مروری برخاطرات گذشته من 3


اینجوری که پیش میرم دوروزه تموم میشه دیشب کلی پست مرور خاطرات نوشتم ها

اومدم رفتم خونه لباس واسه مراسم برادرم از تبریز گرفته بودم برنامه زیادی داشتم اما همه چیز مونده بود مامان مهم بود . تا رسیدم مامان اورده بودند خونه . خودش خواسته بود سکته ور رد کرده بود ای سی یو نیازی نبود و لی پرستاری باید سرجاش میشد رسیدم مامان تو اتاق من رو تختم خواب بود . بوسیدمش بیدار شد گفتم تنبل خانم واسه فرار از کار اینجوری انداختی خودت رو گفت ای دختر بلا اومدی تو..مامان به من زیادی دل خوش بود تنها بچه ای بودم که زیادی شیطون بودم توخونه اگر بودم حتما سرو صداهم بود اومدم بلندش کنم . چیزی دیدم که دنیا رو سرم خراب شد مامان پوشک میشد گریه امونم نداد گفتم نه مامان تو میتونی خودت ننداز تو قدرتمندی خندید و گفت پا قدمت خوبه دختر من خوبم تاالان بد بودم . مامان از روز بعد سعی کردیم راهش ببریم . ماساز میدادم پاهاش رو با متخصص مغز و اعصاب تو مشهد صحبت کردم یک روزه اوردیمش بالا سر مامان عکس و همه چیز و رودید گفت وضعیتش واسه ای سی یو نیست ولی خوب پاهاش لمس قدیم رو نداره ...واکر گرفتیم معجزه بود که مامان رو واکر وایستاد کنارش بودم عروسی نزدیک بود منم تو رفت و امد بودم . خواهرم دستو پاش جمع کرده بود به هردوشون هم خواهرم و هم زن  داداشم التیماتوم دادم حق ندارین جنگ کنید پیش مامان . زن داداشم انتظار داشت کمکش کنیم و خواهرم چشم دیدنش نداشت. سعی میکردم منطقی باشم اون هم دختر جوون بود یک بار بیشتر عروس نمیشد . همه چیز رو به سلیقه خودش سپردیم....

واسه تمیز کاری خونه و چیدن وسایل کمکش کردم . حواسم به مامان بود رفتم رنگ خریدم موهای مامان رنگ کردم دیدم نه با این مریضی و ناتوانی مامان بهتره موهاش کوتاه کنم . خودم موهاش کوتاه کردم ابروهاش برداشتم .. ارایشش میکردم لباس هاش از خیاطی اوردم ... داداشم میخواست مراسم رو به هم بزنه میگفت مامان مریضه ..گفتم نه داداش الان نگیری روحیه مامان خراب میشه از رو تخت مامان رو اوردیم رو کاناپه تو هال . اتاق که بود هیچی نمیدید ولی از تو هال بالکن رو میدید تو اون خون هقرار بود عروس بیاد باغچه رو مرتب کردم تابستون بود مامان رو اوردم تو حیاط نگام کرد گفت من نذاشتم تو زندگی کنی ... شاید دلت با بعضی خواستگارهات بود اما من نذاشتم ....وگرنه الان بچه هم داشتی . خندیدم و گفتم والا خودم بچه ام مامان .غصه نخور دلم به هیچ کس نبوده و نیست . گفت دلت به این پسر جنوبی هم نیست . گفتم مادر من گفتی نه تموم شد واسم ..گفت کاش هنوز زنده ام ببینم عروسیت رو خندیدم و گفتم فقط عروسی منم مثل خواهرم دوقلو میارم باید بیای پیشم نگهشون داری . گفت حتما میام بعد یهو گفت ولی من که پاهام نمیگیره . گفتم مامان روزی اومدم پوشک کرده بودند تو رو اما الان کنارم نشستی حداقل با واکر راه میری بهترم میشی این فقط یک شوک عصبی بوده نه هیچی دیگه .....

مامان روز به روز داشت خوب میشد . وقتی اولش مامان مریض شد نمی خواستیم حنا بندون بگیریم . ولی میدونستم یک دونه پسر رو ارزو داره مامان تو دوروز کارها کردیم و مهمونها دعوت شدند و حنا بندون گرفتیم ...شب حنابندون مامان رو باواکر بردیم ....

شب بدی نبود البته خواهرم با مانتو اومد و حتی یک رژ نزد به لب هاش شبیه عقده ایها اومد دیدم مامان داره با حسرت نگاه میکنه

ولی من ترکوندم دلم خون بود که مامان نمی تونه برقصه  ولی من تلافی دراوردم تو همه چیز ... خواهرم ولی نه ...

همون شد غصه مادر ،مامان مهربون من که هیچ کس از دستش ناراحت نشده بود حالا خواهرم اینجوری بههم میریخت مامان رو

روز بعد روز عروسی بود شب برنامه تالار بود وو خوب خونه عروس اماده بود خونه ما هم که مجزا ...

رفتیم ارایشگاه من و خواهرم یک ارایشگاه معمولی چون زود باید برمیگشتیم وسط ارایش دامادمون زنگ زد حال مامان بد شده ...

سریع رفتیم خونه . مامان پاهاش بی تحرک شده بود و باز بی اختیار ی ادرار ...

گریه هام شروع شد بغضم ترکید مامان باز حالش بد شده بود شده بود مامان روزی که اومدم ....

فیلم های تو خونه رو گرفتندو رفتیم عروس رو از ارایشگاه برداشتیم اونها رفتند اتلیهما هم پریدیم خونه .... حالا مهمونها میخوان بیان ساعت تالار شروع شده صاحب مجلس نیست . خاله و خواهرم خونه موندند من رفتم تالار . خنده مصنوعی میکردم خواهرم زنگ زد مامان راضی نمیشه بیاد چون کمرش لمس شده گفتم براش تخت میزاریم تو تالار مامان رو بیار .یک ساعت گذشت . خودم رفتم خونه گفتم مامان نیای عروسی رو به هم میزنم گفت روم نمیشه گفتم هرجور شده باید بیای . راستش یک حس موذی میگفت مامان اگه خونه بمونه امشب شب اخرش میشه . نمیخواستم از جلو چشمم دور باشه ..

تخت رو درست کردیم تو تالار دکتر هم سرم داد و قرار شد دختر داییم که پرستار بود بیاد و مواظب وضعیت مامان تو تالار باشه

اومدیم به تالار رسیدیم مشکل اصلی شروع شد زنانه طبقه بالا بود ... مامان حاضر نبود رو کول داماد بره بابام هم دم دست نبود . لباسم خیلی بلند بود گفتم مامان میای پشت من . خودم کولت میکنم . گفت با این لباس و با این کفشها دل مامان به من بود ولی مراعاتم میکرد . گفتم مادر من لباس و کفش چیزی نیست کفش هام دراوردم دادم دست خالم دامن لباس هم شد تا بالای زانو . مادر به کول گرفته رفتیم بالا تخت اماده بود . گذاشتمش و اون شب به مادرم نگاه کردم وتوتراس تالار گریه کردم . مراسمی که باید حفظ ظاهر میکردیم تا خوب تموم بشه .مادری که رو تخت بود و منی که داغون بودم .....

مراسم تموم شد مامان تو ماشین گذاشتیم رفتیم خونه . عروس کشون شهر ما داستان پیچیده ای داره . یعنی یک مراسم خاص و وقت گیر . مجبور بودیم حضور داشته باشیم به زور رفتیم و بالاخره تموم شد اومدیم خونه مامان مهربون من چشم هاش بسته بود صبحش فقط نفس میکشید مادرم رفت تو کما ......

شبها تا صبح بالا سرش نشسته بودم کمای مادر موقتی بود چند ساعت بیهوشی و باز به هوش میومد دکترها نظرشون این بود . خونه بهتر از بیمارستان هست . اونجا ممکنه عفونت ریوی هم بگیره ولی خونه نه.... همه امکانات تو خونه بود اکسیژن هر چیزی که قرار بود اونجا باشه .. دکتر میومد خونه ...روز دوشنبه مجبور شدم برم شهر جنوبی استاندار میومد باید مدیر پروژه اونجا میشد زنگ زدند گفتم نمی تونم . گفتند یک روزه بیا و برگرد دوشنبه شب مامان رو بوسیدم ورفتم . سه شنبه اون شهر بودم شبش قرار بود برگردم . زنگ زدم گفتند مامان برای شنبه قراره ببریم بیمارستان مشهد دکتر گفته شنبه . گفتم چراامروز نمیبرید بابام گفت دخترم گفتند شنبه بیارین تا شنبه شاید خوب شد ....دلم اشوب بود. زنگ زدم خونه بابام گفت جمعه بیا که مامان شنبه بیمارستان تو هم باشی . گفتم باشه ... روز 4 شنبه تو دلم رخت میشستند بلیط قطار گرفتم برگردم هواپیما نبود کارم تمام شده بود موبایلم زنگ زد خواهرم گفت مامان به هوش اومده حالش خوبه سراغت میگیره . گوشی رو داد به مامان وای چقدر حالش خوب بود . گفت چرا شبها تا صبح بالا سرم گریه کردی من که خوب بودم گفتم نه مامان من شبها کنارت خواب بودم . مادر بیهوش من دیده بود دارم گریه میکنم ساعت 3 بود گفتم مامان بلیط دارم فردا قبل ظهر خونه ام گفت عجله نکن بیا. گفتم قراره ببریمت مشهد بیمارستان . گفت خوبم من صداش شاد بود خیلی شاد ......اومدم خونه وسایلم جمع کردم بلیطم واسه 7 بود اماده شده بودم لباس رنگ روشنتنم بود باز دلم اشوب شد رفتم بالا اوردم خداایا چرا اینجورم من ..... ساعت 6 موبایلم زنگ زد . از موبایل بابا . گوشی رو برداشتم صدای بابام ضعیف بود سانیا بی کس شدیم ... سانیا مامان رفت ..... خشک شدم تموم شدم بابام اون ور از حال رفته بود و من اینور . گوشی رو کسی برداشت . سانیا بیا عجله نکن بیا ...... گوشی رو قطع کردم فریاد زدم تو خونه فریاد زدم . همکارم زنگ زد  .دوست صمیمیم بهش خبر داده بود گفت برو فرودگاه میتونی بری. اصلا نمی تونستم حرف بزنم .به راهی زنگ زده بود عذر خواهی کرده بود (همکارم ماجرای خواستگاری رو نمی دونست فقط چون میشناخت تو کارفرما زنگ زده بود بهش) گفته بود مادر خانم ... فوت شده الان خونه هست لطفا برید ببرینش فرودگاه میترسیم براش اتفاقی بیافته هرطور شده برسونیدش بیاد مشهد ...

راهی زنگ میزد گوشی توان نداشتم جواب بدم در زد اومد تو قیافه من مثل منگ ها بود لباسهام عوض کردم گفت بیا میبرمت فرودگاه رفتم اونجا همکارم کلی هماهنگ کرده بود بلیط گرفتم برای تهران ... راهی حرف میزد دلداری میداد غصه نخورین مادرتون ناارحت میشه ... از خودم متنفر بودم .داداشم زنگ زد های های گریه میکرد و میگفت بیا . گوشیم خاموش کردم طاقت نیاوردم . پرواز رسید تهران . تو فرودگاه جیغ میزدم توروخدا پرواز مشهد میخوام اخر شب بود پروازها تموم شده بود من دیر رسیدم .

حراست فرودگاه مهراباد برد تو اتاق وقتی فهمید اینجوریه . گوشیم رو جواب داد پسرخالم بود پشت خط بهشون اطمینان دادند که بااولین پرواز من رو میفرستند . تو فرودگاه فقط اشک میریختم . ساعت 5 صبح اولین پرواز به مشهد بود راه افتادم مسئول حراست تا خود داخل هواپیما با من اومدند ....نشستم تو هواپپیما مشهد همکارم منتظرم بود برسونتم شهرمون مرده متحرک بودم . تو راه زنگ میزدند کجاییی.. خاک سپاری بود باید میرسیدم اخرین خاطرم از مادرم صداش بود.......

رسیدم سر کوچه سیاه پوش بود از ماشین همکارم پیاده شدم .... خوردم زمین زانوهام توان نداشت . بلند شدم کیفم وسط خیابون افتاده بود بابام تو جمعیت بود نیومد سمتم نتونست بیاد پسرخاله ها اومدند از وسط خیابون جمعم کردند نا نداشتم تو حیاط فقط جیغ زدم ...

بردنم تو خونه پر جمعیت بود منگ بودم فقط جیغ میزدم اوردند مادرم رو عزیزم رو من افتاده بودم روتابوت صدای من نبود جیغی از ته دلم بود... به زور جدام کردند خداحافظی من همین بود . کشون کشون بردنم قبرستون من جیغ زدم که خودم برم به جای مادر نماز میت رو داشتم خراب میکردم اخرین لحظه ای که یادم میاد من رو قبرخالی هوار زدم و ...... وقتی به هوش اومدم تو بیمارستان بودم ....دختر داییم با چشم های سرخ بالا سرم بود ... گفتم بریم . دکتر نمیذاشت اومدیم . رفت سمت خونه گفتم برو قبرستون گفت دیگه داره غروب میشه نمی شه بریم.... از روز قبل چیزی نخورده بودم رسیدم خونه دم در هال افتادم باز هم بیهوش شدم ....  این دفعه تو خونه به هوشم اورده بودند ... به زور میخواستند چیزی تو حلقم کنند نمیشد دهنم قفل شده بود مجدد بیهوشی .... بردنم بیمارستان دکتر شل کننده عضلات زده بود ... اخطار داده بود نذارین بیشتر از این اذیت بشه شب تا صبح تو حیاط راه رفتم و گریه کردم ..دیدم نمیشه رفتم زیر زمین تا صبح های های ......

صبح قبل طلوع افتاب میرفتند سر مزار فکر کردند خوابم ولی از زیر زمین اومدم بیرون .. گفتم میام دختر داییم نمیذاشت میگفت نه حالت بد میشه گفتم قول میدم نشه ،بردنم . تا قبر سرد و خاک رو دیدم جیغ زدم به پهنای فریاد گلو دوتا جیغ و باز بیهوش ....

دیگه همه میدونستند کارشون رو مجدد بیمارستان  همون شل کننده ها ... وقتی به هوش اومدم این بار ظهر هم گذشته بود بینوا دختر داییم گفت مگه قول ندادی ..؟ پس چرا ...

خودش هم گریه کرد خودش هم بغضش ترکید دکتر اومد بالا سرم از صبوری میگفت و... ولی من فقط اخرین صدای مادر تو گوشم بود ...

انگار هر لحظه برای من همون لحظه اول بود ... من تا به هوش میومدم بیقراری میکردم وباز ... اینبار دکتر ارامبخش قوی داد قرص نداد فقط امپول . من یا منگ بودم یا اینکه جیغ میزدم صدام گرفته بود . 3-4 روزی گذشته بود راهی یک شب زنگ زد گفت شاهچراغم ... اون شیراز چیکار میکرد؟ رفته بود مسافرت اینهاالان واسم مهم هست اون موقع اصلا فکر نمی کردم اون ادم میدید من اینقدر داغونم رفته بود عروسی رفته بود شیراز . میتونست به خودش زحمت بده و بیاد مراسم مادرم .....

اونموقع هیچی مهم نبود برام ..... مادرم رفته بود تا 7 مادر ارامبخش ها منگم میکرد من تبدیل به موجود دوپایی شده بودم که فقط مایعات میخورد صدام خش دار شده بود  . خشی که دیگه تمام نشد و یادگار مادر موند برام . صدای من دیگه صاف نشد . بعد 7 روز همه دیدند من داغونم  وهرروز سرخاک مادر تو غش و بیهوشی ام هرروز مثل مرده متحرکم .مدیر عامل و بقیه اومده بودند مراسم همه تسلیت گفته بودند ...بابام مجبورم کرد برم سر کارم . زنگ زدند بیا . رفتم مشهد . خونه خودم تنها و ساکت اینجوری بدتربود چند تا از دوستان اومدند پیشم .هرشب بیرون میبردند من رو تا حال و هوام عوض بشه اما من .....

دختر داییهام تو راه خو.نه من دیونه شدند . افسردگی من زیاد بود سرکار هم باکسی حرف نمی زدم . پروژه هم نمی خواستم برم ....

ولی دیگه نمیخواستم کسی رو ببینم اونها مادرم رو کشته بودند . خواهرم به خاطر حسادت ، زن داداشم با لجبازیش مادرم مریض شده بود  وبعد... دیگه بس بود. شرکت پروژه دیگه تو اون شهر جنوبی داشت . اعلام امادگی کردم من میرم . میرم ومستقر میشم . تصمیم جدی داشتم  . رفتم اونجا قیافم داد میزد داغونم داد میزد به هم ریختم ... ولی موندم ماه رمضون شروع شد روزهای روزه دار من که افطارش فقط اب بود.. از 75 کیلو به 45 کیلو رسیدم . برای مراسم 40 مامان اومدم . دامادمون زنگ زد میام ورودی شهر دنبالت . از ماشین پیاده شدم نگاه میکرد اما نمی شناخت . رفتم جلو گفتم کجا نگاه میکنی  تعجب کرده بود .. از من هیچی نمونده بود

چشم هایی که براثر گریه حالتش عوض شده بود و صورتی که بی فروغ و بیروح بود .

مراسم 40 برگزار شد بازهم تو مزار مادرم جیغ زدم باز هم فریاد زدم و غش کردم چون روزهای پایانی ماه رمضون بود . روزههم بودم افطار من سرم شد...

چند روزی موندم اروم شده بودم ولی دیگه کاری با کسی نداشتم شبها گریه میکردم جیغ هام برای مزار مادر بود ...

رفتم به اون شهرجنوبی .... دوستان اونجا سعی میکردند روحم رو شاد کنند تفریح میگذاشتند اما من.... افسرده بودم . دوستم برد پیش روانشناس گفت باید خودش بخواد خودش از این حالت بیرون بیاد ولی من.....

 

عکس مامان دستم بود و اشک هام دیگر هیچ . چند ماهی از فوت مامان گذشته بود راهی مجدد درخواستش رو داد .. خیلی بدجور گفتم نه . من مادرم فوت کرده داغدار اونم .....

کم کم زندگی عادی من ادامه داشت تهران میرفتم دانشگاه ولی بعدش تو اون شهر جنوبی .... اشک بود و بس .

نزدیک اسفند ماه بود من هروقت میرفتم سرمزار مادر جیغ هام ادامه داشت و برمیگشتم تو خلوت من اشک بود ...

اسفند راهی به بابام زنگ زد و دوباره تکرار کرد خواستگاری رو بابام گفت مادرش فوت شده حاضر نیست برگرده شهر ما ولی الان هم موقعیت مناسبی نیست .... بذارین بعد . اصرار که عید میام . پدرم گفت هرجور صلاحه .  و پیرو این موضوع مادرش اومد من رو دید و خوب مسئله رسمی تر شد... قیافه مادرش نه راضی بود نه ناراضی .

تو عید من رفتم خونه .... باز هم جیغ بود وبس اولین عید نبود مامان ... داغ من تازه تازه بود

عید راهی نیومد و به بابام زنگ زد که میزارم یک فرصت بهتر خواهرم مراسم عروسیش بوده و...

برای من مهم نبود ولی اینکه قول داده بود بیادبعدش یکم صورت قضیه رو بد میکرد. کم کم بهار اومدو رفت و تابستون رسید راهی غیر مستقیم و مستقیم پیشنهاداش رو داده بود  تو این مدت منم حوصله هیچ کس رو نداشتم . با خودم لج کرده بودم . ترجیح میدادم به راهی فکر کنم این ازدواج من رو نجات میداد پروژه داشت تمام میشد . من یاباید ازدواج میکردم باراهی یا باز میرفتم خونه و بقیه رو میدیدم . مشهد هم نزدیک بود میومدند و من نمیخواستم کسی رو ببینم . برای سالگرد مامان اومدم . راهی چند بار بابابام حرف زده بود یک جورهایی میخواست دل باابام به دست بیاره من هنوز با هیچ کس دلم صاف نبود سالگرد مامان هنوز مثل روز اول جیغ میزدم ...

بعد سالگرد مامان که همکار خواستگار هم اومده بود . من هنوز حالم بد بود راهی با خانوادش اومدند . زحمت نداده بود دسته گل بیگره یک جعبه شیرینی از شیرینی فروشی شهر ما ....

قیافه خانوادش به ادم های راضی نمی خورد . برام عجیب بود ادمی که اینقدر اصرار میکرد چرا اینجوریند خانوادش ....

 برادرش نیومده بود .شام موندند و رفتند ... هماهنگ کردند ما میریم و بعد ماه رمضان می اییم . دیگه دل و دماغ هیچی نداشتم پشیمون بودم که بها دادم به راهی . ولی چاره نبود خانوادم هم از دستشون ناراحت بودم ..... ماه رمضون بیشتر خونه موندم . داداشم خونه خریده بود و وقت این بود خونه مامان بزارند برای فروش ... اونها سهم میخواستند بابا ازدواج مجدد داشت . خودم گفته بودم نمی خواستم پاسوز من بشه . بابا غصه زیاد میخورد .

نظرات 4 + ارسال نظر

چقدر این پستت غمناک بود.همش فکر میکردم اگه این اتفاق واسه من میفتاد همینطوری میشدم؟معلومه خیلی احساسی هستی .من فکر نیمکردم این راهی خان اینقدر خواستگار پر و پا قرصت بوده باشه که حالا اینطوری باهات کرد
همیشه همینا بیشتر گند میزنن به زندگی
راستی از بس به فکر خانوادت بودی فکر میکردم بچه اولی باشی تا اخری.اصلا بهت نمیومد اخری باشی.اخریا لوسن اما تو اصلا.حسابی غربت ساختتت

غم خودم زیاد بود تو این پست خودم خیلی گریه ها کردم ... والا پرو پا قرصیش تا روز عقد بود بقیش نه دیگه گند زد به همه چیز/
اره خیلی ها گفتند که اخری بودن بهت نمیاد .و خیلی به فکر بقیه هستی نمی دونم فکر کنم ژنم داغون

فریبا دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 23:35 http://berketanhaima.blogfa.com

سلام
ظاهرا در بدترین شرایط در مورد ازدواج تصمیم گرفتید ادم وقتی یه عزیزی رو از دست میده به شدت احساس خلا می کنه من به تنهایی پناه بردم و در حقیقت از شهرمون با تمام خاطراتش فرار کردم شما عجولانه تصمیم به ازدواج گرفتید در چنین شرایط سختی امکان اشتباه خیلی زیاده

سلام . متاسفانه بدترین شرایطی رو که امکان داشت من گزیده بودم ... بدترین روزها بود

اذر دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 17:23 http://azar1394.blogfa.com/

اخ سانیا چی کشیدی
چقد سخت
طفلی مامانت چقد زود سفر کرد
خدایش گفتن خبر فوت مامان بهت خیلی بد بوده خوب نگفتن بلایی سرت بیاد
خدا روح مامانتو شاد کنه

خیلی سخت بود روزهای بد روزهای سخت و مامانی که خیلی زود پرکشید و رفت . ممنون عزیزم

غریبه دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 16:26

عجب قصه ی غم انگیزی بوده
خدا روح مادرت را شاد کند
می دانم یاد آوری این ماجرا روی روحیه ات اثر منفی دارد
ولی خب زندگی همین است همه به نوبت ایستاده ایم که کی وقتمون بشود
ولی مرگ آن قدر هم سخت نیست فقط یک جا به جایی است

ممنونم . مرگ مادرم برای منی که وابسته اش بودم منی که زندگیم بود و اون مادر سخت بود خیلی سخت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.