عید هم تمام شد

سلام به همه دوستان ..... خوب عیدتون مبارک تعطیلات ما هم تموم شد برگشتیم سرکار....

شنبه خر است اصلا شدید هم خر است . تازه فکر کنم شنبه دیگه حسابی خر باشه چون دیگه همه میرند سرکار فقط ما بینواها نیستیم ..

خوب طبق معمول باید از سفر نامم بگم براتون . روز سه شنبه  بعد از سرکار رفتم خونه و مشغول شدم هم خونه رو جمع و جور میکردم هم شام میذاشتم و هم هفت سین میچیدم . بالاخره تا 10 شب تمام کارها انجام شدو با همکار راه افتادیم . البته همکار و خانمش و پدر خانمش و من و سنجد.

پیشنهاد میکنم سفر اینجوری کسی نره چون واقعا مدت طولانی تو ماشین نشستن سخته واسه ادم . بخصوص که یک وروجک رو پات خواب باشه تمام مدت . همین که راه افتادیم سنجد تو بغلم خوابید و خوب لباسهاش کمتر کردم راننده های گرامیمون هم چون خسته بودند امیدی نبود مجبور شدیم من و خانم همکارم حرف بزنیم یعنی تا ساعت 3 نصف شب فقط حرف میزدیم . که چشم هام سنگین شد یک ساعت بعدش دیدم نه راننده هم خوابه به پدر خانم همکار گفتم بزن کنار عجله نداریم گفت باشه و زد کنار خوابید یکی وساعد بعد راه افتادیم . صبحانه رو تو نیشابور خوردیم و رفتیم عطار و خیام بعدم راه افتادیم سمت مشهد حدود 10و نیم رسیدیم مشهد....

منم رفتم شرکت قدیمی بچه ها رو دیدم و کلی دلم براشون تنگ شده بود بعد با سنجد رفتیم خونه دوستم و از اونجا رفتم حرم .... دلم برای امام رضا تنگ شده بود .....

اغراق نکرده باشم برای همه دعا کردم تمام وبلاگ هایی که میخونم تمام دوستان وبلاگیم تمام دوستانی که گفتند التماس دعا و... بعدم اومدم و یک خورده کار داشتم انجام دادم و بعدم به سمت شهرمون راه افتادم رسیدم شهرمون دیگه از خستگی نا نداشتم زن داداشم بس زنگ زده بود بیا اینجا شب رفتم خونه داداشم . صبحم بیدار شدم و دنبال چند تا کار اداری رفتم ....

دیگه شروع شد از خونه این فامیل به فامیل بعدی از این خونه به  خونه بعدی .. و البته چند تا از دوستان لطف کرده بودند  و تواون هیر و ویر برای من مریض جور کرده بودند و کاسبی من شروع شد این مریض ها هم هم بهتر میشدند به بعدی میگفتند اینجوری من حسابی خسته شدم و البته خوب کاسبی هم کردم چرا دروغ .....

جمعه  و شنبه به همین مشغول بودم و بالاخره شب عید اومدم خونه پدر و گفتم تموم شد کاسبی البته خالی بندی بود تموم نشد . روز اول عید رفتیم برای عمه جان که فوت کرده و خواهر برادرم هم اومدند خونه پدری . برادرم خوب بود برخورد و کارهاش اما خواهرم همون حس حسادت رو داشت با اون همه تغییر من اصلا نگفت مبارکه با تتو ابرو و خط لب من خیلی تغییر کرده بودم بخصوص که خالم هم برداشته بودم و لی انگار نه انتگار . یک جورهایی به من ثابت کرد حس خواهرانه ای نداره .دیگه برام مهم نیست ولی خوب یکم دلم سوخت . روز دوم عید رفتم چند جا عید دیدنی و پدرم گفت خونه خواهرت هم بریم رفتیم نهار اونجا بعدش من گفتم میخوام برم خونه خالم . پدرم رفت خونه خودش و دامادمون هم همراهش رفت منم اماده شدم برم خونه خالم . خواهرم گفت ما هم میخواهیم بریم ... تعارف هم نکرد وایستا شوهرم بیاد با هم بریم ....میخواستم راه بیافتم که شوهر خواهر اومد و گفت کجا گفتم خونه خاله گفت خوب بمون با هم بریم ... و اینجوری ما با هم رفتیم اونجا هم رسیدیم خاله دیگه (که قبلا گفته بودم کارش تیکه انداختن هست) با همسر و پسرهاش اونجا بودند و پسر خاله دیگه با خانواده .... خالم برای اولین بار اشک تو چشم هاش جمع شدوگفت خاله بمیرم برات اینقدر اذیتی بمیرم اینقدر تو سختی میکشی هیچ کس کمکت نکرد و .... پسرش هم گفت دختر خاله ما خودمون پشتتیم و... حمایت خاله و پسر خاله باعث شد خواهرم بیشتر حساس بشه یکی نیست بگه خوب خواهر من تو خودت شوهر داری زندگی داری حالا فرض خاله و پسر خاله حرفی بزنند همین فردا نمیان واسه من زندگی درست کنند که ... بعدم حالا تو عید دیدند یهو احساسشون قلمبه شده ولی خوب فایده نداره دیگه این خواهر من درست نمیشه که ....

بعد مهمونها رفتند منم از اتلیه زنگ زدند پاشو بیا یادم رفت بگم تو هیرو ویر اخر سال من رفتم اتلیه با سنجد عکس گرفتم ....

حالا پاشدم برم خواهر گرامی بهش میگم اژانس شماره داری بده من زنگ بزنم پاشم برم. تعارف نمی کنه شوهرم برسونه تورو ها . میگه اژانس سرکوچه هست منم سنجد خوابش میومد گفتم اگه دوره بگو گفت نه همین سرکوچه هست .. من رفتم و به جای سر کوچه تو چهار راه بعدی ازانس بود وسایل دستم سنجد غر میزد ... من نمی دونم خواهرم با خودش چی فکر کرده که اینکار کرده زنگ زدم بهش گفتم که شعور خوب چیزیه و دلیلی نمی بینم که بخواهی همچین کاری بکنی من با بچه کوچیک مگه قراره واسه تو چه باری داشته باشم که همچین بلایی سرمن میاری ....

و البته اخرین دیدن خواهرم بود چون دیگه نخواستم واقعا ریختش ببینم .. به داداشم گفتم فقط سرش تکون داد و گفت ولش کن اون شعورش همینه ...

چند روز بعدی هم چند تا مریض داشتمو اماده شدم و بالاخره پنج شنبه عصر راه افتادم و رفتم مشهد تو مشهد عید دیدنی هام رو رفتم و روز جمعه شبش بلیط گرفتم و ساعت 11و نیم شب رسیدم تهران ... و اینجوری سفر من تمام شد . البته سفری که خستگی برام زیاد داشت ......

وقتی هم رسیدم چمدونم کلی وسیله تو هم قاطی شده بود از اون طرف اب اشپزخونه زده بود بالابگیر و برو.... 95 سال خوبی شروع شده ولی انگار با من یک جاهاییش بازی میخواد در بیاره . من شنبه دیر رسیدم سر کار چون سنجد هم همرام بود شب قبلش هم دیر خوابیده بودم ... از اون طرف هم سنجد دیگه خسته شده بود زود رفتیم خونه ..

امروز اومدم اول امور مالی رو اعصاب من افتاب بالانس رفته که دیروز رو چون دیر اومدی به جای یک ساعت صبح و دوساعت عصر واسه سه روز غیبت رد میشه میگم چه ربطی داره میگه مدیر عامل گفته حالا مدیر عامل میدونم که همچین حرفی نمی زنه ها ...

از طرف دیگه خانم بیمه بهمن من رو رد نکرده میگه  مدیر عامل گفته رد نکن گفتم مدیر عامل با من حرف زده چیزی نگفته و گفته مشکل نداره رد کنید در ضمن حتی من مدارک اوردم تو گفتی ببر اون ور سال بیار حتی یک کلمه نگفتی که قرار نیست رد بشه بعد 10 سال گند زدی به بیمه من .....

ادم پر مدعا و از خود راضی که اصلا فکر میکنه از همه طلب داره منم حسابی قاط زدم منتظرم مدیر عامل بیاد ...

میدونم هیچ کدوم اینها حرف مدیر نیست چون بارها باهاش حرف زدم و گفتم همه چیز رو بهش خودش در جریان بوده باید بیمه من رو تو بهمن رد میکرده من نمی دونم واقعا چرا یک عده اینقدر بیشعورند عصبانیم چون بیمه رو نمیشه کاریش کرد نمی تونم اون یک ماه رو جبران کنم اونم برای حماقت کس دیگه ... ای خدا اخه تو بگو چرا یک عده اینقدر عقده ای اند

نظرات 4 + ارسال نظر

نمیدونستم تو فقط هفته اول تعطیلی پس همه کارات رو دور تند بوده.خواهرت مثل خواهر منه همون بهتر که تو روز به روز پیشرفت کنی تا چشش در آد
چقدر واسه بیمه ت ناراحت شدم یعنی جای جبران نداره؟چقدر آدم بیشعور و بی ملاحظه.اگه من مدیرت بودم اخراجش میکردم واسه اینکارش.باید از بابت رد شدنش مطمئن میشدی ادما بلا نسبت خیلی گرگن اصلا نمیشه به هیشکی اعتماد کرد

متاسفانه یک هفته خیلی کم بود همش خسته ام ... ای بابا ما از خواهرم شانس نیاوردیم عزیزم. زنگ زدم بیمه گفته باید جریمه بدی میرم رد میکنم ولی متاسفانه ادم بیشعور همه جا هست . خدا خودش هدایتشون کنه ... مدیر عامل ادم بدی نیست ولی خوب خیلی درگیر این مسایل خودش رو نمی کنه ... اعتماد هیچ وازه ای نداره

غریبه یکشنبه 8 فروردین 1395 ساعت 21:10

از مشهد که می آمدیم آن هم از از بزرگ راه خیلی خسته شدم با وجود اینکه همسرم چهار صد کیلومتر رانندگی کرد ولی آنقدر خسته شدم می خواستم وسط راه داخل دستشویی دوش بگیرم بالاخره یک دستمال خیس کردم روی سرم انداختم
بهتر است حسادت های خواهرت را ندید بگیری و بیشتر بهش محبت کنی و عکس العمل نشان ندهی
خب مثل اینکه کلا از تعطیلات استفاده کرده ای
یعنی اگه یکماه بیمه رد نشه بیمه ی ده ساله مالیده میشه

خیلی سخته رانندگی تو مسیر طولانی . من دیگه کاری به کارش کلا ندارم سعی نمی کنم خودم رو درگیر خواهرم بکنم ... نه ولی خوب یک ماه وقفه برام اونم زمانیکه سر کار بودم اصلا خوب نیست .

اذر یکشنبه 8 فروردین 1395 ساعت 21:04 http://azar1394.blogfa.com

سلام
عیدت مبارک
ارامش و تن سالم و جیب پر پول ارزو دارم واست

سلام . ممنون و همچنین برای شما

biiitaaa یکشنبه 8 فروردین 1395 ساعت 18:56 http://maloosak.69.mu

در شکفتن جشن نوروز براتون سلامتی و بهروزی، طراوت و شادکامی، عزت و کامیابی را آرزومندم.خیلی خوشحال میشم عزیزم به منم سر بزنین
98651

مرسی عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.