گذاشتم کنا ر کینه هام رو


یا من گرممه یا این روزها حسابی گرمه نمیدونم والا ...

من خوبم سنجدم خوبه خدارو شکر میگذرونیم ...از دوشنبه همش سرم شلوغ بوده حالا یا مریض داشتم یا خودم کارهام انجام میدادم یکی دوتا قول ساخت دارو داشتم برای یکی از دوستان باید بفرستم هنوز اماده نشده ...کلا دارو گیر اوردن و ساختن تو تهران سخته و بسا بسیار مصیبت جانگداز والا به خدا

مهد سنجدک کلاس شنا گذاشته خصوصی میبره و میاره بچه رو قیمتش از نظر من زیاد بود از اونجایی که کلا هرهزینه ای از نظر من زیاده (خخخخخخ. خوب راست میگم دیگه) ..زنگ زدم با یکی از دوستان مشورت کردم . خوب راهنما ییش خوب بود و گفت بذار خوبه . دیگه غریق نجات سنجد اومد ...حالا انشالله برم خریدهاش روهم بکنم میفرستم اموزش شنا رو، بچه بره یکم شاد بشه من که وقت ندارم خیلی ببرمش بیرون اینجوری دوماهی رو مشغول میشه و بعد هم میتونم با کسی بفرستمش استخر چون وقتی اموزش ببینه دیگه ترس ازغرق شدن ندارم براش .

من دیروز از پول گذشتم فکر کنید چه کار عظیمی . من طبق قرار سه شنبه ها کلینیک باید میرفتم زنگ زدم به پزشک کلینیک گفتم متاسفم کنسل کنید و من نمی تونم بیام کلی غر زد که چرا پاشو بیا و مریض زیاد نوبت دادم تو حرفشم برگشت گفت مریض ها ی من رو بر زدی رفته حالا نپیچون گفتم واقعا نمی تونم بیام .. یکی از دوستان رو فرستادم اونم رفت وقتی برگشت امواتم رو فحش داد. چون مریض ها همشون دارو میخواستند و همشون مشاوره داشتند که این دوستم غیر عملیات یدی و مکانیکی هیچی نمی دونست و انگاری ضایع شده بود مریض ها هم قرار شد هفته دیگه بیان . حالا دلیل اصلی نرفتنم سنجد بود با اینکه من تمام تلاشم رو میکنم بچم کم نذارم ولی خوب متاسفانه چون مریض تو خونه زیاد میاد و هرروز این قضیه هست سه شنبه ها هم کلینیک تا شب و بعدش مریض تو خونه . درسته روابط سنجد عالی شده و خدایی دیگه مشکل کمبود یک مرد که باهاش بازی کنه رو نداره قبلا داشت ولی از وقتی دوقلوهای عزیز میان و یا هرشب وحداکثر یک شب درمیان خونه ما هستندو حداقل یکی دوساعتی با سنجد بازی میکنند طوری که بیچاره ها وقت رفتن نا ندارند بس که سربه سر این گذاشتند ولی تمام اینها دلیل نمیشه من یادم بره دسته گلم نیاز داره مامانش خونه باشه و حواسش بهش باشه ...اینجوری بود که دیروز نرفتم البته روز دوشنبه هم بعد سرکار یکی از دوستان میخواست من رو ببینه گفتم میشه نیای خونمون بریم دنبال سنجد بعد بریم پارک و من و شما صحبت میکنیم سنجد بازی کنه .اونم خوشحال شد و ما رفتیم پارک و سنجد بستنی خورد و بازی کرد حسابی ها.....

دیروزم رسیدم خونه به سنجد خوراکی دادم و همزمان داشتم دارو درست میکردم حس کردم چقدر سنجد دوست داره کنارم بودن رو طوری که خسته شد و وقتی صدای بچه از پارکینگ اومد گفت برم گتم برو رفت تو پارکینگ بازی کردن با نوه همسایه ...

البته دوقلوها زحمت کشیدند اومدندو یک اسباب بازی هیجانی از این ها که تو اسمون پرواز میکنه خریده بودند براش هیچی دیگه دیدند خونه کوچیکه باسنجد رفتند فضای باز پشت خونه تا این هواپیمای دست ساز رو هوا کنند ....

یادتونه وقتی اومدم تهران تو شرکتی کار میکردم که خوب اذیت شدم وواقعا دیگه نمی خوام یاد اون روزها بیافتم چون ازار بدی بود . هم مالی  هم روانی و خوب جسمی هم دوماه کامل من عفونت گوش داشتم ، من خیلی اذیت شدم هنوز باهام تسویه نکردند .و اینکه باامیدی اومدم تهران و سر دوماه کل زارو زندگیم به هم ریخت  . ولی خوب از اونجایی معرف من اشنا بود منم تو رودربایستی و یک سری فضایل اخلاقی نتونستم حرفی بزنم به اشتباه و درست کارم هم کار ندارم ....اما اون مدیر گرامی که یادتونه با من مشکل داشت و الحق اون مدت تا تونست تازوند و گاها اشک من رو دراورد . چند وقت پیش مشکلی داشت زنگ زد سانیا خانم به دادم برس که کبدم چرب شده و اینها منم بهش یک سری پرهیز و رژیم دادم و خوب دارو هم براشون دادم و البته نتونست بیاد ببره باز هم من سرراهم یک روز صبح بردم دادم به بچه های شرکت و رفتم و... دوشب پیش زنگ زد میخوام بیام جهت درمان گفتم امشب وقت ندارم و بهت خبر میدم تا اینکه دیشب اومد ،یعنی نتونستم بگم نیا .گناه داشت مسئله شخصی من ربطی به مریضیش نداشت دیگه اومد و نشستیم به صحبت البته درمانش انجام شد ها ..دیگه یهو دیدم برگشت گفت میدونی من خیلی اشتباه کردم شما خیلی به من گفتین که نکنم اون کارها رو قاعده بذارم واسه شریک هام . من چند باری دیدم خیلی به هم ریخته هست تو عالم همکار ی و با درنظر گرفتن اینکه ایشون رییس من هستند گفتم سعی نکن زندگیت رو قاطی کار کنی خیلی وقت میذاری سعی میکنی پرستیژ شرکت رو حفظ کنی ولی خوب همیشه این روش جواب نمیده یک دست صدا نداره  .تعهدات باید بین همه باشه و از این حرفها ... که حالا مدیر عزیز قدیمی ما رسیده به نتیجه چند ماه قبل من با اون همه تجربه ...بعد بهم گفت من جدا شدم از شرکهام اگه تمایل داری بیا میزان حقوق و بقیه هم با خودت ..خندیم و گفتم مهندس حالا بذار باقیش صاف بشه این پیشکشت . مودبانه رد کردم . مدیر عزیز شاید دوست خوبی باشه برای مشورت باهاش که البته فکر کنم برای اون نه من . ولی اصلا مدیر خوبی نیست . ولی من دیشب تمام بدیهاش رو یادم رفت و موقع دارو دادن تمام تلاشم رو کردم خوب دارو بدم بهش ،من به قسم نخورده بقراطم معتقدم .........................

امروز عصر دوتا قرار مهم دارم ...یکیش با یکی از دوستان گرامی و عزیزمون و یکی دیگه هم با استاد گرانقدر که برم بن های نمایشگاه رو از مطبشون بگیرم و البته ایشون گفتند پسرت رو هم بیار ببینمش ها . البته قبلا سنجد رو دیده تو دانشگاه ...منم گفتم باشه حالا باید عصری دوستم سنجدرو بیاره تو مسیر که با هم بریم دفترشون  ....اخر هفته هم اگه خدا بخواد با دوقلوها قراره بریم نمایشگاه کتاب البته اگه این دوقلوها نزنند زیرش و ما واقعا بتونیم بریم ....

چون شدیدا کتاب میخوام والبته امروز راهنمایی استاد گرانقدر رو...

خوب من برم به امور محوله در شرکت برسم که باز الان با مدیر عزیز باید ،جنگ کنیم جنگ ما چیز خاصی نیست ولی عجیبم نیست کار هرروزمون ..خودتون رو ناراحت نکنید  

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
اذر پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1395 ساعت 11:37 http://azar1394.blogfa.com

خوبه که کینه تو دلت نمیزاری.اینجوری خودت راحتتری.البته پولتو بگیر
دوقلوها 25 سالشونه .من فکر کردم بچه ان خخخخ
به رتارشون دقت کن .سنجد رو اذیت نکنن

اره من تمام تلاشم رو میکنم که دیگه کینه به دل نگیرم اینجوری راحت ترم ...نه از پولم نمیگذرم که اون حق منه ...
بچه ها یخوبی هستند .و البته منم محافظه کاریها ی لازم را باهاشون میکنم

مجتبی پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1395 ساعت 11:32 http://m-z2016.blogsky.com

من هم چربی دارم بنظر شما چکار کنم ؟

چربی بالا خوب عوارضش زیاده در صورتی صلاح میدونید ..رنج چربی و تری گلیسرید و کبدتون رو بفرستین ببینم چه با ید کرد براتون

اعظم46 چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ساعت 18:27

جنگ جنگ تا پیروزی

با این شعار توجنگ پیروز شدیم خدا کنه شما هم موفق باشی

مرسی عزیزم . واقعا هم باید پیروز شد

غریبه چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ساعت 14:45

با مدیر سابق خیلی منطقی صحبت کردی هم رد کردی و هم مؤدبانه گفتی طلب کارم
وقتی درمانگاه هستی راستی سنجد پیش کی می مونه ؟
بعد آن فضای پشت خانه امنیت دارد که بچه ها بدون نظارت بازی می کنند

اره سعی کردم کاملا منطقی و درخور شان باشه ..وقتی درمانگاه میرم پیش دوستم میمونه گاها . و بعضی مواقع میبرم همرام که اصلا گزینه خوبی نیست ...
فضای پشت خونه ما که خیلی امن نیست ول یسنجد با دوتا مرد بزرگ میره ها دوقلوها هرکدوم 25 سالشون هست .نگرانشون نیستم ..در مورد بازی تو پارکینگ هم فضای بسته هست قدش نمیرسه در رو باز کنه اصلا

مهربانو چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ساعت 13:57 http://baranbahari52.blogsky.com/

سانیا جون برای خودت و سنجد کوچولوت آرزوی بهترین ها رو دارم . چند تا پست قبلت رو خوندم همونی که نمی دونستی درمورد موضوع پدر چکار کنی و بهش چی بگی . نمیدونم بهش چی گفتی آخر سر .
سنجد چند سالشه؟ وقتی من و پدر مهردخت جدا میشدیم مهردخت چهارساله بود و کاملا" با روند طلاق اشنا بود . اینطور که فهمیدم سنجد هیچ پیش زمینه ای از پدرش نداره . یعنی موقع دنیا اومدنش جدا شده بودید؟

مرسی مهربانوی عزیزم ...سنجد 4 سالشه ولی از یک سالگی دیگه پدرش رو ندیده تو اون بازه هم اصلا تصویری از پدر نداره ...
همون داستان سرایی رو واسش شروع کردم کم کم ..دارم وازه پدر و نبودش ور میفهمونم . هر شب یک قصه میگم قصهها رو مینویسم و چند بار ویرایش میکنم بعد براش تعریف میکنم

فروهر چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ساعت 13:43

خب خدارو شکر که دلت رو خالی کردی
خدا پیش خودش نمیزاره

اره توکل به خدا . دیگه یک سری کینه ها رو باید ول کرد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.