مروری برخاطرات گذشته من 5

حالا از ماجرای عروسی خواهر شوهر وسطی بگم که خودش ماجرای جالبی داره من با همه ناراحتیم و حرفهایی که از اینو اون شنیدم باز هم با خوشحالی عروسی خواهرش رو رفتیم البته عروسی تو شهر دیگه ای بود و عروس همراه ما داشت میومد روز قبل عروسی . مادر شوهر من فکرمیکرد من پسرش رو ازش گرفتم . و این رو تو رفتارهاش نشون میداد در صورتیکه شوهر من تو کوچکترین وظایفش هم برای من کوتاهی میکرد . من اونموقع حدود 7 ماهه باردار بودم و خوب با اینکه شکم نداشتم باز هم تو ماشین نشستن سختم بود وقتی میخواستیم بریم به شهر دیگه مادر شوهرم پرید جلو نشست تو ماشین و عقب من ،به همراه دوتا خواهر شوهر که از من چاق تر بودندو یک برادر شوهرم که انصافا لاغر بود جمعا 4 نفر نشستیم . من واقعا اذیت بودم ولی حوصله جنگ و دعوا نداشتم . تو راه حس کردم بچه بینوا تو این فشار ها اونم جایی گیر کرده . خواهر شوهر وسطی به دادم رسید و گفت مادر من که شعورش پایین برادرم از اون پایین تر فکر نمی کنند زن حامله همراه خودشون دارند میبرند . خوب نمی میری که بیا عقب بشین این بره جلو هم ما رو هم نمی شینیم از ترس اینکه به این فشار بیاد هم این دختر راحت میشینه حالا هرچی (نسرین خواهر وسطی- مستعار)میگم ول کن میگه نه .. مگه میخواهی با راهی چیکار کنی خوب .. اینموضوع قبلا هم تکرار شده بود ولی واسم مهم نبود اما این دفعه دیگه نه من واقعا اذیت داشتم میشدم با حرف های نسرین نزدیک اون شهر که شدیم شوهرم نگه داشت چند دقیقه ای من پیاده شدم حس کردم بچم و خودم  جون گرفتیم اصلا ..

البته مادرش باز هم نیومد عقب بشینه و مابعد استراحت کوتاه رفتیم بالاخره رسیدیم ...

اونجا رفتیم خونه خواهر شوهر بزرگه .که اون هم وقتی دید رنگم پریده گفت سانیا چته ؟ چرا رنگ به رخسار نداری . دیگه خواهر شوهرهام جفتشون شروع کردند که مادر و برادر ما شعورشون همین قدره که مادرمون جلو بشینه زن حامله میفرسته عقب هم ما رو اذیت میکنند هم این زن رو... که اونهم بنده خدا سرش تکون داد و گفت دیوانه هست سانیا که با شما میاد زنگ میزد شوهر من میومد دنبالش وقتی شماها اینقدر بی عارید.

اونجا با خودم گفتم چرا من سکوت میکنم درصورتی الان حق با منه ؟ و من هیچی باز هم نگفتم . شب عروسی رسید شوهرم گفته بود نباید کسی بفهمه تو بارداری . جالب اینجا بود حتی پدر شوهرم نمیدونست من باردارم چون اینقدر شکم کوچیک بود . منم لباسم جوری بود واقعا دیده نمیشد.تمام فامیلهای همسرم اولین بار من رو میدیدندو همشون اون شب نظرشون متفق این بود . عروس به این خوبی رو از کجااوردین ..این رواز زبون خیلی ها شنیدم و تبریکی که به مادرش میگفتند به خاطر همچین عروسی .

جالب این بود خیلی هم به تناسب اندام من اشاره میکردند البته واقعی نه که  مسخره کنند ، من و خواهر شوهر کوچیکم خیلی میخندیدیم ... اخرهای عروسی بود که بین فامیل عروس و داماد دعوا شد تو تالار همدیگه رو میزدند نمیدونید چقد ربد بود دلم برای خواهر شوهرم سوخت عروسیش به گند کشیده بودند مادر شوهر من هم پا به پای فامیلهاشون داشت دعوا رو گسترش میداد که من و مادر داماد افتادیم وسط به جدا کردن جفتمون داشتیم اروم میکردیم با اون وضعیت دست چند تا اغتشاش گر گرفتم و بردم بیرون و همه جا رو ساکت کردیم. از سمت عروس من بودم که صلح میکردم از سمت داماد هم مادرش بقیه دقیقا داشتند موهای همدیگه میکشیدند....

جو اروم شد وقتی میرفتیم خونه داشتم به این فکر میکردم با چه ادمهایی وصلت کردم که مادر شوهر من اونجور داره جیغ و داد میکنه تو مراسم عروسی دخترش وای خداای حتی باورش هم سخت بود و تنم میلرزوند . تو مراسم های ما اگه دعوا و دلخوری هم باشه همه تلاش میکنند که جو اروم بشه اینجا خود مادر عروس پا به پای بقیه  دارهبی ابرویی میکنه .انگار میمیرند سکوت کنند کمتر فحش بدهند. به هر ترتیبی بود نصف شب اومدیم خونه  خواهر شوهر بزرگه . صبح اول وقت عروس بیچاره اومد اونجا همه داشتند سرزنشش میکردند این چه خانواده ایه و... دیشب باید میومدی اینجا تا ما میفهموندیم بهشون عروس یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟

خدارو هزاربار شکر میکردم من عروسی نگرفتم وگرنه بین فامیل خودم ابروریزی میشد که نگو....

زیادی داشتند اذیتش میکردند شوهرم رو کشوندم تو اتاق گفتم مارو ببر ... شهر جنوبی(0محل زندگی خودمون) گفت من بی مادرم جایی نمیرم . دیدم اینها روانی اند به خدا گفتم نسرین من میرم تو هم میای جمع کن بریم . بیچاره خوشحال شد گفت بریم عروس بیچاره که دیشبش هنوز صورتش نشسته بود و با اون وضعیت رفته بود خونه مادر شوهر و اونجا هم کلی بد و بیراه شنیده بود . حالا تو این وضعیت نجاتش بهترین موقعیت بود با هم دیگه اماده شدیم هیچ کس مارو نرسوند و مادرشوهرم نذاشت کسی بیاد . انگار م اموظف بودیم بشینیم اونجا به دری وری ها گوش بدیم. به داماد خبر دادیم گفت من روم نمیشه بیام اونجا دنبالتون برین تو مسیر میام میبرمتون. دیگه ما هم راه افتادیم رفتیم. تو خیابون داماد اومد ماروورسوند به شهرجنوبی البته تو راه کلی جنگ و دعوا داشتیم و کلی انتقاد کردیم ولی خوب.... ما اومدیم و اونها رفتند خونه خودشون منم رفتم خونهخودم ...و دوروز بعد شوهرم با مادرش اومد ....

عید داشت نزدیک میشد دکتر رفتم و نظر دکتر این بود بچت خیلی کوچیکه ممکنه زایمان زودرس کنی باید به خودت برسی خوب شوهر من اصلا دکتر بامن نمی اومد حتی یک بار . ولی خواهرش نسرین یا نسترن (کوچیکه)میومدندهمراه من . اونبار که دکتر هم گفت نسرین همراه من بود اومدیم بیرون گفت داداشم خیلی در حقت داره ظلم میکنه . وگرنه نباید اینجوری بشی البته این رو بگم خواهر شوهر وسطی کلا بگیر نگیر داشت . گاهی کلی دلسوزو ومهربون بود گاهی هم میزد میترکوند من رو در حد تیم ملی و کلی بارم میکرد ...اومدیم خونه مادرش  نسرین برگشت عین حرف دکتر رو گفت .... البته این رو بگم سونوگرافی نشوننمیداد جنسیت بچه رو اقا پشتش به ما بود . کلا سنجد حوصله مارو نداشت انگار.

شوهرمن به جای عبرت گرفتن برگشته میگه اگه قراره بچه مثل موش باشه الان سقط کنه بهتره که...دنیا رو سرم خراب شد من زن 7 ماهه حامله بودم اونوقت شوهرم از سقط بچه ای میگفت که به خاطر بی توجهی اون و ازارو اذیتهاش اینجوری کوچولو مونده بود دلم خیلی شکست خیلی بی اندازه شکست ..بغضم زیاد بود . همون شب تنها رفتم خونه خودمون باز هم های های گریه میکردم به خاطر این بی عدالتی این زور گویی این بی توجهی ....

ماجرای دیگه هم تولد من بود که شوهر من من رو چند ماه قبلش مجبور کرد ماشینم بفروشم . من خیلی رانندگیم خوب نیست و ماشینم هم یک ماشین معمولی بود شوهرم بهش میگفت لگن . مجبور کرد بفروشم و گفتواسه تو تولدت یک دونه صفرش میخرم و البته تو تولد من با من قهر کرده بود و صبحش بدون تبریکی حتی بااینکه روز جمعه بود رفت خونه مادرش و نیومد تا شب بعدش خواهرش زنگ زد که ماشین رو برداشته و تصادف کرده و... شب که دیر وقت شوهرم اومد طلبکار من هم بود که ببین چه به سر ماشین من اومده . یک جایی تو دلم این بود حقته مردی که دل زنش رو بشکنه این ها حقشه .....

واسه عید مادرشوهرم با خواهرش جو گرفت که میخواهیم شیرینی عید رو بپزیم . من خودم دومدل شیرینی و کیک بلد بودم و گفتم خودم درست میکنم. نمی تونستم بگم من از بیرون میخرم چون متهم میشدم . صبح ها س کار بودم وعصرها میرفتم با مادرشوهر و خواهرش شیرینی پختم اینها هم بلد نبودندو خودمجبور بودم فررو روشن کنم بااون شکم خم میشدم روشن میکردم میومدم برش میزدم و کلی کار دیگه .خواهر شوهر وسطی ،با خانواده شوهرش اشتی کرده بودند و رفته بود اونجا گفته بود این موضوع رو ... مادرشوهرش گفته بود چه جور دلتون میاد عروستون بشینه پای فر یا کمک کنه بزارین استراحت کنه شیرینی عید خونه برادرت رو من درست میکنم میفرستم.... اینجوری بود که بعد کلی شیرینی خراب کردن مادرشوهر....و اینکه تو تمام حرفهاش به منمیگفت والا ما حامله بودیم صدتا کار میکردیم شماها خونه میشینید . حالا من از صبح سرکار بودم تا عصر بعد ازظهرها هم یا خونه مرتب میکردم یا اونجا کمک حال اونها بودم اونوقت اینجوری بهم میگفت.... دلم میخواست بکشمش حیف نمیشد .

با هر مصیبتی بود عید رسید . من عادت دارم هفت سین رو هر سال یک مدل خودممیسازم اونسال هم رفتم و کلی پارچه حریر گرفتم و شمعدون و... غیره برای هفت سین اما سبزه من رشدش خوب نشدهبود و کوچیک بود منم گفتم میزارم اخر وقت اگر وهنوز کوچیک بود یک دونه از بیرون میخرم ....روز قبل عید خواهرشوهرم بیرون بود زنگ زد هفت سین نمیخواهی گفتم نه چیدم هفت سینم رو خوب دروغ نگفته بودم من معتقد بودم سرکه باید باشه تو سفره هفت سین ،سماق و سنجدو سکه و سیرو سین و ساعت هم از این شماطه ای ها خریده بودم. فقط سبزه بود که میخواستم ببینم حکایت سبزه خودم کجا میرسه....

قبل سال تحویل دی م سبزم خوب نشده منم به شوهرم گفتم پاشو بریم سبزه بخریم انگار منتظر بود منفجر بشه برگشت گفت اره دیروز که نسرین زنگ زده چرا گفتی نمیخواهی لیاقت محبت نداری و... برو ببین خواهر من چه هفت سینی میچینه گفتم من سبزه میخوام اونم دارم ولی کوچیکه گفت اره سرکه ریختی تو ظرف کی میزاره سرکه برای هفت سین یا سیرو.. بالاخره بهانه ها اورد گفتم باشه نیا خودم میرم میخرم هرازانسی زنگ زدم ماشیننداشت بااون وضعیت نمیخواستم ماشین بردارم گفتم پیاده میرم راهی نبود میدونستم تا دور میدون برم سبزه گیر میارم دید نه من عزمم جزم شده پاشد اومد با غرغر .... رفتیم و خریدیم اومدیم که خوب هنوز سال تحویل نشده بود و سبزه ما نشست تو سفره هفت سین ما .... بعد سال تحویل پاش رفت خونه مادرش بدون من که مادرش زنگ زد تو هم بیا این چرا خودش اومده گفتم بهمن حرفی نزده ... رفتیم نهار اونجا . تو همون عید خواهر شوهر بزرگه اومده بود از اون شهر و من قرار بود دعتشون کنم. خونه مادر شوهرم بودیم شوهرش جو گرفتمن میخوام برگردم منم مجبور شدم شام دعوتشون کنم. و خوب فکر کنید ساعت 4 عصر راهافتادم رفتم خونم تا 12 شب مشغول اشپزی بودم تا مهمونها بیان و من چند مدل غذا و دسر و سوپ و.. درست کرده بودم براشون ...

البته مهمونی زیاد بود تو اون عید حدودا 4-5 مهمونی که تو همه اونها من دست تنها بودم ..وجالب اینجا بود هرکس میومد کلی از سفره هفت سین منتعریف میکرد و همه عکس میگرفتند با هاش سفه ای که شوهرم گفته بود برو ببین خواهرم چی گذاشته... وقتی رفتیم خونه نسرین بهش گفتم نسرین کو 7 سینت گفت رو اپنه دیگه نگاهش کرد گفتم راهی کلی تعریف میکرد که  ... رنگش پرید و گفت خوب خونه مادرم بود منم یکم بلوف زدم که من اینجور چیدم واونجور...... فایده ای نداشت اینها خانوادگی درست نمی شدند.

کم کم من باید به زایمانم نزدیک میشدم. بالاخره به پدر شوهرم گفتند اونم فکر میکرد یکی دوماهه هست بچه .. بس کهمن تغییر نکرده بودم.

کلاس میرفتم براس زایمان بی درد و تو برگشتن اولین حرفی که به راهی میزدم موقع زایمان باشی هاول نکنی بری. من زایمان طبیعی یخواستم تاهیکلم به هم نریزه.. مدتی گذشت یک شب تو خونه مادرشوهرم راهی نشست به حرف زدن و شروع کرد چرا سهم الارثت از برادرت نمیگیری اگه من یک روز تو روبندازم بیرون از خونه جایی رو نداری. واونها 24 ساعت تو رو نگه نمیدارند ... سرم پایین بود چشم هام پر اشک خدایا مگه من گونی سیب زمینی ام کس یسبزارتم جلوی در . خدایا من زن تحصیل کرده و کارمند که تمام حقوق و پولم تو این زندگی خرج شده چرا اینجور میکوبند تو سرم ؟ چی رو می کوبه ؟ مگه خواهرهاش سرکار میرند ؟ یک بغض سنگین نشسته بود تو دلم .قسم خودم خودم رو مستقل کنم قسم خوردم پس انداز کنم. تااون روز من خرجی برای این مرد نداشتم حتی یک تکه لباس برای من نخریده بود هیچ کار ی نکرده بود اونوقت چی داشت میگفت واسه خودش ...

اخرین بار رفتم دکتر گفت دیگه بچت باید دنیا بیاد و خداروشکر موشه یکم چاق و چله شدهبه خودت برس منم سعی میکردم به خودم برسم. البته تو خوردن وگرنه از نظر روانی دلم خون بود . شوهرم بامادرش رفتند خونه خواهر شوهر بزرگه و به من گفتند دردت گرفت زنگ بزن ما میایم 200 کیلومتر رو میاین ؟ تا بیاین که بچه راه میره . مادرش گفت نه تو زنگ بزن ما میایم. مندردم گرفته بود شدید خودم با نسترن رفتیم بیمارستان گفتند درد شدید تر شد بعد بیاین و.. اینماجرا یک ماهی ادامه داشت تو این مدت شوهر من هیچ قدیم بر نمیداشت همش با مادرش میرفت خونه خواهرش و من کمتر میدیدم . از اداره نامه اخراجش اومده بود و اون دیگه کارمند نبود اینقدر نرفته بود که اخراجش کردند . حالا با دوستش هم که مشکل پیدا کردهبود با شوهر خواهرش مثلا کار میکرد میرفت شهر دیگه اونجا تا ظهر میخوابید و بعد درسر و غرغرهاش واسه من بود . اینجوری بود که ما نزدیک زایمان من میشدیم . از یک طرف دیگه هم من هزینه زایمانم جور کرده بودم .پیرو حرفهای چرت و پرت قبلی خودش من یک پروژه برداشته بودم وتو اونبازه واسه خودم کار کردهبودم و پولش رو دادم دوستم از مشهد سیسمونی خرید کامل و فرستادو من گفتم خانوادم خریدند ... بقیش هم برای زایمانم نگه داشتهبودم چونشوهر من عرضه پول داشتن نداشت این رو من میدونستم ... و خوب اون از این پول خبری هم نداشت ..البته یکم هم از یکی از دوستانم گرفتهبودم که در موقع حاد تو دستم باشه ... دردهای من ادامه داشت تا اینکه رفتم دکتر گفت فردا صبح برو بهت امپول فشار بزنند و بعد طبیعی زایمان کنی . منم از دکتر اومدم رفتم خونهمادرشوهرم که با همسرم بریم خونه خودمون چون همیشه باید از اونجا جمعش میکردم اصلا خونه نمی اومد... اونجا گفتم میخوام زنگ بزنم بابام بیاد واسه فردا راه بیافتند برگشت گفت من دوستندارم باباتن بیاد بذار بعد چند روز بهشون میگیم گفتم که چی بشه ؟ مگ چرا نباید پدر من باید و ... اینجوری ماحسابی قاطی کردیم برای هم ماردش هم حمایتش کرد .. که نه چه نیازی هست بیان و ما هستیم گفتم پدرمه نوه اونهم هست من میخوام کسی پیشم باشه ... و اینجور یبود که با دعوا رفتیم خونمون خدایا نمیدونم چی بگم ولی واسه اونمدت قبل و بعد زایمانم هرگز نمیتونم ببخشمشون خیلی اذیت شدم .

شب تا صبح من رفتم خونهمرتب کردم  وهای های گریه کردم اون هم رفت گرفت خوابید 5سبح دوش گرفتم و به نماز وایستادم اینقدر قلبم درد میکرد نا نداشتم بشینم یک ساعت منتظر موندم بیدارش کردم برمی بیمارستا ن خودم قران رو بوسیدم وتمام هیچ کس از زیر قران ردم نکرد. به خدای خودم گفتم اگه قراره زنده نمونم بچم با من باشه اگرم زنده موندم بچم با من باشه چون این بچه فقط واسه من مهمه نه کس دیگه . رفتیم در خونه نسرین که برش داریم بریم بیمارستان . نسرین گفت چرا رنگت پریده گفتم نمیدونم لابد از استرسه . یک شیرینی دادو رفتیم بیمارستان تو راه نسرین گفت راهی پول بده بریم گفت من پول ندارم گفت پس زنت چه جوری میره بیمارستان خصوصی زایمان میکنه . گفت خودش فکرهاش باید میکرد. نسرین گفت چه جوری میری گفتم از کسی قرض کردم میرم بعدش بیمه تکمیلی میده میدم بهش ... سرش تکون دادو مارفتیم بیمارستان راهی مارو دم در گذاشت و رفت . کارهای پذیرش کردیم ومن امپول فشار رو دریافت کردم تو سرم ... درد شدیدی داشتم پرستار اومد بالاسرم.. نواز قلب من و بچه رو چک کرد . هردو در حال مرگ من با فشار 20 و ضربان پایین بچم هم ضربان قلبش پایین بود به دکترم زنگ زدندو اتاق عمل اماده کردند پرستار اومد به نسرین گفت زنگ بزن شوهرش از پایین بیاد برگه عمل امضا کنه . نسرین گفت پایین نیست که رفت خونه . پرستار قاطی کرد الان وقت خونه رفتنه زنگ بزن بیاد دارند جفتشون میمیرند . هرچی زنگ میزدند گوشی جواب نمیداد که نمیداد. بالاخره خونه مادرش زنگ زدند مدرش گفت ای بابا جواب نمیده زایمان کرد ما میایم دیگه نسرین قاطی کرد . مرده شورتون ببره دارند میمیرند باید بره اتاق عمل اون پسر گوربه گوریت کجاست... همین ها رو میشنیدم و حالم بدتر میشد دکتر رسید گفت خانم من نمیتونم برای رضایت شوهرش نگهش دارم میبرم اتاق عمل با مسئولینت خودم .. نسرین گفت بزارین من امضا میکنم هرچی که میخواهین .. اماده میشدم واسه اتاق عمل . بغض داشتم خدا یاپیمان من یادت نره بچه بی من زنده نمونه ... بردنم اتاق عمل باویلچر من پاهام حس حرکتی نداشت تو اتاق عمل میخواستن در اتاق ببندندو من رو بی حس کنند به خاطر شیرینی که صبح خورده بودم بی هوشی نمیشد و البته فشارم بالا بود. گفتند شوهرش اومد یک لحظه بیا بیرون من نا نداشتم تو ویلچر دم در فقط گریه میکردم و اون مرد نفهمید ازبی کسی منه گریه هام ...تو اتاق عمل وقتی صدای بچه اومد گفتم سالمه خانم دکتر گفت بله یک پسر کچل و خوشگل و من نگاهش کردم خوشگل نبود ولی کچل بود ...بچه رو بردندو من رفتم ریکاوری . و اونجا خود به خود بیهوش شدم . وقتی به هوش اومدم میخواستند ببرنم اتاق خودم هرچی صدا کردند هیچ کس نبود تا بیاد کمک من و بخواد همراهم باشه بالاخره یک بهیار رفت دونفر اقا رو برداشت اورد و من منتقل شدم به اتاقم که دیدم بله راهی و مادر و خواهر هاش دارند به بچه نگاه میکنند و یادشون رفته  منم هستم .. اون دوتا اقا گفتند که یادتون رفته کی این بچه رو زاییده انگار .. شوهر من اومد کمک کنه برای انتقال من به تخت تو اتاق که اون اقا نذاشت گفت خودمون انجام میدیدم . و خوب تخت برقی بود و من انتقال داده شدم با هیچ کس نمیخواستم حرف بزنم به بچه نگاه کردم که داشتدستهاش میخورد گشنش بود پرستار اومد و بچه رو اورد شیربدم نا نداشتم ولی شیرش رو خورد وروجک مادرشوهرم بیست و چند سال بود بچه کوچیک ندیده بود بقیه هم اصلا نیدده بودند . خودم بااون حال خودم کلی کارها رو مجبور به انجامش بودم ...

یکم حالم بهتر شد به خواهر پیام دادم من سزارین شدم بگو بابا بیاد همین و بس دیگه نا نداشتم حرف بزنم بعدش شروع شد سل تماس ها و اینکه چرا اینجوری ؟ باابم گفت مگه چی شده که خبر ندادی و ... و پدرم گفت راه میافتم میام ...نمی خواستم کسی رو ببینم دلم میخواست فقط گریه کنم افسردگی من اغاز شده بود . روز بعد رفتم خونه و پدرم گفت که با یک روز تاخیر میرسند نیازی ندیدم به شوهرم خبر بدم همه میدونستند و در جریان بودند دیگه اختصاصی گفتن بهش معنی نداشت از اون طرف هم من قهر بودم باهاش نمیخواستم تو دست و پام باشه . خانوادش خونه ما بودند اصلا استراحت نکرده بودم و اونها بالا سر بچم فقط مواد کشیده بودند و تمام ... حوصله هیچ کدوم نداشتم صبح بابام زنگ زد که رسیدیم ترمینال . راهی نرفت دنبالشون و من گفتم خودشون اژانس بگیرند و بیان خونه . اونها ااومدند فقط نسرین خونه ما بود بقیه بساطتشون جمع کردند رفتند ...

پدرم و همسرش اومدند ومن رو دیدند که چقد رداغونم داغون داغون . شوهرم تا شب خونه نیومدو شب با مادرش اومدندو اخر شب رفت ..من دیگه باهاش کاری نداشتم من مریضی بودم که همه بلا سرم اورده بودند دیگه بس بود غصه داشتم بابام روز بعد قاطی کرده بود که چرا این نمیاد خونش حوصله بابام رو هم نداشتم گفتم میخواهی رحف بزنی برو بیرون حرف بزن من حوصله ندارم پدر من . وقتی اونقدر بی ارزشم که تاالان یک بار اومدی خونه من اونوقت چه توقعی داری...

شوهر من دیگه نیومد خونه و پدر من عصرروز بعدش برگشت رفت... و. خانمش موند اونجا . ماجرای ما ادامه داشت که اقا شب بعد بابام اومده و میگه ااااابابات رفت ؟ من اصلا جواب ندادم خواهر بزرگش و شوهرش میخواستند بیان خونه ما واسه اونها ومده بود . بیاحتررامی نکردم ولی حوصله نداشتم  شام گذاشتم جلوشون . خواهر بزرگش بهش برخورده بود چرا وقتی ما اومدیم زنت تو اتاق بوده و بچه شیر میداد منم قاط یکردم تو اتاق بهش گفتم خوب کردم برای پدر من چه احترامی کردی حالا من چه احترام کنم . اشک هام میومد . من زن مریض یکه نووز خوب نشده بودم فقط دوروز بود از بیمارستان اومده بودم . به مادرش گفت میخوام برم سفر مادرش گفت وسایلش جمع کن میخواد بهر . اصلا حرف نزدم چمدونش بستم . وقتی مادرش اومد تو اتاق گفتم هرگز نمیزارم پسرم چنین بی تربیت باشه مثل پسر تو . مادرش از اشک و اه من ترسید گفت فقط نفرینش نکن . داره میره جاده خندم گرفته بود من هیچ کس رو نفرین نکرده بودم ونمیکردم . خواهرش کادو رو زیر تشک بچه تو اتاقش گذاشته بود و این رو فق طبه برادرش گفت من خیلی ناراحت بودم وقتی میرفت بیرون برشت بهبرادرش گفت یادت نره یک موقع اون رو برداری برای تو هست . حسابی بهم برخورد من خودم پول داشتم وقتی شوهرم بلند شد با مادرش بره . این پا اون پا کرد. به مادرش گفت سحر پول گذاشته زیر تخت بچه یکم به من بدین بقیش خونه باشه منم بی محل کردم و رتم کل پول رو اوردم انداختم جلوش به مادرش گفتم به دخترت بگو وقتی تو حتی اسم پول میومد چشمهات برق میزد من واسه امسال تو پول خیرات میکردم . رفتند و شوهر من رفت و دیگه نیومد....

من موندم یک بچه کوچیک میخواستم برم دکتر رفتم سراغ کارت بانک هام که دیدم بله تو اون روز که من بیمارستان بودم تمام پولهای کارتهام خالی شده ... مخم سوت میکشید از دست این ادم بااین بی غیرتیش ....

خوشبختانه یاد گرفته بودم که رو پای خودم وایستم به شرکت زنگ زدم وگفتم یکماز مطالبات من رو بریزین . گفتند ما با کادوی بچت امروز میریزیم برات خوبه گفتم اره . و تا 10 روزگی سنجد که همسر پدرم اونجا بود راهی نیومد خبر داشتم از طریق نسرین که اومده خونه مادرش هست حوصله نداشتم باهاش  کل کل کنم دنبال راهی برای فرار بودم از این منجلاب. میخواستم دورم خالی بشه . تا تصمیم درستی بگیرم ...سنجد رو بردیم حمام و روز بعد همسر بابام رو راهی کردم بره شهرمون... سسنجد هنوز بچه بود و شناسنامه نداشت . پدر شوهرم بد و بیراه میگفت که اسم به سلیقه اون باشه من 9 ماه به جون خریده بودم و ... حالا .. همسر باابم که رفت راهی روز بعد فهمید . وپیام داد میخوام بیام خونه جواب ندادم شب از نیمه گذشته بود اومد خونه بچه بغلم بود رو مبل تو هال نشسته بودم . برق رو روشن کرد. گفتم خاموش کن .. دلم نمیخواست صورت پر اشکم ببینه ... اومد نشست کنارم حرف نمیزد تااومد دستم بگیره دستم کشیدم . گفتم برام تموم شدی اینقدر تموم که حتی ننگم میاد اسمت بگم ...نرفت وایستاد عذر خواهی بچه بردم گذاشتم تو تختش میدونستم اون بیاد تو اتاق نمیذاره بچم بخوابه بس سرو صدا داره ... بالشت اوردم گذاشتم توهال که اونجا بخوابه وایستاد عذر خواهی که من ناراحتم من فلانم من بهمانم . گفتم شاید تو این 10 روز ادم شده باشه زهی خیال باطل من زهی فکر مثبت من ...

دیگه برام تموم شده بود. بغض داشتم تو دلم نبخشیده بودمش ... کم کم زندگی رو روال بود سنجد خوب میخوابید . و من رو مجبور کردند برم پول بیمه تکمیلی بگیرم و بدم به اقا ک مثلا تو اون شرکت کوفتی بخواد  کار کنه ...

نه هدیه زایمانی نه چیزی هیچی به هیچی.... چند روز گذشته بود با خواهر ش اومدند خونه . نسرین خونه ما زیاد میومد .من تنها بودم اونم شوهرش نبود . رو مبل دراز کشیده بودم ... برگشت گفت نسرین باید برم زن دیگه بگیرم سانیا دیگه زیمان کرد داغون شده ببین حتی نا نداره . این بار به جای سکوت گفتم اره خدا خیرت بده برو ببینم کی رو بهت میدهند من یک پولی هم میدم شرت از سرم کم کنه ... خواهرش هم گفت رف حساب بی جواب . گفت حالا میرم میگیرم . خندیدم و گفتم خوش اومد ی... تو دلم بهش خندیدم هیچ زنی اینقدر راحت نمیره تو زندگی کس دیگه . هیچ زنی اینقدر ارزش خود ش پایین نمیاره من اشتباه کرده بودم الان هم چشمم باز شده بود که خیلی دیر بود

سنجد یک ماهه بود که باز رفت دیگه حوصله نداشتم باهاش کل کل کنم گفتم من بچه رو باید ببرم برای ختنه بیای تااون روز گفت باشه میام و واینجوری به من قول دادو رفت بعد روز مقرر نیومدو تو جواب منم میگفت من نمی تونم بزار یک روز دیگه .. دیگه نه ؟ نمی خواستم بچم مسخرش بشه اون بچه عروسک نبود و سلامتیش و زندگیش واسم مهم بود به مادرش گفتم به جهنم نمیاد من بچم میبرم . مادرش همرام اومدو بچه ختنه کردیم برگشتیم . اقا بعدش زنگ زده بود به ماردش که چی شدو.... اینبار مادرش برگشت جلو من گفت تو خجالت نمی کشی الان مثلا با زنت قهر هم کردی ؟ بس نیست خدایی خجالتم داره . نیومدی الان اینجوری میکنی . شب اول مادرش بود و از شب بعد خودم تنها بالا سر پسرکم بودم . چند روز گذشت اومد باز هم رفت خونه مادرش من دیگه حوصله نداشتم . انگار اونجا حالش گرفته بودند اینبار که نصف شب باز اومد خونه اینبار بیدار بودم ولی قبل رسیدن اسانسور بچه رو تو تختش مرتب گذاشتم و خودم هم رو تخت خوابیدم اومد دید نه این حنا از اون حناها نیست تو تابستون پتو رو خودم کشیدم وجوا بندادم ...دیگه حرفی نمی خواستم بزنم اومد گرفت خوابید .روز بعد هم رفت . من چند بار بیدار شدم بچه رو شیردادم عوضش کردم وخوابیدم کارهرروز و رو انجام دادم واینبار صبحانه هماماده نکردم . رفت پیام داد اگه میخواهی بیرون بری بیام پیش بچه . مثل اینکه مادرش گفته بود سانیا به نسترن گفته بیا پیش بچه یک ساعتی بمون من برم دکتر . حالم بد بود خونریزی شدیدی داشتم قرار بود برم دکتر. جواب ندادم .و خودش برگشت خونه . منم لباس پوشیدم وقبل از خونه بیرون رفتن گفتم من حوصله ندارم بیام بچم مثل خودت از این ور اون ور جمع کنم . تا میام بچه رو جایی نبر خواستی بری زنگ بزن نسترن یا نسرین بیان پیشش بعد برو.... در ضمن این رو جدی میگم. من تا 40روز بچه رو از خونه بیرون نبرده بودم مگر برای دکتر . البته دلیل اصلی این حرفم این بود که مادرشوهرم جدیدا یک بچه شاهین خونه داشتند و ممکن بود به سنجد اسیب برسونه ..

رفتو برگشت من کلا 1 ساعت شد 100 بار زنگ زد بیا دیگه ..تا رسیدم رفت واقعانمی ددونستم واسه چی اینکار میکنه ..تا نزدیک دوماه ما کج دار مریض بودیم دوماهگی سنجد گفتم میخوام برم شهرمون با سنجد گفت بچه نمیزارم ببری و کلی ماجرا داشتیم از طریق ماردش تهدیدم کرده بود اگه بچه ببر  خونه رو پس میدم وسایل میریزم خونه مادرم میرم بچههم ازش میگیرم دیدم نه زیاد دم دراورده و چون با یک وکیل حرف زده بودم و حکم قانونی برای خروج با بچم به اسم اظهارنامه گرفته بودم تا در موقع زوم بزنم تو دهنش . به مادرش گفتم از قول من به راهی بگین هرکاری میخواد بکنه دریغ نکنه بعد ببینه من چی جواب میدم بهش زیادی شاسگول فرضم کردین شماها .... بلیط گرفتم و این پیام من بهش رسیده بود فهمیده بود نه این حنا از اون حناها نیست و سانیا قرار نیست دیگه سکوت کنه . میدونست کی بلیط دارم نسترن خواهرش پیشم بود شب قبلش و من وسایلم جمع کردم . صبح روز بعد پیام داد که مواظب خودت و بچه باش اونجا زود ماشین بگیر برو خونه . اذیت نشی... موضعش تغییر کرده بود ... دیدم نه انگار گاهی تهدید من جواب بهتری میده تا سکوت و نجابت . منو سنجد اومدیم شهر خودمون بعد دوسال سرخاک مادر رفتم وهای های گریه کردم سنجد گذاشتم خونه خواهرم تاتوی قبرستون نبرمش و خودم چندساعت تو قبرستون موندم و بالاخره برادرم اومد دنبالم . دوهفته شهرمون بودم و تو این مدت یک بار با سنجد رفتیم مشهد خواهرم هم اومد بچه پیش اون گذاشتم  ورفتم پیش یک مشاور خانواده که از قبل میشناختمش .... گفت سعی کن ببخشی الان یک بچه داری و خوب اگه بخواهی زیاد هم سربه سر بذاری ممکنه راه به جدایی ببری بیا برگرد برو خونت و یک بار دیگه فقط یک بار دیگه به این مرد فرصت بده . گفتم تولدش نزدیکه گفت سعی کن یک شروع دیگه تو این تولدش داشته باشی گفتم باشه و ادامه سفرم رو ادامه دادم هدیه تولد خوبی خریدم و بلیط گرفتم و زودتر از مدتی که میخوایتم برگشتم فقط برای اینکه بتونم تولدش تو شهرجنوبی باشم .

تو شهرمون که بودم چند باز زنگ زد و حال ما ر پرسیدو.. کی میای و اینها . روز یهم برگشتم سوغاتی برای خواهرهاش و خودش و خانوادش خریدم وبرگشتم . چند روز بعد از برگشتنم رستوران رزرو کردم  وزنگ زدم بیا اون هنوز تو شهر دیگه ای بود .... خانوادش در جریان بودند هم کادو رو هم تولد توپی که قرار بود بگیرم . ما زودتر هرکدوم رفتیم به رستوران و قرار شد مادرش بکشونه بیاره که اون هم توراه نتونسته بود خودش کنترل کنه و گفته بود زنت برات تولد گرفته فلان رستوران پاشو بریم . اومدندو خودش باور ش نمیشد چند مدل غذا و دسر سفارش داده بودم با کیک  وپک میوه و..... به همراه یک کادو خوب...

بهش هم گفتم دیگه تموم میخوام شروع مجدد کنم البته شروع مجدد به حرف بود وگرنه که چه شروعی . اون ادم عوض نمیشد

نظرات 5 + ارسال نظر

سانیا تو فهمیدی اون آدم عوض نمیشد ولی بازم میخوای به خطا بری؟باور کن چیزاییکه میگی تو زندگیه عادیه مردم اتفاق نمیفته.خیلی در حقت ظلم شده.خیلی زیاد.کاش فراموش نمیکردی.اینا از قوم شمر هم بدتر بودن.حسابتو وقتی زایمان میکردی خالی کردن؟اصلا من موندم با اینهمه فجایع.خوبه تو این مدت معتادت نکردن به خدا همین یه شانسو اوردی

گاهی فراموشکار میشم گاهی دلگیر .. نمی دونم من زیادی ادمها رو میبخشم تو زندگیم .. اشتباهه .
من خیلی چیزها رو ننوشتم یعنی روم نشد بنویسم از زیر تخت بچم پول ترجمههام برداشته بود و من خیلی دیر فهمیدم . کل پس اندازم به تاراج میبردندو زبونشون دراز
دوست داشتن معتادم کنند ولی من خدا کمکم کرد خیلی کمک کرد وگرنه دیگه نمی تونستم بکشم بیرون از اون زندگی لعنتی

بنفشه چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 22:09

واقعا این همه عذاب کشیدی باز این آخرین دست و دلت میلرزید ببخشید عزیزم ولی خیلی بی منطقی که ربطش میدی به نگرانی بابت پسرت گربه هم عاطفه بیشتری داره به بچه ش

من عذاب زیاد کشیدم ولی کلا ادم صبوری هستم . ترس اینده این بچه هست و اینکه همه مدعی عوض شدن اونمرد هستند

غریبه چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 15:45

متاسفم تنها کلمه ای که میشه گفت
والله من با خواندن این ماجرا از مرد بودم خجالت کشیدم آخه مگه میشه اینقدر شاهد ظلم بود و سکوت کرد
شما حامی نداشته اید باید پدر و برادرت شدید در مقابل آنها می ایستادند ولی کوتاهی کردند
از طرفی شما هم باید از حمایت نسرین نهایت استفاده را می کردید تا دست مادر شوهر که عامل اصلی به نظر من بوده را کوتاه می کرد

ممنون از همدردیتون . نه همه مردها که مثل هم نیستند . راهی بچه بود به خاطر تربیت غلط مادرش اینجوری شد
متاسفانه هیچ حامی نداشتم و خودم هم سکوت می کردم . نسرین ظاهرا حمایت می کرد ولی باطنا نه اون هم بالاخره یک جاهایی دست و پا میذاشت واسه اذیت من

اذر چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 15:03 http://azar1394.blogfa.com/

راهی ی ادم صد درصد نفهمه والا
تعجب میکنم که مدتی پیش داشتی فکر میکردی که شاید بشه زندگی دوباره با هم داشته باشید

من به خاطر پسرم و شرایطی که دارم و نمی خوام مجدد ازدواج کنم وگرنه میدونم راهی .....

Lady چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 14:27 http://writtenbylady.blogsky.com

ئ.ران زایمانت خیلی سخت بوده خیلی تنها بودی اشکم در اومد..
یعنی هنوز دوسش داشتی؟
راستی اصلا دوسش داشتی؟

برای خودم هم خیلی دردناک بود . دوست داشتن ؟گاهی فکر میکنم من با اون خودم رو زجر میدادم .
نمی دونم دوست داشتن بود یا نه . ولی میدونم هنوز بعد این همه مدت حتی به مردی نمی تونم فکر کنم . به خودشم دیگه فکر نمی کنم ..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.