوبی در پیش میدونم سنجدک مهربون من با اون قلمبه سلمبه حرف هاش من رو حسابی به وجد میاره . پسرک کچل من با شامپوی اختراعی مامانش حسابی مودار شده و دیگه باید حسابی مدل بدم بهش .

دیشب یکی از دوستان اصرار کرد پاشین بریم بیرون هرچی گفتم بابا من پول ندارم میرم بیرون قاطی میکنم انگار نه انگار ما رفتیم بیرون و البته من خریدی نداشتم و نکردم وسنجدک من بستنی خورد واومدیم خونه سنجد لالا کرد با داستان ها و قصه های من و لالایی که اینروز ها عجیب با سوز میخونم . سوز لالایی من از غصه هام هست ...

ابروهام هاشور کردم چند روز میگذره ولی دردش خوب نشده .. (این کادوی دوست همسایه به من بود )بابت درمان هایی که انجام دادم براش .. و حالا گیر داده بیا لبت هم خط لب بزارم گفتم اقا دست بردار از سر من دیگه تحمل درد ندارم میگه نه تو اهل ارایش نیستی این کارها میکنم تغییر کنی . چه میدونم والا....

راستی قراره یک روز بیام از این شرکت جدید بگم و بنویسم الان که خیلی سرم شلوغه نهار اماده هست برم بخورم کارهام بکنم میگم براتون

خدایا خدای مهربون ن چه جوری سجده کنم به درگاه تو وقتی میبینیم اینقدر خوب کمکم میکنه خدیا خدای مهربون من چه جوری سجده کنم به تویی که همیشه تو سختی ها چراغ راه من شدی خدایا تو میدونی که کمک تو بهترین هست برام میدونی که من چشم بع کرامت تو دارم کرامت همیشگی تو کرامتی که باور کردنش برای هرکس مشکل باشه برای من قابل لمس هست خدا ی من خدای مهربونم ممنونم ....

میدونم که کمکم میکنی میدونم که تو بهتیرن شرایط سال رو به پایان میبرم . خدیا شکرت

مروری برخاطرات گذشته من 7- پایان گذشته


خوب کجا بودم ؟؟؟؟؟؟؟

ماجرای زندگی مشترک من با ترک اون شهر تمام شد تمام تمام . من رفتم مشهد و بعدم شهر خودمون از اوایل هفته بعدش یک پروژه بهم دادند که نزدیک محل سکونت پدرم بود قرار شد فعلا که جانیافتادم و حسابی قاطی زندگیم تو این پروژه باشم ...

خوب بچه 1 ساله رو چیکار میکردم مجبور بود جایی بذارم دیگه خانوادم خیلی درجریا ن نبودند خواهرم از قبل میدونست ماجرا رو تو ماه اخر بهش گفته بودم و حتی خودش میگفت اره ولش کن بیا با بچت اینجا زندگی کن تو میتونی و....

من دوروز سنجد پیش خواهرم گذاشتم روز سوم اومدم دیدم اخم هاش تو همه گفتم چیه گفت دخترم حسادت سنجد میکنه و ممکنه مریض بشه یچم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مخم سوت کشید من برای این خواهر خیلی کارها کرده بودم واسه دوقلوهاش من 20 روز بیمارستان بودم . بعد 1 ساله بودند مریض بودند باز 10 روز میرفتم همراه چون بیمارستان بودند. وقتی دختر موچیکش که از سنجد یک سال بزرگترهست دنیا اومد من بالا سرش بودم کمکش کردم ......

خدای این ادم اینقدر بیشعوره تمام محبت هام فراموش کرده و الان برای یک بچه من میگه دخترم حسادت میکنه و مریض میشه .....

من خرم کلا خر تشریف دارم باز گفتم اشکال نداره و بچم رو گذاشتم مهد کودک اونجا . الهی من بمیرم که بچم با گریه میرفت مهد و من میرفتم برمیداشتم سنجدک مهربون و خوشگل من همچنان گریه میکرد من برای مدت کوتاه زندگیش تو اون وضعیت خودم رو نمیبخشم . من خیلی تلاش کردم ارامش داشته باشه ولی نشد ...دیگه فکر نمی کردم خواهرم اینقدر نامرد باشه که بچه من یک هفته نگه نداره .. هنوز یک هفته نشده بود از اومدن من و من میخواستم هنوز فکر کنم راه پیدا کنم و....

که یک دو شب قبل از شب 19 ماه رمضان ،شوهر خواهر احمق و عوضی من زنگ زد به بابام که چه نشستی این اومده به قهر بیا زنگ بزنیم به شوهرش این رو برگردونه ....

و اون شب من تمام شد خانواده ام برام خانواده ای که دیگه برام معنی نداشت ... از خواهرم متنفر شدم اون شب . پدر من اومد قبل زنگ زدن به خواهرم گفتم من از خونت میرم .ولی دخالت نکن تو کار من، من خیلی اذیت شدم .... خواهر من برداشت زنگ زد به راهی ،راهی که ازش بدش میومد ... برگشت گفت تو داماد ما  هستی بیا مردم ببیننند ما داماد داریم این هم غلط کرده باید بیاد با تو زندگی کنه و بابام حرف زد با راهی گفت سانیا میگه برنمی گردم اونم گفت برنگرده توافق میخواد منم میدم بچش میدم جدا شیم . ....

خیلی ناراحت شدم داداشم دیر رسید گفت چرا زنگ زدین بهش خوب این دختر خودش میدونه بچم برداشتم و رفتم خونه برادرم و دیگه هم با خواهرم قطع ارتباط کردم . روز بعد بچه مهد گذاشتم رفتم سر کار. خواهر م زنگ زد اره لابد تو خرابی شوهرم گفته خواهرت خرابه وگرنه کدوم مردی زنش قهر کنه میگه بره دیگه نیاد لابد بچه از این نیست .... بله این از خواهر من که من رو در حد یک زن هرزه پایین اورد و رفت خواهر من من رو داغون کرد ..... با حرفهاش و تماسش با شوهرم عملا حرف اون به کرسی نشوند همون که میگفت خانودت تو رو نمیخوان 24 ساعت نگهت نمی دارند .. برادر م ولی نه سکوت کرد و گفت من خواهرم میشناسم راهی لیاقت نداره خواهرم خوبه . نجیب ترا زخواهرم زن ندیدم تو دنیا...

مدتی گذشت راهی اصلا نه پیامی داد و نه زنگی فقط خواهرش زنگ زد که اره برگرد . شوهرم گفته تو به قهر رفتی من نشنیدم از کسی . میدونستم برادرش گفته ها . گفت تو برگرد بذار عوض بشه . تنبیه شددیگه بسه .....

حدود دوماه گذشت .. تااینکه یک شب راهی به من پیام داد میام همه چیزتمام میکنم ... به پدرم زنگ زد و گفت میایم اونجا من هم تو این مدت کارم تقریبا تو اون شهر تموم شده بود سنجد به مهد عادت کرده بود و من اومده بودم مشهد خونه گرفته بودم تو این راه هیچ کس کمکی نکرد بهم . یادم رفته بود بگم من یکم مطالبات از قدیم داشتم از شرکت مشاور که وقتی اومدم چون پول رهن و ... نداشتم شرکت اونها رو باهام تسویه کردو من یک ماه بعد از اومدنم از شهر جنوبی خونه گرفته بودم و خونه ای برای من و سنجد.....

سنجد یک سال و دوماهش شده بود ... یکم مریضی قبلیش بود استر س نبود مادر تو 1 سالگی خیلی اذیتش میکردو خوب گریه هاش زیاد شده بود من تو این مدت یک ماه خودم جمع و جور کرده بودم ...و همین که خونه گرفته بودم خودش پیشرفت خوبی بود . خونه هیچی نداشت از قصد کف موکت گرفتم که سرامیک پای بچم اذیت نکنه . مشکل اصلی شروع شد . حالا وسیله نداشتم یکی از دوستهام کمکم کرد و یک خورده وسایل داد یکم هم خورده ریز خودم خریدم و زندگی بسیار حقیرانه من شروع شد ...

البته سنجد تو مهد کودک خوبی ثبت نام شد و رفت و اولین شبی که رو زمین با هم خوابیدیم بچم ارام خوابید دیگه استرس تموم شد انگار منتظر بود استرس هاش با خونه خودش و کف موکت به فراموشی برسه .... مدتی گذشت راهی که زنگ زده بود میایم . من تا شب منتظر موندم خونه پدرم و خوب نیومدند من و سنجد رفتیم مشهد . انگار اقا ساعت 10 شب رفته بود خونه پدرم و خوب بابام گفته بود رفته مشهد منتظر مونده تو نیومدی . ...بله جناب راهی و نسرین و شوهرش با هم اومده بودند و به خودشون زحمت نداده بودند یک شکلات برای پدرم بیارند و حتی شیر خشک یا پوشک بچم که تو خونه من تو شهر جنوبی ممونده بود رو بیارند و من رو تا تونسته بودند خراب کرده بودند و بابام شورانده بودندو قرار بر این بود شب بعد من برم و مجدد بیان .. تحمل نداشتم ببینم و لی گفتم باشه عصری رفتم که دیدم باابام حسابی توپش پره و دیدم بله دروغ ها زیاد گفته شده و متاسفانه بابای من با بی عقلی تمام (ببخشید از این واژه ها استفاده میکنم )ولی اینها مواردی که زندگی من رو داغون کرد  . خواهرم و شوهرش و بچه هاش هم بودند هم شب غیبت من هم شب دیگه . به بابام گفتم چرا گفتی بیان گفت خودشون اومدندو پیچوند. برادر م هم اومد شام درست کرده بودندو راهی و نسرین و شوهرش اومدند... من خیلی معمولی سلام دادم و باروی خوش نسرین دعوت کردم نشستند...شام خوردندو سنجد تمام این مدت نرفت سمت راهی و نسرین فقط بغل داداشم و من بود انگار دلش میخواست دوتا تکیه گاه داشته باشه من و داییش ...

بالاخره بحث شروع شد بابام گفت راهی میگه تو به پدرش بی احترامی کردی یهو خندیدم گفتم من ؟ کدوم بی احترامی ؟ گفت اره بابام میگه یک بار اومده تو سلام ندادی . گفتم بابات گفته هندز فری تو گوشم بود یا نه ..بابات گفته من پشتم بهش بوده و بچه رو ندیدم یا نه .بابات گفته بعدش بهش گفتم عذر میخوام یانه ... گتم پدر تو به دروغ گویی معروفه خودتون تو خونه یک حرفش قبول نمی کنید بعد الان اینجور میگی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سکوت کرد گفتم بابای من اومد خونه دخترش بی احترامی کردی . به بابام گفتم میدونی روز ی واسه زایمان من اومدی اقا خونه خواب بود نیومد دنبالتون میدونی به من گفت نمیخوام بابات باشه و.. رنگ راهی پرید . برگشت گفت من دروغ گفتم ببخشید سانیا بی احترامی نکرده من شرمندم من خیلی بدی کردم . من نذاشتم بیاد خونه شما .من قطع رابطه کردم باهاتون . این هم حرفی نزد و سکوت کرد. بهش گفتم نمیخوام جلو دیگران حرف بزنم من و راهی و بابام رفتیم تو ماشینو حرف زدیم گفتم نمیام . گفت من دوستت دارم گفتم خواهرو مادرت دوست داری و بس گفت تو زندگی به خاطر خواهر و مادرم خراب میکنی گفتم اره چون زندگی من خلاصه شده تو اونها .. راهی حرفی از سنجد نزد منم سنجد دادم دست زن بابام برد بالا . و نیاورد تو دعواهای ما ولی داماد بیشعور ما برگشت گفت سانیا این مرد باید بره از دستت شکایت کنه بچه ازت بگیره ... تا تو دم در نیاری بچت دوسال بیشتر نمی دهند بهت .. حالا من به جای اینکه با راهی دعوا کنم با دامادمون دعوام شد گفتم تو قانون نمیدونی دهنت ببند بچه من رو تا 7 سال احدی غیر مادرش نمیدهند و .... دیگه جنگ ادامه داشت که راهی گفت مادر سنجد بهترین مادر دنیاست من هیچ وقت بچش ازش نمیگیرم . ولی فهمید من بی کسم خانواده من عوض حمایت از من گند زدن به من به همه چیز خواهرم برگشت گفت اره بچه میزاره مهد کودک ...وای میخواستم بکشمش اره بچه تو مهد گریه میکرد خوب مادر بالا سرش نبود دیگه جنگ ما بالا گرفت و اونها رفتند . بعد به بابام گفتم فکر میکردم مادرم مرده ولی حالا میبینیم پدرم زودتر مرده بود ..صبح شد داداشم زنگ زد سانیا بیا بریم دوروزی یکی از امام زادههای اطراف شب هم بمونیم و اینجوری مادوروز با سنجد رفتیم تفریح ... شوهرمن هم برگشت رفت شهرشون.......دیگه تمام خانوادش پیام دادند فحش دادند بدو بیراه گفتن و من سکوت کردم . راهی که خونه پدرم ابراز شرمندگی کرده بود بدو بیراه میگفت . ولی یکجایی خیلی جالب بود برگشت گفت خواهرت از حسادت که من بچه ازت بگیرم اون حرفها رو زد . واسه رو کم کردنش هم باشه نمیگیرم ازت.....

خواهر من قاتل جون خودم شد. هرشب با راهی جنگ داشتیم دعوا داشتیم . حتی گاها میخواستم برگردم ولی یک ساعت نگذشته زنگ میزد باز بدو بیراه میگفت باز تهدیدم میکردو باز تن من میلرزوند. درخواست وسایل دادم گفت مدرک ندار ی وسایل مال منه . وکیلم رفت و بادادگاه وسایل رو 6 ماه بعدگرفت گفتم بیا توافقی جدا شیم بچه مال من هیچی نمیخوام گفت برو نوبت دادگاه بگیر رفتم گرفتم ونیومد .....چنیدن و چند بار راهی رفت دنبال زندگیش هر روز یکی حرفی میزد یکی میگفت افسرده شده تو خونه یکی میگفت رفته یک شهر دیگه و... مادرش پیام میداد فحش میداد که تو جادو گری التماسم کنی برت نیم گردونم . توفلانی تو بهمانی...... من برام تمام شده بود هم راهی و هم خانوادش... حال سنجد عالی بود . یکی دوبار رفتم خونه پدرو برادرم ولی دیدم نه سنجد بادیدن بچه برادرم که هم سن و سالش هست حسادت میکنه و غصه میخوره چون اون وسایل نداره دیگه نبردمش ... اومدم مشهد و سنجدوو من زندگی تازه ای شروع کردیم .این وسط بخش فعالیت من افتاده بود دست یک ادم عقده ای که حقوقم کم کردو کلی اذیتم میکردو تو تمام اینها خدای مهربون کمکم کرد. من کار ترجمه برداشتم و یک شرکتدیگه کارهاش میاوردم خونه با لپ تاپ انجام میدادم ... هوا سرد میشد سرمای استخون سوز مشهد شروع شده بود ....

رفتم به برادرم گفتم یک بخاری دست دوم برا م گیر بیار گفت باشه و داداش من 3تا بخاری تو خونه خودش داشت که یکیش روشن بود اما دلش نیومد بده پدرم هم نداد من بدون بخاری برگشتم مشهد یک گاز تک شعله خریده بودم هوا سرد بود پول نداشتم دیگه بخوام بخاری بخرم واقعا نداشتم ها... وگرنه بچم نمی ذاشتم اذیت بشه که ... وسایل من نفرستاده بود . حتی به راهی گفتم وسایل سنجد بفرست گفت نه و نفرستاد..... رو گاز تک شعله حبوبات میگذاشتم تا بخار کنه میرفتم حمام  اب حمام باز میکردم بخار که میکرد در باز میکردم تا هوا گرم بشه سنجد هم کلاه سرش میکردم و جوراب پاش و پتو مینداختم تا گرم بشه ... تا اینکه  یک کار ترجمه که قبلا انجام داده بودم روز قبل از عید سعید غدیر . تایید شده بود و پولش رو ریختند به حسابم ... باورم نمیشد خدا پول 3 تا بخاری رو رسونده بود... سرکار بودم مرخصی گرفتم رفتم بخاری خریدم و یک فرش کوچولو برای زیرمون که موکت نباشه دیگه به همراه یکم رخت خواب و خورده وسایل که کم نباشه برا سنجد.. تو راه برگشت دوستم زنگ زد چه نشسته ای فلانی داره اتاق بچش عوض میکنه و کل وسایل نوزادیش حراج گذاشته که خیلی هم نو هستند بهش میگم قیمت خوب بهت بده رفتم و تخت برداشتم برای سنجدو اومدم .... سنجدم یک روزه صاحب بخاری و فرش و تخت و ... شده بود. من چه جوری خدا رو شکر میکردم چه زبونی شکر گذارش میشدم . پرده خونه جور شدو... یکم زندگیم شکل گرفت قطع رابطه کرده بودم باهمه دیگه با هیچ کس رفت وامد نمی کردم دوستان خوبی دارم دوستانم تنهام نگذاشتند تمام کسریهام جبران میکردند خودم هم کار میکردم از سر کار میومودم با سنجد نهار میخوردیم و بعد با هم بازی میکردیم و.سنجد کم کم میخوابید و من مینشستم کارهام میکردم ترجمه نقشه هاو پروژه . تا ساعت 4-5 صبح . بعد میخوابیدم و 7 بیدار میشدم میرفتم سرکار سنجد هم مهد کودک . هزینه هام مرتب پرداخت میکردم . سنجد بردم اتلیه و عکس گرفتم لباسهای سنجد مرتب شد دیگه از اون قیافه درب و داغونش خبری نبود البته سنجدک من زیادی هم شیطون بود. یک بار بعد سه ماه حواسم نبودو فلاکس چای رو ریخت رو پاش یادم نمیره با لباس توخونه فقط مانتو تنم کردم با دمپایی بچه بغل کردم وبیمارستان رفتم های های گریه میکردم سنجد رسوندم بیمارستان بخش سوختگی پای بچم درمان کردم دیدم اقای دکتر اومد گفت خانم حالتون خوبه؟.... گفتم خوبم بچم خوب میشه گفت بچتون خوبه خانم ولی شما نه ....

لطفا روسریتون رو سرتون کنید نگاه کردم شالم دور گردنم پیچیده بود من با دمپایی تو خونه شلوار گل گلی تو خونه و مانتویی که جلوش باز بود و تاپ  صورتیم از زیر پیدا بود تو کوچه دویده بودم اژانس گرفته بودمو تااینجا دویده بودم والان تو راهروی بیمارستان از خجالت در حال اب شدن بودم خودم رو مرتب کردم ودوستم با پدرش اومد و من و سنجد برد خونه . از ماجرای سوختن پای سنجد به هیچ کس حرفی نزدم چون متهم به بی لیاقتی میشدم وممکن بود به خواهرم برسه و قطعا به راهی میگفت... ادرس خونم فقط برادرم داشت . البته برادرم هم کمکم نمی کرد ها ولی برای یک جاهایی بد نبود . روزهای ما میگذشت کم کم در فراخور سن سنجد اسباب بازی خریدم براش سنجدک تنبل من تا یک سال و نیمش تکمیل نشد راه نرفت که نرفت.. وقتی راه رفت واسش دست میزدم و کلی ذوق میکرد بچم.... شبها بغلم میگرفتم ولالایی میخوندم  واشک هام میومد برای بی کسی خودم وبچم ....

راهی ازش خبری نبود دادگاه جهیزیه رو نمیرفت و.... تا اینکه بالاخره یعد از 6 ماه من موفق شدم با کمک وکیل وسایلم برگردونم . وکیل به یک شرکت خدماتی زنگ زدو .... رفتند وسایل رو جمع کردندو با کلی مشقت و مامور دادگستری و دوتا کارشناس از طرف من رفتند برای جمع کردن و ارسال وسایل بگم که هیچ کدوم از کتاب های دانشگاهیم و خیلی چیزهای دیگم رو نفرستادند تا جایی تونسته بودند از رو وسایلم برداشته بودند حتی لباس مجلسی و مانتو های مناسب و خوبم رو این رو بگم که من وقتی اومدم مشهد دوتا مانتو تابستونی همراه  من بود و دیگه هیچی .... وتو مشهد با وضعیت مالی که داشتم خیلی نمی تونستم برای خودم لباس خوب بگیرم ولی سنجد چرا همه چیزش خوب بود. اونها حتی به وسایل سیسمونی بچم رحم نکرده بودند. شیرخشک های تو خونه مونده رو برداشته بودند. پوشک های بسته ای بچم رو برداشته بودند .. خیلی چیزها کسر بود ولی بازهم خوب بود بالاخره کامیون راه افتاد و اومد سمت مشهد به بابام زنگ زدم و برادرم که بیاین وسایلم میاد این رو بگم همه اونها من رو سرزنش میکردند دیگه نه به خاطر راهی به خاطر اینکه اونهمه وسایل خریدی و الان نمی دهند بهت و... هرجور بدی فکر کنید پدر جان درحقم کردو.... گفت بی عرضه ا ی و... ولی بالاخره وسایلم پس گرفتم موفقیت بزرگی بود برام . خونه من تو مشهد چون خیلی عجله ای گرفته بودم دوخواب بود خیلی کوچیک نبود بنابراین وسایلم تقریبا جا میشد هرچند کامل نه ولی خوب بازهم خوب بود .. خیلی وسایلم نفرستاده بودند تلویزیون و رسیور وسینما خانواده که پولش از من بود ولی فاکتور نداشتم رو ندادند . ..رو تختی و پتو های خوبم برداشتند ولی خوب دیگه اون هایی که فاکتور داده بودم مجبور بودند بذارند سرجاش . وسایلی که تو 6 ماه خریده بودم نذر نیازمندان کرده بودم و گفته بودم اگه وسایلم بیاد اینها میبخشم به نیازمندو بخشیدمشون قبل رسیدن کامیون خونه تقریبا خالی کردیم و سایلم اومد. وای باورم نمی شد مبل عزیزم . لباسشویی که دیگه دست هام توان شستن نداشت وسایل سنجد تخت و کمدو.. روروئک که حالا دیگه به درد بچم نمی خورد کالسکه که  بعد ها عجیب به دردم خورد .... ظرفها وو...

سنجد خیلی خوشحال بود پریده بود تو کالسکش و توش بازی میکردتخت نوزادیش باز کرده بودو رفته بود توش هیچی بهش نگفتم دلم نمی خواست اذیت بشه وسایل مال اون بود . اونشب داداشم گفت باورم نمیشه خواهر م اونقدر جنم داشته که خودش حقش رو  گرفته . گفتم میدونی دیگه نمی خوام ببخشم میخوام حقم بگیرم چون این فقط حق من نیست حق بچم هم هست....

 خوب پایان شب سیه سپید است من تحملم نتیجه داده بود و سایلم اومده بود  و زندگیم جور بود حالا وقت رفتن و دیدن بقیه بود دیگه بچم حسرت هیچ چی رو نداشت .. وقتی رفتم خونه برادرم سنجد به وسیله های دختر برادرم دست نزد اخه این دفعه وسایل خودش خیلی خوبتر بود ... .. با خواهر م قهر بودم خواهرم هنوز خونه من ندیده بود جهازم ندیده بود. .ولی خوب امان از دست فضولیهاش .. خواره شوهرخواهر من تو محله ما تو مشهد زندگی میکردو وانگار شوهرش چند باری من  رو بچه به بغل دیده بود تو محل که میرم . یعنی فقط میرم ها بچه هم بغلم هست حالا این کجاش اشکال داشت من نمیدونم نه یک بار نه دوبار  بارها و بارهاخواهرم خونه پدرم برگشته بود گفته بود .. تابالاخره یک بار پدرم گفته بود مگه سانیا تو ماشین کسی بوده ؟ مگه تو بغل کسی بوده ؟ مگه شب با وضع خراب از جایی میومده صبح بچش بغلش میبرده مهد کودک عصر هم بچه به بغل برمیگشته خونه . خواهر شوهر تو و خانواده شوهرت اینقدر بیکارند ؟؟؟ البته مقصر خواهرم بود و شوهرش که من رو به عنوان زن خراب نشون داده بودند که مثلا دیگران بگند اخی چقدر تو خوبی و سانیا بده . تو خوب هستی ولی ... عقده خود کم بینی خواهر م رو من جواب میدادم ... بعد اومدن وسایلم تو مهمونی خونه دختر داییم دعوت شدم میدونستم خیلی ها هستند یک لباس مرتب خودم پوشیدم سنجد هم تیپ زده بردمش دختر داییم دراغوشم گرفت و گفت عزیز دلم میدونم همه چیز دروغه تو رو من بزرگ کردم خواهرت ابروی مارو هم برده خندیدم و گفتم پایان شب سیه سپید است . گفت اره از داداشت شنیدم وسایلت گرفتی و کسی نتونسته جیک بزنه شنیدم خیلی محکم داری تو خونت زندگی میکنی عزیزم خدا با توست . تو اون مهمونی خالم بغلم کردو گفت بوی صبوری خواهرم میدی ..

خواهر خودم رفت سمت سنجد که ناخوداگاه سنجد اومد پشت من قایم شد و ترسید دختر داییم هم گفت بچه زرنگه هرکس بدی کنه میفهمه و یادش مونده ...

روزهای بدی نداشتم کم کم موقعیت کاریم خوب شده بود مدیر عقده ای بیخیال من شده بود اعتراف به قابلیت هام میکرد حقوقم رو افزایش داده بود دیگه نیازی نبود شبها تا صبح ترجمه کنم دیگه ترجمه هام کمتر کردم ولی هنوز هم پروژه متفرقه میگرفتم تو خونه انجام میدادم وزندگیم بهترشده بود ...طوری که گوشیم عوض کردم وبرای سنجدک لپ تاپ خوشگل خریدم پسرکم تپلی شده بود ومامان قربون اون دست و پاهای گردو قلمبه اش میرفت خودم تحت نظر روانشناس بودم سنجد هم میبردم و از نظر اون ما عالی بودیم عالیه عالی .....

نزدیک عید بود عید این سا ل خیلی فرق میکرد سال قبل من مثل کلفت بودم اما امسال من لباس نو برا ی خودم و سنجد خریدم وبهترین هفت سین رو چیدم . قبل عید خواهرم زنگ زد و های های گریه کرد. تمام نقشه هاش نقش براب شده بود .... باز هم من خراب نشده بودم پیش دیگران بازهم همه من رو دوست داشتند باز هم دیگران من رو زن صبوری خونده بودند و با اینکه تنها زندگی میکردم ومشکلات زیادی داشتم اما نجابتم رو دیگران قسم میخوردند.. خواهرم زنگ زد دلم برای سنجد تنگ شده بذار بیام ببینمش به خدا فقط یک لحظه ادرس بده تادم درتون بیام ..گفتم تو میخواهی به شوهرم ادرس بدی گفت نه باور کن کاری باهاش ندارم و... جواب ندادم تا زنگ زد که من مشهدم پیش خانواده شوهرم ابروم داره میره که خواهرم ادرس بهم نمیده .. دلم سوخت گفتم ولش کن ادرس دادم . وخواهرم و شوهرش و بچه هاش اومدند . خواهری که اسباب بازی از دست سنجد یک ساله من گرفت که دختر دوسال به بالاش اذیت نشه .. حالا سنجدکم میرفت در کمدش باز میکرد و وسایلش میریخت تو دست و پای  بقیه . این بچه عجیب داشت انتقام میگرفت با بچگیش . این بچه حسادت بلد نبود به رخ نمیکشید فقط مهربان بود همین و بس..

از راهی خبری نبود ما عید رو با سنجد سفر رفتیم خوش گذرونیدم و کلی عکس با همه گرفتیم ... زندگی من  وسنجد جریان داره ما سختی زیاد کشیدیم من خیلی اذیت شدم ولی خدا رو شکرمیکنم تو این تنها زندگی کردن ها من خیلی اذیت شدم خیلی ازار دیدم .

با اینکه خانوادش خیلی وسایلم ندادند اما توکل بهخدا نجاتم داد . بهتر از تلویزیونی  که برداشته بودند نصیبم شد بهتر از انچه برداشته بودند خریدم بهترین چیزها از قبل دستم اومدو من فهیمدم عجب خدایی داریم بس بزرگ بس کریم .. از ازار و اذیتها تو وب قبلیم تو بلاگفا خیلی گفته بودم حتی گذشتم رو تیکه تیکه گفته بودم اما بلاگفای نامهربان خورد اونها رو ... الان دیگه روز مره مینویسم ... الان دیگه زن تنهایی هستم با سنجدکم  و هزار بار خدا رو برای داشتنش شکر میکنم.

الان موقعیت اجتماعی دارم موقعیت مالیم خیلی بهتراز روز اول هست من تو سه سال گذشته تجربه زیاد داشتم ،سختی زیاد ولی خوشی هم داشتم غصه نداشتم ...

خدارو شکر تصمیم گیرنده اصلی زندگیم خودم هستم و مشورت دوستان بهترین راه برام راهی هرسال یک پاتک بهم میزنه .. میترسم از اینکه روزی سنجدکم بگیره این ترس رو قبلا هم گفتم .. ما میدونم همیشه خدای مهربان پشت من هست حامی من هست . خدایی  که هیچ کارش بی حکمت نیست خدایی که لحظه لحظه زندگی من همرام بوده و توتموم امتحان های زندگی دستم رو گرفته و کمکم کرده .. خدایا خدای مهربون من شکر میکنم تورو برای داشتنت برای همه چیز. برای سنجد مهربون خوش خنده من که جدیدا شیطون شده برای همه چیز خدایا چه جوری شکرت کنم که بتونم کم یاز طلف هات رو جواب گو باشم

خدایا دستهای من به سوی تو هست خودت همیشه نگه دار من باش ...

پایا ن گذشته من

مروری برخاطرات گذشته من 6


پسرم دیگه داشت سه ماهه میشد . دخالت خانوادش ادامه داشت منم دیگه ترجیح میدادم سکوت نکنم . به خاطر کاری که با شوهر خواهرش داشت انجام میداد رفته بودند یک شهر دیگه پروژه برداشته بودند و عملا نبود خونه . یعنی رضایت ما زمانی بود که کلا خونه نبود . ولی خوب من مجبور بودم همه کار خودم انجام بدم و این وسط بچه کوچیک که نمی تونستم همرام بیرون ببرم اون هم برای شرکت کوفتی شون کسی رو نمی تونستند حقوق بدهند من مجبور بودم کارهاشون بکنم و از طرفی هم نسرین یک سری کارهای اداری بکنه . نسرین بچه نداشت ولی من بچه کوچیک داشتم و مصیبت فراوان . بچم کم کم شیرم رو نمیخورد و بیشتر شیر خشک میدادم بهش. یک روز که از شب قبلش رفته بودم خونه مادر شوهرم تا صبح بیرون کار دارم بچه بذارم اونجا ، صبح بیدار شدم بچه رو عوض کردم شیرش دادم خوابوندم  و7 از خونه بیرون رفتم . این رو بگم که پدر شوهر من سن و سال بالایی داره خیلی بالا و خوب الزایمر محدود داره ،پارکینسون و... کلی مشکلات واز اونجایی که با کارهاش رو اعصاب بود بچههاش خیلی محلش نمی دادند و من بیشتر بهش میرسیدم مبادا که پیر مرد دلش بشکنه . البته الان میفهمم اشتباه کردم همشون از یک قماشند... حول و حوش ساعت 9 صبح اومدم خونه که سنجد بردارم برم خونه خودم کارهام تمام شده بود. دیدم مادر شوهرم گفت بیا ببین چرا این پیرمرد باز ادا اصول در میاره . رفتم نبضش گرفتم و .. دیدم نه حالش خیلی بده به مادر شوهرم گفتم بمون پیش بچه من ببرمش بیمارستان با آژانس رسوندم بیمارستانو اونجا تشخیص سکته قلبی دادند به خاطر سن بالاش اگه یکم دیر تر رسیده بودم ممکن بود بمیره ...

بردمش بیمارستان واونجا تو سی سی یو بستریش کردم زنگ زدم به بچه هاش که بیاین پدرتون بیمارستان هست .. شوهرم که اون شهر بود و باخواهر بزرگش سحر تا راه افتادند و اومدند کلی طول کشید یک جورهایی شب دیر وقت رسیدند حالا کلا 3 ساعت راه بود ها . ولی مادرشوهر و بقیه بچه ها که تو شهر جنوبی بودند عصری اومدند اون هم عصر واسه ملاقات که من گفتم سنجد بیارند پایین بیمارستان . اومدند ملاقات و من رفتم بیرون سنجد شیر دادم و بعد مجدد دیدم مادرشوهرم گفت سانیا جان من که میدونی اعتیاد دارم خودم نمیتونم جمع کنم بچه ها هم بلد نیستند ولی تو خود تمریض داری زیاد کردی بمون حالا دامادها اومدند میگم بیان کمکت به همین سادگی رفتند و من موندم بیمارستان تا حدود نیمه شب که شوهر نسرین رفته بود خونه دیده بود سنجد بی قراره گفته بودند مادرش بالا سر پدر راهیه . اومد بهم گفت تو برو خونه من میمونم بیمارستان . رفتم خونه فجالب اینجا بود نه راهی نه شوهر سحر(خواهرشوهربزرگه)حتی زحمت ندادند بیان دنبال من واسه اینکه ببرند خونه . رفتم اونجا و گفتم من میرم خونه خودممیخوام دوش بگیرم ...مادرشوهرم راضی نمیشد نه خسته ای اینجا بمون و.. بعد هم یک جورهایی فهموندند صبح تو باید بری بیمارستان ... خلاصه بگم من تو یک هفته مریضی پدر شوهر عموما بالای 14-18 ساعت تو بیمارستان بودم و اکثرا زود میومدم خونه فقط لباس عوض میکردم به سنجد شیر میدادم ومیرفتم و البته برای مرخص کدنش هم هیچ کس نرفت خودم رفتم مرخص کردم اوردمش خونه...دریغ از یک دستت درد نکنه . البته بگم تو این مدت مادرشوهرم غذا برام درست میکرد چون میدونست من غذای بیمارستان بدم میاد بخورم و البته بهم نمی دادند چون فقط به بیمار میدادند غذا . برام غذا درست میکردو من میرفتم خونه دیگه اماده بود واسم . البته سنجد هم ترو خشک میکرد. بعد از یک هفته اوردم  خونه . و رفتم خونه خودم حالا هر شب زنگ میزدند سانیا بیا این حالش خراب شده . رفتم دستگاه فشار سنج هم گرفته بودم . از اول یک سری دوره کمک های اولیه رفته بودم و یک جورهایی درمان های خود درمانی داشتم . تو بیمارستان هم دکتر به پدر شوهرم گفته بود عروست پزشکه . چون خوب میرسه . اینم ول نمی کرد دیگه زنگ بزنین سانیا بیاد ... اینها رو گفتم یادم رفت بگم که من مجبور شدم به خاطر هزینهها و بارداریم دوسال مرخصی از دانشگاه بگیرم . دوره دکتری از بارداری تا دوسال مرخصی میدهند به خانم ها که سنوات محسوب نمیشه ولی باید شهرهی بپردازی من واقعا نداشتم دیگه بدم و از طرف دیگه اعصاب درس خوندن نمونده بود که عطای دکتری به لقاش بخشیدم ....

با این وضعیت پدر شوهر صاحب خونه زنگ میزنه به همسرم برای تمدید اون هم یک طرفهمیگه میخوام خالی کنم . خانواده خودش هم مستاجر بودند و اونها هم صاحب خونه میخواست خونه رو خالی کنند . حالا من مونده بودم دست تنها و دنبال دوتا خونه مجزا میگشتم مدتی گشتم فایده نداشت که نداشت ... خونه مناسب که اجاره کمتر بدهند نبود که نبود اخرش شوهرم اومد رفت یک خونه قدیمی و بزرگ دید خونه ای با 4 اتاق خواب و پذیرایی و اشپزخونه و حیاط  و کم کم زمزمه کرد با مادرم برین اینجا البته اونم صاحب خونه رهن خواسته بود و مادر شوهر و شوهرم میگفتند برو از پدرت بگیر . جالب اینجا بود من میدونستم پدرم همچین پولی نمیده به من و از طرف دیگه خودم دلیل نمیدیدیدم بگم همچین چیزی ...و در نهایت رفتم با صحب خونه صحبت کردم اونم قبول کرد تبدیل به اجاره کنه ...سعی کردم مقاومت کنم ولی خوب متاسفانه زورم نمیرسید ....ومجبور شدم برم تو ویک خونه بامادر شوهر زندگی کنم ... بدترین تصمیم زندگیم....رفتن اونجا همانا و مشکلات ماهمانا . خوب مادر شوهرم زودتر رفته بود مستقر شده بود جهیزیه من خیلیش رفت توکارتن و انچه اومد رو دست بعد مدتی داغون داغون بود . فرشها رفت زیر پا که در اثر بی احتیاطی سوخت و... اینها فقط ضرر ظاهری بود ضرر اصلی برجا بود. من کم کم باید میرفتم سر کار از اول تصمیم به گرفتن پرستار داشتم گشتم یک پرستار پیدا کردم زن بدی نبود حقوقش میدادم میومد و لی خوب تو زندگی مشترک مادر شوهرم نظر میداد. این هم هرروز میدید اینها خونه اند زود بچه رو میگذاشت میرفت اینجوری بود که به اجبار مجبور شدم بچه بسپارم دست اونها . نسرین حامله بود سحر هم حامله بود  . شوهر نسرین با راهی تو شهر دیگه تو پیروژه بودند ونسرین هم اومده بود پیش ما نسرین اعتیاد داشت مادرش و همسر من . و البته کم کم  رو شد که سحر هم اعتیاد داره .....من خیلی تلاش میکردم سر ناسازگاری نذارم .هزینه دانشگاه به نسترن میدادم . برای خونه همه وسایل میخریدم و طبابت پدر شوهرهم سرجاش . اوایل بد نبود من سعی میکردم کارهای خونه بکنم ولی کم کم دیدم نه شوهر من از اون ادم به درد نخور به دردننخور تر شده و حسابی با هم کنتاکت میکردیم . من دیگه خسته شده بودم دیگه بریده بودم . دیگه تحمل نداشتم .اولینبار بعد از جابجایی ما دوهفته بعدش جنگ بین ما شروع شد و همسر من وقتی میومد از اون شهر میرفت تو اتاق دیگه میخوابید من تو یک اتاق تختم گذاشته بودم با تخت بچه و بقیه به مادر شوهرم داده بودم و البته مشترک استفاده میشد ... رفتارهای شوهرم اصلا خوب نبود من همون یکم تسلط از دست دادم و زندگیم تحت الشعاع قرار گرفت ...

شوهرمن وقتی میومد یا دامادشون میومد من براشون غذا درست میکردم و میفرستادم برای چند وعده کاری که نسرین هرگز نمیکرد برای شوهرش و یا برادرش . اینجوری بود که فاصله بین ما خیلی زیاد شد بیش از اندازه .. تو این وسط مادرشوهر من مرتب پشت پسرش میگرفت و من روز به روز به هم ریخته تر میشدم تااینکه باز هم تولد من به فراموشی سپرده شد و من اونشب به شوهرم پیام دادم چرا باید همچین زندگی تحمل کنم وقتی اتسقلال ندارم و تو حتی یادت نمیاد زن یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینجوری بود بهش گفتم میخوام با بچم از زندگیت برم بیرون فقط من و بچم . دیگه کوتاه نیومدم و بهش اجازه ندادم خوردم کنه و باعث بشه که من معذرت خواهی کنم . بعد چند روز زنگ میزدو... از سفر اومد کادو خریدهبود وماقهر بودیم ودرستنشد هیچی درست نشد. البته من همزمان که سر کار میرفتم کارهای اونها هم انجاممیدادم و شوهرم میدونست بدون من نمی تونه کاری بکنه . این وسط اگه قهری مید منم کارهاشون میذاشتم کنار تا فشار بیاد که مادرشوهرم به نسرین و بقیه میگفت انجام بدهند که انگار شوهرم به من نیاز نداره .....

نسرین هم خوب کنار مادرش بود و هرروز داستان ما دامه داشت دیگه خسته شده بودم ... اولتیماتوم دادم که من دیگه باهات زندگی نمی کنم دیگهخسته ام میخوام بچم خودم بزرگ کنم میخوام پرستار بگیرم میخوام بزارم مهد . من اختیار هیچ چی ندارم .. لباس بچم همون که سیسمونی خریدم دیگه پولی نداشتم شوهرم هم درامد انچنانی نداشت فقط سرشون گرم بود به همه بدهکار بودند و هرروز ماجرا داشتیم .. خواهر شوهر بزرگه اومد واسه زایمان من همه کار براش کردم وبچه مریض بردم دکتر که دکتر گفت بچه معتاد بدنیا اومده و مادر بچه اعتیاد شدید داره مغزم سوت کشید من داشتم چیکار میکردم بچه من تو اینها هست کم کم بچم بیشتر سمت خودم میاوردم سعی کردم وابستگیش کمتر کنم . برای عید مادرشوهر با سحر رفت اون شهر و من تنها موندم و نسترن که کار خونه بلد نبود اصلا تمام خونه ها خودم تمیز کردم وخونه تکونی کردم خرید ها کردم و همه جا مرتب دیدم نسرین هم نیاز به کمک داره خونه اون هم جابه جا کردم و مرتب دیگه نایی نداشتم . بعد مادرشوهر و شوهر من چند ساعت قبل سال تحویل زحمت کشیدند اومدن منناراحت بودم از شوهرم دست تنها بودم و باهاش سر سنگین بودم کهماردش معترض شد چرا با بچه من اینجور میکنی بعد مدتها برگشته و.... همسر من از یک ماه قبلش بهم قول داده بود همه چیز رو جبران کنه همه بی احترامی به خانوادم و.... البته بگم که تو زمستون پدر منباز اومد بهمون سر بزنه ...و من اصلا راضی نبودم بیاد ببینه من زندگی مشترک دارم با خانواده شوهرم که پدرم با اصرار اومد و دید البته قبل اینکه بیاد به شوهرم گفتم اگه میخواهی به پدرم بی احترامی کنی ترجیح میدم نباشی .....من دیگه ادم مظلوم دوسال پیش نبودم هنوز سکوت میکردم ولی یک جاهایی دیگه غصه من رو میبرید من هنوز افسرده وبدم هنوز داغون بودم هنوز به هم ریخته بودم تا اینکه قبل اومدن پدرم . همسرم دید نه من اولتیماتومم واقعی هست گفت میمونم تا بهت ثابت بشه که من از قصد نبوده و.... اون هم زنگ زدند که بیلشون اتیش گرفته تو پروژه و بیل مکاننیکی داغون شده . پدرم اومدو اون مرد نبود . حتی ما ابه م قهر بودیم و پدرم فهمید که من خیلی ناراضیم از همه چی .. ولی رفت تو راه که بود راهی بهش زنگ زده بود که ببخشید و من سعی میکنم جبران کنو عید میام پیشتون دیگه...

عید اومد و شوهر من به جبران تمام بدیهاش گفت میبرم مسافرت هم پیش خانوادت هم اینکه بریم سفر خودمون و تو فراموش کن همه چیز رو ......

منم گفتم باشه . اومد به عید رسید گفت نسرین و شوهرش هم بیان بریم شمال ..ن سکوت کردم اومدیم راه بیافتیم دیدم مادر و خواهر کوچیک و برادرش هم راه افتادند من دیگه نایی نداشتم مادرشوهرم بااون همهزحمتی که منبراش کشیده بودم با من حرف نمیزد و همش چرتو پرت میگفت اونوقت حالا من پاشم برم مسافرت ... واقعا چرا مگه دیوانه ام پای رفتن نداشتم از اون طرف بابا م زنگ میزد مگه قرار نبود بیاین اینجا دروغ های اینها داشت روانیم میکرد تو زندگیمن خیلی دروغ ها بود یک سریش رو گفتم ولی تعداد زیادی باقی بود من داشتم میدیدم دروغ ها رو از سمت نسرین و مادرش که بهدروغ انتقال پیدا میکرد. البته این روبگم پدر شوهرم یک بار دیگه سکته کرد که نصف شب به جای اینکه کسی دیگه بیدار کنه پرید تو اتاق خواب و گفت سانیا حالم بده منم بردم بیمارستان  ومجدد همون پروسه یک هفته ای تکرار شده بود . من دیگه خسته بودم .من دیگه اعصاب نداشتم حالا هم شوهر من بدون اجازه من خانوادش داشت میاورد سفر .... من کریر بچم برداشتم وپتو ...همه اینها با هماهنگی خودش بود حالا مادرش و بقیه هم میومدند قطعا وسایل زیاد میشد ... من نم یخواستم برم . همش با خودم میگفتم بچم بردارم و برم بلیط مشهد بگیرم برم بهترین راه هست ولی باز سکوت کردم من و بچم تو ماشین ما عقب نشستیم و مادرش جلو نشست با من حرف نمیزد حتی یک کلمه ولی مینشست تو ماشین ما . و جالب بود دخترش نسرین با شوهرش میومد تو ماشین شوهرش خودش نشسته بود جلو راحت میرفت جلو من باید تحملش میکردم ..رفتیم و شب بعدش جایی اسکان کردیم . شب خسته بودم و خوابیدم. التبه خواب نبودم فقط چشمهام بسته بود دیدم مادرشوهرم به این فکر که من خوابم داره شوهرم پر میکنه . زنت سفر بلد نیست بره نرفته تاا لان ببین واسه بچش سطل برداشته (کریر رو میگفت ) کی بچه تو سطل میذاره و این جور چیزها ... دیگه تا دلتون بخواد دری وری هاش ادامه داشت .

روز بعد که بیدار شدیم تا راه بیافتیم وقتی داشتم وسایل جمع میکردم دیدم شوهرم برگشته میگه این سطل رو برای چی اوردی فقط بار اضافی برداشتی ....در صورتی خودش بود و موافقت کرده بود .... هر شب این بساط رو داشتم من دیگه حتی غذا نمی خوردم تا اینکه یک روز تو سفر بابام زنگ زد و داشت گریه میکرد . گفتم چی شده گفت خواب مادرت دیدم رفتم حالش بپرسم پشتش به من کرده و گفته بچم سانیا به تو سپرده بودم این بود قولی دادی بهم بچم داغون شده چرا نجاتش نمیدیدن . البته این رو بگم تو حرف کلا مادرشوهرم و شوهرم و کل خانواده خانواده من رو مسخره میکردند چون ما یم زبون خاص داریم اونها زبون ما مسخره میکردند لهجه مارو مسخره میکردند درصورتی درامد پدر من خیلی بیشتر بود موقعیت اجتماعیش و خیلی چیزها اما اونها فقط کارشون مسخره کردن بود . تو اون سفر توهین ها شنیدم و .... دیگه خسته شده بودم دیگ توان داشتم همه جور توهین کرده بودند همه جور ادا اطوار دراورده بود مادرش و دخترهاش هم بالتبع مادرشون همین کارها میکردند . البته خواهر عزیزش نسرین با شوهرش دعوا کردند که من نفهمیدم سر چی هست و حسابی توسط خواهرش زهرمار شد به همه دیگه نیاز ینبود من بخوام کوفت کنم . بهشون . ما برگشتیم و شوهرم گفت میرم سفر گفتم برو خونه بگیر من رو از اینجا ببر بعد هر جهنمی میخواهی بری برو. مادرشوهر من خیلی اذیتم میکرد دیگه اذیتش زاید شده بود . یکبار سنجد داشت گریه میکرد من دستشویی بودم بچه داشت گیه میکرد اومدم بیرون دیدم مادرشوهرم جلوش وایستاده میگه اون ننه فلان شدت چیه که حالا بچه بخوام بغل کنم . سنجد هم دستهاش دراز میکرد که یکی برش داره از زمین اومدم بچه رو برداشتم دیگه سکوت کافی بود . شورم با خانوادش میرفت تو اتاق مینشستند به مواد کشیدن و پشت سر من حرف زدن و بعد هم تلافیش سرمن دراوردن ... بچم رو بردم مهد کودک گذاشتم ودیگه دست واونها ندادم که دیدم بچه مریض شد حال زبونشون دراز که بچه میبره مهد مریض میشه . بردم دکتر اول سرما خوردگی تشخیص داد. ولی ادامه داشت اخرش دکتر فرستاد ازمایش دنیا تو سرم خراب شد بچه من معتاد بود و این مریضی برای این بود .یک شب که حالش بد بود و این بچه اسهال در حد اب شده بود و اصلا خوب نمیشد شوهرم تو اتاق بود هرچی گفتم بیا بچه ببریم دکتر نیومد و من تنها بردم شب بیمارستان وفرداش هم بردم متخصص و تشخیص دادند که این بچه چون در معرض دود بوده معتاد شده و حالا دیگه میذارم مهد برا همون مریض میشه دوماه تمام درد کشیدم پا به پای بچم و البته اونها زیر بار نرفتند و میگفتند تو دروغ میگی شوهرم هم یک روز صبح که دید من دارم بچه میبرم مهد و بچه هم صبح دل درد گریه میکنه مادرش گفت از صبح مثل سگ صدای بچه در میاره .. منم قاطی کردم اومدم تو اتاق گفتم خاک برسر من به اینجا برسه کارم که هرکس از جاش بلند شه بیاد اینجور بگه به من . شوهرم از خواب بیدار شد وایستاد به سرو صدا که تو نمیفهمی بچه اوردی جا پات محکم کنی تو زندگی من گفتم تو زندگی تو ؟ من اومدم دنبال تو ؟ تو چی هستی که جای پام محکم کنم جنا ب رییس جمهور شب ب ود قدرتتون ندیدم تو در حد من نبودی و جنگ ما شروع شد از در رفتم بیرون گفتم دیگه نه من نه تو تا خونه مجزا نگیری ..و اینجور بود که من شب رفتم و خونه هم نیومدم تو شرکت با بچم خوابیدم دیگه داشتم روانی میشدم دیگه تحمل فشار نداشتم .شوهرم پیام داد بیا وسایلت جمع کن خونه گرفتم امشب میریم ...

رفتم یک کارگر گرفتم و وسایل جمع کردم دیدم نه فایده نداره این فقط خواسته من رو بکشه خونه دیگه واقعا خسته شده بودم  از طرف دیگه من دیگه خونه غذا هم نمی خوردم بچم براش سوپ درتس میکردم و با هم همون رو میخوردیم .... مادرشورهم به تلافی اینکار به شوهرم چند باری غذا نداد و گفت بگو زنت برات درست کنه . و شوهرم فهمید نه انگار مادرش هم یک جاهایی مقصره ..ولی باز هم اصرار داشت که همون جا بمونیم انگار میخواست یکی بمیره بعد جد اکنه از هم این داستان ما رو.. از اون طرف خواهر شوهر بزرگه بچش اورد واسه ختنه کردن اونجا و مادرشوهرم اینقدر پررو بود گفت من که نمی تونم بیام ولی سانیا میتونه بگو سانیا همراهمون باید حالا ما باهم قهر بودیم ها ولی من باز هم دلم نیومد بچش بردم و ختنه کردیم وبرگردوندم و حسابی به هم ریخته بودم تا اینکه یک شب شوهرم هم خونه بود دست و پام یخ زد و توبهار جنوب بدنم بی حس  و لمس شد نصف شب تا اومدم از تخت بلند شم با صدای بدی خوردم زمین شوهرم در رو باز کرد دید من نقش زمینم . برد بیمارستان . من تو نمیه هوشیاری بودم که دکتر بالا سرم اومد معاینه کردو گفت مرد نیستی نه ؟ نمیخواهیش ولش کن بره . کس و کار نداره بی پدر مادره کلفت گرفتی یا زن ؟ برگشت به من گفت تحصیلاتت چیه قیافت به بیسواد ها نمیخوره . ولی زندگیت از یک روستایی بدتره .بله خطر از بیخ گوش من گذشته بود شوک عصبی که باعث اسیب به یکی از مویرگ های مغزی شده بود و.... جواب ام ار ای اومد . شوهرم بیمارستان بود ولی من دیگه باهاش حرف نمیزدم غصه میخوردم و فقط همون جا اشک میریختم رفت بیرون اتاق به مادرش زنگ زد گفت سانیا سکته مغزی رو رد کرده .....

روز بعد از ای سیو مرخص شده دکتر میگفت بچش بزارین ببینه اینجوری فشارش کمتر میشه تمام حرفهای دکتر تو سرم نقش میخورد مادرش رفت شهر دیگه با دخترش من موندم و اون خونه . البته من نامرد نبودم غذای بچه هاش درست میکردم . به پدر شوهرم غذا میدادم ولی دیگه غمگینبودم و افسرده تو اتاق مینشستم با ا بچم بازی میکردم . ....بغض بدی داشتم من هنوز سی سالم نشده بود که اینجوری داغون بودم .خودم رفتم دنبال خونه . شهورم هم دنبال خونه می گشت تااینکه اومد گفت یک خونه پیدا کردم فقط یک ماه طول میکشه تا خالی کنند اشکال نداره منم گفتم نه رفتیم دیدیم . شوهرم زیادی خوشحال بود این مشکوک میزد باز هم اعتماد کردم وگفتم باشه . گفت مادرم زودتر میفرستم از این خونه بره . من چون قهر بودم کاری نداشتم و مادر شوهرم وسایلش جمع کرد ورفت ما موندیم تنها اون مدت بچم نمی ذاشتم ببره و البته شوهرمن از رو نمیرفت که بچه میبرد به بهانه اینکه میرم خیابون میبرد خونه مادرش ..یک روز برادر شوهرم یک ربع بعد رفتن شوهرم اومد در زد (از برادر شوهرم کم گفتم چون واقعا بچه بدی نبود  خوب بود . حتی چند بار به من پیام داده بود سانیا چرا راهی نمیاد خونه خودتون چرا همش اینجاست چرا زندگیتون اینجوریه . من نمیذارم زنم اذیت بشه ) این برادر شوهر از اول چون من رییسش بودم من رو دوست داشت و حسابی هوام رو داشت ..بچه رو اورد گفت چرا بچه میدی دست راهی گفتم مگهخ چی شده ؟ گفت ساده این بچه خیابون نمیبره که راست میاره خونه ما . میندازه خودش میره بیرون اینم اونجا بی قراری میکنه این نامردها هم نمیارند بهت بدهند  تا خودش نیاد این بچه هلاک میشه اونجا .... گذاشت و رفت. شوهرم زنگ زد که ما داریم میایم خونه .. منم خندم گرفته بود بچه پیش من بود . یهو زنگ زد قاط یکرد رفته بود خونه مادرش دیده بود اونجا نیست زنگ زد میام ببرمش پدرم ببینه گفتم تو بیخود میبری بچم میندازی خیابون نمیبری تو اینقدر بی انصافی فقط میخواه یبچه از مادر جد اکنی و جنگ کردیم . زمان اسباب کشی ما با یانکه با مادر شوهرم مشکل داشتیم اومده بود و به کارگرها دستو رمیداد تو حرفهاش میگفت عرضه ندارند زندگی جمع کنند من باید بیام هیچی نگفتم ورفتم خونه جدید وسایل ها چیدم ویک جوری دست و پای همه از تو زندگیم جمع کردم تو خونه جیددی دیگخ کلید نداشتد ادرس هم نمی خواستم بدم .که دو سه روز بعد دیدم بله شوهر من خوشحایش بی دلیل نبود مارد شوهر من همسایه هست و خوه بغل دستی خونه من یک جورهایی صدای ما بلند میشد میشنید . قاطی کردم گفت چیکار داری خونت جداستو .... یک شب به شوهرم گفتم بیا خونه فایده نداشت باز همون داستان همیشگی برقرار بود مادرش هم حمایت میکرد حالا با من هم مشکل داشت قشنگ به پسرش میرسید که مبادا بیاد خونه پی شما ... نصف شب میومد گاهی همون رو هم نی اومد یک شب زنگ زدم گفتم منتظرتم بیا کارت دارم اومد شام گذاشتم جلوش و گفتم به همین برکت قسم میخورم اگر فقط یک بار دیگه بری خونه مادرت نهمن نه تو . گفت مادرم تنهاستو... گفم به من ربطی نداره دیگه زیادی تحملتون کردم .تو ده روز نرو خونه مادرت ده رو زنکش تو که میگی معتاد نیستی هر وقت خواستی میکشی هروقت نخواستی نمیکشی حالا ده روز نرو خونه مادرت کن مطین شم بعد قبول کرد بهش گفتم ببین راهی من بزنه به سرم برم دیگه برنمی گردم ها فکر نکن میرم دوروز بعد قهر میکنم میام فکر نکن پدر و مادر ندارم کسی ندارم . مجبورم بمونم نه اینجوری نیست . من ببرم از این زندگی دیگه بریدم . گفت باشه ...خوابیدم صبح ساعت 8 دیدم مثل دزدها داره میاد خونه یعنی بعد حرفم رفته بود خونه مادرش ... این دیگه زیادی ظلم بود بیدار شدم رفتم دیدم رو پلهها داره میاد بالا همنگ کرد من رو دید . بچه رو اماده کردم ورفتم بیرون یک ماه مرخصی گرفته بودم خسته بودم داغون بودم دیگه نمیکشیدم وضعیت مالیم هم افتضاح داشت میشد ...

چند روز گذشت دیدم نه فایده نداره و این ادم هیچیش عوض نشده . به شوهر نسرین که باهاش صمیم بود گفتم اون هم گفت بیخیال اون فقط مغروره و و.... از اینجور داستان ها .. بچه نسرین مرده به دنیا اومد و من هم خبر نداشتم چون قهر بودم کسی بهم حرفی نزدو من فقط تماس گرفتم به خودش و شوهرش تسلیت گفتم ...

مدتی گذشت نسترن خواهر کوچیکه هنوز با من خوب بود و میومد میرفت . وشهرم میرفت خونه مادرش و اونجا حسابی تحریک میشد . من عادت داده بودم سنجد زود شبها بخوابه تا خسته نباشه . شئهرمن هرشب میومد بهاین بهانه که بچه ببره خیابون و من میگفتم خوابه اینقدر نامرد بود میخواست تو خواب ببرتش چون مادرش میگفت زنت بچه از قصد میخوابونه زود که تو نبینیش یا ما نبینیمش ....

یک روز با نسترن بیرون بودیم سنجد بیقرار بود خوابش میومد و تو راه خوابید شوهرم زنگ زد کجایی زود بیا خونه میخوام سنجد ببرم دور زدن گفتم سنجد الان از خیابون داره میاد دور زدن نداره که . گفت بچمه میخوام ببرم خونه مادرم به تو چه . نسترن هم شنید . همون جا گفت ببخشید منم قبلا فکر میکردم تو میخوابونی الان میبینم بچه تو خیابون خوابش میاد میخوابه ....ولش کن من میرم خونه میگم  که خودش خوابید . اینجور یمادرش فهمید نه با من جنگ نمیشه کرد چون دیگه ادم بی منطقی نیستم که کارم رو منطق و حساب و کتابه . به شوهرم اش میداد بیاره خونه . من نمیخوردم میریختم دور. برای سنجد تولد یک سالگی گرفتم و تمام دوستان  هم کارانم دوعوت کردم . اونجا یک جورهایی گود بای پارتی بود تو اون شهر. ...

چندروز گذشت و ماه رمضون شروع شده بود شوهرم به هیچ کدوم از وعده هاش عملی نکرده بود و من همچنان تنها بودم میرفتم پیش مشاور گفت سابقه این سکته که رد کردی دیگه ازت چیزی نذاشته قیافت به 40 ساله ها داره میخوره خودت نجات بده . چند تا مشاور رفتم وضعیتم توضیح دادم متفق القول نظرون این بود ایا این زندگی فایده  داره ؟؟؟؟؟؟؟

پدر شوهرم میومد در میزد ما خونه نبودیم میرفت میگفت من دیدم تو خونه بوده در باز نکرده  و... چرتو پرت ها ادامه داشت این مرد با خودش نمی گفت همین دختر بود شبه تا صبح تو بیمارستان بالای سرمن بوده انگار نه انگار اون همه زحمت کشیده بودم براشون ....

یک روز نسترن اومد که نیم ساعت بده سنجد ببرم خونمون. نامرد نبودم که ندم ببره گفتم باشه از خواب بیدار شد زنگ میزنم بیا ببرش منم به کارهام برسم . اومد بچه رو برد شب که اورد به پاش مواد چسبیده بود واقعا اعصابم به هم ریخت چرا اینجور میکردند با بچه من . من به زحمت ترکش داده بودم و حالا....

شوهرم رفت سفر واسه اون پروژه شهر دیگه . من تو خونه تنها بودم با بچم مشغول بودم . تا اینکه یک شب سنجد خوابونده بودم چند تاپیام از شوهرم اومد از قضا پیام ها اشتباهی داده بود پیام ها مربوط به نسرین بود و شهر من اشتباهی فرستاده بود انگار راجع به من حرف میزدند که چه جوری قاطی شده بود . دیدم تو پیام ها شوهرم زده بود اون کس و کار نداره دلم میسوزه از خونه بندازمش بیرون باید بره گدایی و.... وگرنه کی همچین زنی نگه میداره ؟؟؟؟؟؟؟ چشمهام گرد شد به من همچین چیزی میگه اون هم تو جواب خواهر ش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به چه حقی مگه من چقدر پست وبی مقدار بودم . براش پیام دادم خدارو شکر که خدا همراه من هست تو پست ترین و نامرد ترنی مردی هستی که دیدم . من به گدایی میوفتم یا تو و خانوادت و... اینجور ی ما جنگ اساسی کردیم . روز بعد یک پیام دادم من در اویلن فرصت میرم مشهد . گفت برو گفتم پول باید بفرستی گفت پول رفتن درای برگشتم نمیخواه ی.... گفتم باشه .... تو اون بازه تا بلیط گیر بیارم به مشاور قبلی زنگ دم و گفتم میخوام بیام مشهد کار میخوام زندگی میخوام و برای مدیر اونجا تعریف کردم که زندگیم به چالش خورده . گفت من جای پدرت هستم و تو دخت رمن یک صندلی خالی برای تو همیشه هست....

تا اینجا بود زندگی مشترک من ... اینجا خیلی خلاصه گفتم خلاصه خلاصه . از تحقیرها نگفتم از توهین ها نگفتم از اینکه همه چیزم به مسخره میگرفتند از اینکه شوهرم میوه میخرید میخورد و بقیش میبرد خونه مادرش تا توی خونه نمونه ....

از اینکه با خانوادش من رو به مسخره میگرفتند و ... از اینکه تو دانشگاهی که من استادش بودم ابروی من رو برد ... از اینکه زنگ میزد امور اموزش دانشگاه  و هرچی بدو بیراه دلش میخواست بارم میکرد با صدای بلند و من خفه خون میگرفتم ....

از اینکه پیش خیلی ها ابوری من رو برد ...

از اینکه اینقدر تنها بودم وقتی با مادر شوهرم زندگی میکردیم یکی از همسایه ها فکرکرده بود من دخترشونم و برام خواستگار اومده بود . چون هیچ وقت شوهرم کنارم نبود . از اینکه من تنها تو اون شهر بار خودم و بچم و گاها خانوادش به دوش کشیدم و سکوت کردم .....از اینکه شبهای مریضی پسرم تا صبح هیچ کس نگاهش هم نمیکرد. از اینکه به بچه شش ماهه پسته داده بودند و من فقط یک مدت داشتم سیستم گوارش زخم شده رو درمان میکردم . از اینکه یک بارهم نیومد خونه پدر من انگار زن به اسیری گرفت....

ز اینکه یک شاخه گل نخرید و...همیشه من احساس کلفت بودن کردم تو اون خونه ..... از اینکه این مرد تمام بلاهای ممکن به سرم اورد و من سکوت کردم سکوتی تلخ که به یک باره برام شد کوه اتشفشان .

رفتم پیش وکیل گفت هیچ احد الناسی نمی تونه بچت تا 7 سال ازت بگیره .. بردار و برو ولی واسه وسایلت باید بری دادخواست بدی . تصمیم گرفته بودم دیگه فایده ای نداشت من بریده بودم توان مقابله نداشتم ..... دادخواست دادم صورت برداری کردم وتمام بلیط هواپیما خریدم و رفتم مشهد ..........