روزها ی اخر هفته ام

چهار شنبه از سر کاررفتم خونه . دوستم اومده بود همون دوستم که نیاز به روانشناس داشت شدی معتقدم نیاز داره هنوزم اما خوب قبول نمی کنه به منم ربطی نداره ... حسابی خسته بودم و مشغول جمع و جور کردن خونه البته بعدش هم مریض داشتم رفتم کلینیک و تو کلینیکمکارم تموم شد باز پروسه زندگی . دیر وقت خوابیدم صبحم دانشگاه رفتم اما چون دوستم میخواست بره و سنجد تنها میموند برگشتم خونه که هم سنجد بردارم و هم گوشیم که جامونده بود بردارم سنجد گفت من نمیام منم زنگ زدم همکلاسیم گفت حاضری رو زدیم بچه رو اذیت نکن نیا . منم نشستم تو خونه و مشغول درس خوندن شدم میبینین چه جوگیرم استادم یک کلمه گفت من تا ته ماجرا رو رفتم الانم شروع کردم درس خوندن. برای تخصص بخونم صلوات ..

عصر پنج شنبه مریض داشتم کلینیک مجدد رفتم . .من دوست ندارم کسی مریض باشه کاش مریض ها فقط برای زیبایی بودند اونجوری غصه نمی خوردم

یک بیمار داشتم با عارضه پوستی رو پا که مثل موکت شده بود .یک پمادی ساختم دادم بهش یعنی امید نداشتم ها . زنگ زد داره خوب میشه پام ..خدایا شکر

البته پنج شنبه با فامیل هاش اومده بود حالا من گفتم درمان با طب سنتی ولی اخه یکی به من بگه گوشتی بودن دماغ رو من چیکار کنم یا بزرگ بودن انگشت پا اینها رو خودم هم دارم ولی فکر نکنم درمان گیاهی باشه شاید سواد من کمه والا..

جمعه میخواستم سنجد رو ببرم دریاچه خلیج فارس چیتگر هوا به هم خورد و خسته بودم بچم نرفت ولی تا شب غر زد چرا دریا نبردی من رو....

خدای ممنونم برای همه چیز خدا یشکرت برای همه چیز . خدایا یک جایی تو قلبم میگه تو یاری گرمن هستی میدونم و ممنونم بابات تمام اینها از ت خدایا ممنونم که بهم نیرو داری کار کنم . سنجدکم رو بزرگ کنم . خدایا ممنو ن برای توانی که دادی و ....خدای کریمیت شکر.

کا شبتونم رجب رو روزه دار بشم هنوز که کم خونم میترسم کم بیارم و بعد بیهوش شم هرچند میدونم خودش کمک میکنه ولی ضعف جسمی من زیاده هنوز

نظرات 5 + ارسال نظر
مه سیما دوشنبه 30 فروردین 1395 ساعت 16:52

سلام سانیا جان.من از ابتدای وبلاگت دارم مطالبت رو میخونم.خیلی متاسفم که در زندگی ات اینقد سختی کشیدی.یه سوال برام پیش اومد.تا اینجا خونده بودم کارشناسی ارشد دارین و شغلتون کار کردن روی پروژه و... بوده.الان تو این پست نوشتین پزشک هستین.شما مهندس هستین یا پزشک؟

سلام عزیزم. ممنون که میخونی من رو . عزیزم من مجدد شروع کردم به خوندن رشته پزشکی . یک جورهایی استارت زدم از اول

علی امین زاده یکشنبه 29 فروردین 1395 ساعت 17:49 http://www.pocket-encyclopedia.com

حس خوبیه وقت ببینی دانشت در عمل داره کار میده!

بله حس قشنگیه من دوستش دارم

مریم دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت 18:01 http://Freeassociation.blog.ir

عه شما دانشجوی پزشکی هستی؟ پس از این به بعد سوالامون رو از شما بپرسیم :))دو دسته هستن که خیلی طفلی هستن یکی پزشکا هستن یکی مهندس های کامپیوتر حتی تو مهمونی هم دست از سرشون برنمیدارن سوالای پزشکی و کامپیوتریشون رو از اینا میپرسن:))

آفرین با وجود بچه و دست تنها درس میخونی قدر توانایی هات رو بدون.

اره عزیزم . سوالی داشتی در خدمتم . کاش بتونم کاری کنم یا سوالی جواب بدم ....
ممنون عزیزم از لطفت و روحیه ای که بهم میدی

دل آرام یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 12:05

خریدم روغن مورد توصیه رو

انشالله زود خوب میشی

غریبه شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 12:07

اجرکم الله
خدا به بنده هاش سخت نگرفته
ولی ما به خودمون سخت می گیریم
روزگار بلند و کار زیاد بدو بدو ازاداره و دانشگاه و کلینیک و کار های خانه غر و غر بزرگ مرد کوچک
خب سخته آدم بتواند روزه دار هم باشد
پناه بر خدا ببر و بر خودت سخت نگیر

ممنون و توکل به خدا . میدونم سخته ایها ولی کاش یکم توانم بیشتر بود خیلی برام بهتر میشد
توکل به خود خدا دارم و بس

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.