روزانه نویس من ......

سه شنبه ها روزهای سخت منه . چون از سر کار مستقیم میرم کلینیک و از اونجا دیر میشه تا برسم خونه سنجد پیش دوستم بود ول یعذاب وجدانم ولم نکرده بود که تمام تلاشم رو کردم ولی تا بیام خونه طول کشید اومدم خونه بچم رو بغل کردم کاردستیش رو نشون داد باهاش بازی کردم شام دادم بهش خوراکی دادم بخوره ...کاردستیش رو چسبوندم به دیوار و بعدم بهش گفتم بیا بریم بخوابیم ....یهو گریه کرد یهو گفت دیگه نمیرم مهد کودک میخوام پیشت بمونم .میدونستم از اینکه امروز دنبالش نرفتم اونم با وضعیت صبح ناراحته میدونستم ندیدن من باعث شده بغلش کردم گفتم چرا نمیخواهی بری گفت میخوام همش پیشت باشم براش توضیح دادم ما واسه زندگی کردن غذا خریدن ،تبلت خریدن دوچرخه خریدن پول میخواهیم اگه من نرم سرکار پول از کجا بیاریم واسه هزینههامون گفته بگو خاله بره سرکار . متقاعدش کردم هرکس بره سرکار پولش مال خودش و بچش . قانع شده گردنم رو بغل کرده حسش رو درک میکن میدونم دلتنگیش رو نیم ساعت یتو بغلم گرفتم فقط بغلش کردم و اروم نفس کشید ...خودم داشت اشکم در میومد من باید وقت بذارم تمام تلاشممیکنم وقت بذارم سنجد کمبود نداشته باشه بیرون میبرمش تو اولین فرصت ها پارک میبرم .پیش دوستانش. حت یسعی میکنم دورش شلوغ باشه ...بی مناسبت برای تشویقش خودم اسباب بازی یا هرچیزی که فکر کنم نیازش میشه میخرم ..خودم به نیازهاش توجه میکنم میدونم کمه ولی منم همینم بیشتر از این نمیتونم ....بچم تو بغلم خوابید گذاشتمش تو تختبا خودم فکر میکردم یک روز بزرگ میشه و جواب تمام سوالهاش رو میخواد نمی دونم اون روز من میتونم قانعش کنم یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

منتظر چند تا اتفاق خوبم برام دعا کنید اتفاق هایی عالی و خوب اتفاقهایی پر ا زاستر سفعلا البته منتظرم دست به دعا دارم میدونم تو هر کار خدا حکمتی هست حکمت یکه خودش میدونه و دیرو زود با صلاح من اتجام میده ولی چه کنم من بنده کم صبری ام من بنده تنهایی ام تنها امیدم خداست ....

دعا کنید خودش یک راههایی رو پیش روم بذاره دعا کنید برای من برای زندگیم برای سنجد.....

من فهمیدم دلیل خوا بالودگی صبح من اینه شبها دارچین نم ی خورم بله ..امروز خانمی تو اتوبوس کنارم نشسته و میگه شبها چای دارچین بخور .میگم حاج خان گر میگیرم که اینقدر گرمه هرشب بخورم میگه نه اینجوری صبحها چشمهات کج نمیشه .....و اصلا هم ربطی به اینکه من شبها 2-3 صبح میخوابم و 7 صبح حتما بیدارم نداره ها ....

ولی باور کنید من چشمهام همیشه همین شکلیه حالا چه کج چه راست...

سنجد قبل رفتن تو مهد دستم ور میگیره و میگه مامان بور دیگه منخودم میرم تو ببین بزرگگ شدم بغلش میکنم میگم تو بزرگ مرد کوچک منی ..عاشقتم جوجه مامان

یک مهمون ی زنگ زد ازشهرستان مهمون بدی نیست ولی زیادی حس میکنه زرنگه زنگ زد که اره میخوام بیام تهران منم گفتم ااا چه جالب خوب به سلامتی کی ؟ گفت هفته دیگه تو تعطیلات گفتم خوبه از طرف اداره جا دادند بهتون ؟ یعن یقشنگ گفتم من تعطیلات پذیرای شما نیستم دلیلم داشتم ....گفت میخوام بیام شما رو ببینم .گفتم من هفته اینده تولد سنجد قراره انشالله بگیرم خوشحال میشم تولد سنجد ببینمتون .گفت خوب پس نه دیگه سرت گرم تولده وقت نمیکن یمن رو بیرون ببری گفتم نه شرمنده .....تهران جای دیدن ی زیاد داره میتون ی خودتم بری.

خوب من اصلا بدجنس نیستم ولی نحوه گفتن ایشون و اینکه تو مشهد هم از این بلاها سر من زیاد اورده بود و هروقت دلش میخواست میومدو اصلا خونه بند نمیشد و....ومثلا خیلی زرنگ تشریف داره اینبار خواستم برای همیشه بپیچونمش ..گفت دلم برا سنجد تنگ شده گفتم لطف داری ولی سنجد الان دوست زیاد پیدا کرده اصلا یاد ادمها ی قدیم نمی افته ....ایشون تو عید امسال به روش متبحرانه ای ما رو پیچوند فقط واسه اینکه مبادا من زنگش بزنم .و بخوا ددعوت کنه البته منم نمیخواستم زنگش بزنم داداشم گفت اره زنگ بزن واسه یک سوالی که اون میخواست من زنگ زدم دوبار جواب نداد بعدم من رو تو رد پیام ها گذاشت وقتی از شماره دیگه زنگ زدیم برداشت ...اونم چون شماره رو نمیشناخت و با تما س ما چند ساعت ی فاصله داشت . وقتی داداشم زنگ زد گفت نه من کسی بهم زنگ نزده ...ما هم گفتیم بیخیال ولی الان دیگه زیادی زورم گرفته بود. کسی اینجور بی احترامی به من کرده توقع احترام نباید داشته باشه

نظرات 6 + ارسال نظر
مداد پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 08:51

ممنون سانیا جان
پاینده باشید...

خواهش میکنم دوست من
ممنون و همچنین

سمیه چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 22:30

سلام دعات میکنم... منم دعا کن

سلام ممنون عزیزم . منم دعا گویتان هستم

اذر چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 19:27 http://azar1394.blogfa.com

سلام
خودشون ادمو مجبور میکنن ک باهاشون اینجور برخورد کنی.
طفلی سنجد
تو مهد اوضاش خوبه

سلام عزیزم دقیقا خودشون مجبور میکنند ادم رو ...اره سنجد خوبه بهش خوش میگذره ...

هوپ... چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 15:00 http://be-brave.blog.ir

آفرین سانیا ! حیلی رک و راست حرفت رو بهش زدی ، توانایی نه گفتن و هر کس نداره :)

بله عزیزم تابو سانیا شکست دیگه دارم نه گفتن رو یاد میگیرم

آنا چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 14:21 http://cafeteria.blogsky.com

خوب تونستید صریح باشید.

یکم زیادی شده اره ....

دل آرام چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 13:00

امیدوارم یه روزی همین روزا سرت خلوتتر بشه و فقط با هفته ای دو سه روز خرج زندگی تون دربیاد بیشتر با سنجد باشی.

امید دارم خدا کمکت می کنه
خوب کاری کردی این آدم بی ادب رو ادب کردی

مرسی عزیزم امیدوارم خداواسه همه خوب بخواد .هرچی صلاحه پیش میاد
اره من دیگه ادم قبلی نیستم خیلی راحت تر نه میگم بازهم یک جاهایی نمی تونم ها ولی بهترم نسبت به قبل

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.