شنبه خر است


شنبه خر است ..کلا مرسوم بوده از اول الانم من رسما اعلام کردم ...

پنج شنبه بعد از ساعت کاری همچین بدو رفتم خونه که خودم هم باورم نمیشد اینقدر زود برسم ...رفتم خونه و یکم دور و بر خونه  جمع و جور کردم و نهار سنجد دادم دوستم هم اونجا بود که پیش سنجد مونده بود ناخوش احوال بود واسه اونم نهار درست کردم و یکم دارو دادم بخوره ...بعد هم اشپزخونه رو سامان بخشیدم و اتاق خواب و.... هرچقدر من سسامان میبخشم انگرا نه انگار بیفایده هست باز نامرتبه ای خدا....

عصرم افطاری دعوت بودم میدونستم صاحب خونه عاشق کیک خانگی اونم از نوع کیک های خوشمزه من هست (اعتماد بنفسم بالاست ها) دیگه کیک هم درست کردم و گذاشتم تو فر و تنظیماتش چک کردم و بعد اومدم دیدم سنجد گوله شده رو مبل خواب رفته دوستم هم همینطور .منم دراز کشیدم و خواب رفتم حدود  بیدار شدم و جنگی اماده شدم و سنجد بیدار کردم و دوستم هم دعوت بود با هم رفتیم مهمون ی...جای همه خالی افطاری چرب و چیلی کله پاچه خوردیم و الحق به من چسبید دیگه مشغول صحبت شدیم یهو دیدم ساعت 1 نصف شبه و صاحب خونه هم گفت نه صلاح نیست برین این موقع شب خونه ما بمونید ما هم موندیم تا سحر بیدار بودیم و حرف میزدیم بعدم خوابیددیم جمعه هم بیدار شدیم سنجدو بقیه صبحانه خوردندو بعد دیگه اومدیم خونه...

رسیدیم خونه من مشغول ادامه خونه مرتب سازی شدم هر یک ساعت میومدم یک دراز میکشیدم و باز دوباره این میان 1 ساعتی اومدم بخوابم سنجد نگذاشت بس که هی بیدار کرد مامان کارتون بذار .مامان تبلتم شارژنداره و....خواب کوفتم شد و بعدش همت کردم و کوکو سیب زمینی درست کردم فرنی همکه قبلش درست کرده بودم دیگه تا خود افطار مشغول شدم درست کردم و پختم و جمع کردم ..البته سنجد خان یهو دیدم بی صدا شده و با زطبق معمول گوله شده بود رو مبل خوا برفته بود ..واسه افطار بیدارش کردم اومد با من شام خورد و با هم بازی کردیم یکم رقصید برام یکم ورزش کرد و دوچرخه سواری تو خونه . تو وقت خوابش خوابوندم و خودم مشغول کارهام شدم . یکم درس خوندم و با زجمع و جوری ......یکم خوابم بههم خورده بود صبح دیر بیدار شدم و خوب اومدم مستقیم رفتم بالا البته مجبور شدم یک یا زروسا با من تو راهرو بود ضایع بود بپیچونم اول بام پایین منم با جسارت تمام باهاش رفتم بالا .اون مدیر خوبیه میخندید بهم که تو هم خوا بموندی . روزه لابد میگیری نگیر. دیگه در لوای ایشان رفتم بالا ساعت زدم خواستم بیام پایین مدیر عامل صدام کرد خانم.... بیاین اینجا ..هیچی رفتم و توبیخ شدم اساسی ..حالا من که کم نمیارم با پررویی گفتم خوا ب موندم......البته دونفر هم غیر من اومده بودند دیر ها ولی گیر ایشون به من بود...

منم اومدم پایین از دستش ناراحت بودم .چون من کارمند منضبطی ام ولی اینبار پیش اومده بود ..دیگه سرم گرم کار شد یادم رفت کلا تا اینکه زنگ زد بیا بالا...گفتم خدا به خیر کنه چی میخواد بگه ...سلانه سلانه رفتم بالا رفتم تو اتاق ..یهو با صدای بلند گفت مگه قلب تو ناراحت نیست ؟ مگه تو نباید انژیو بشی ؟ منم قشنگ مثل خنگ ها نگاش کردم ...بعد برگشته میگه چرا روزه میگیری ؟ والا بلا خدا راضی نیست...تا اومدم نفس بکشم بخندم به حرفش یهو باز گفت در ضمن زبون داری که دخرت خوب صبح میگی خوا بموندم با اینکه برگردی بگی روزه ام فرق داره ..گفتم الانم من حرفی نزدم بهتون که گفت مدیر دیگه (که با هم اومدیم بالا) گفته بابا این بنده خدا روزه میگیره واسه همون دیر رسیده ..تو بقیه رو توبیخ کن که روزه نیستند و دیر میان سرکار چرا به این گیر دادی اول صبحی .مدیر عامل گفت : من دیدم سه نفر باهم دیر اومدین ناراحت شدم پرم به پر تو گرفته از قضا اونها روزه نبودند تو روزه بودی ....گفتم مشکلی نیست منم روزه گرفتنم به خودم ربط داره و نباید تو کارم خللی ایجاد کنه ..ببخشید صبح دیر اومدم عصبانی نگام کرد فکر کنم میخواست بندازتم از اتاق بیرون.....خودم مودبانه پریدم بیرون....

رفتم پیش مدیر شماره 2 گفتم چغلی کردی ؟ گفت نه بابا فقط دیدم این بین همه به تو گیر داد رفتم توجیحش کردم ....

حالا تاعصر رو خدا به خیر بگذرونه که باز من بااینها ماجرا ها خواههم داشت ..الانم خوابم میاد شدید ولی خوب کار دارم و نمیتونم بخوابم اینم طبیعیه ......

ماه مهمان ی خداست ولی حیف که من اینقدر غر میزنم برای کم خوابی . بی ابی و.... وقت نمیشه حت یاز خدا بابت مهمونیش تشکر کنم خدای مهربانی که هرچی شکر به جا بیارم کمه چون خیلی لطف داره در حق من

خدای من خدای مهربون من شکر بابات تمام لطفهایی که در حقم کردی خدا ی مهربونم ممنونم بابت همه چیز

راجع به پست رمزدار


دوستان عزیز پست قبلی که رمز دار شده چیز خاصی نیست فقط عکس سنجد تو تولد مهد کودکشه ....گفتم ا زنگرانی درتون بیارم

سنجدک تو تولد مهد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خواب الودگ ی

هیچ چیز نتونست من رو عقب بندازه جز ماه مبارکرمضان . هرچ یبیمارستان رفتم و هیچ یاین مدت مریض شدم و قلبم و....نتونست من رو به خوا ببندازه ولی تو این ماه رمضون دیگه سر پا سرپا خواب میرم ..دیروز بعد از ساعت کاری دقیقا حکم یک عد دفشنگ رو داشتم که پریدم مهد سنجد و بچه رو برداشتم از اونجا . سریع رفتیم خونه و سنجد گیر داده بود من تو مهد کیک خامه ای نخوردم باید بهم بدی..کلی توجیحش کردم کیک خامه ای ندارم ....و رفتم از این بینگو ها بهش دادم ابمیوه دستش دادم رو مبل دراز کشیدم. تب لت روشن بود تی وی هم رو کارتون واقعا دیگه هیچی نفهمیدم ...یک زمان دیدم سنجدک داره صدام میکنه سرم رو برداشتم بله دارند اذان میگن و کودک نازنین من تنها چیز یبه ذهنش رسیده مامان پاشو شب شده غذا بخوریم ..چون دو سه روزه بهش گفتم من شبها فقط چیزی میتونم بخورم حالا بچم دیده غروب شده بیدارم کرده .بیدار شدم و افطار کردم و بعد با سنجد مشغول شدیم..دوقلوها اومدندو منهمزمان داشتم سحر ی میذاشتم کارشون رو هم انجام دادم .....

بعد رفتنشون سنجدک رو خوابوندم میدونستم 5 شنبه باز رو زکاریم هست زنگ زدم دوستم اخر شب بیاد که سنجد رو نبرم سرکار . و دوستم هم اومد دیگه منم سحری خوردم و مجدد رفتم بخوابم که تا سحر نشد و بعد اذان خوابیدم و صبح زود بیدار شدم اومدم سر کار امروز کار زیادی ندارم و منتظرم فقط تا ظه رکه بعدش برم بخوابم ...برم خونه...

امشبم افطاری دعوتم که باید زود بیدار شم  . میخوام قبل افطار براشون کیک درست کنم همرام ببرم چون میدونم اهل شیرینی و... زیاد نیستند از بیرون ببرم ولی کیک های من رو دوست دارند...

دیروز تعجب کردم که تا اذان خوابیدم امیدوارم امروز اوضاع بهتر باشه و بتونم تا شب دووم بیارم ..

من دارم بیهو ش میشم ولی مینویسم ...به جای اب و غذا روزه خواب گرفتم

چقدر مونده به عید فطر


اقا چرا عید فطر نمیشه !!هنوز 27 روز دیگه باقیست اخه چه جوری دووم بیارم .

دیروز بعد زا محل کارم بدو بدو رفتم کلینیک و دقیقا تا افطار مریض داشتم و بعد هم رفتم کیک واسه مهد سنجد خریدم و یک سری خرت و پرت سفارشی شون رو ...بعدم خونه ..تا رسیدم اذان تمام شده بود دیگه پای سفره افطار ننشستم ، شروع کردم به خوردن شربت و مایعات خوابم میومد شدید یکم هم با سنجد بازی کردم و بعد همونجور وسط بازی یک ساعتی خواب رفتم بیدار شدم دیدم دوستم که اومده بود پیش سنجد و سنجد با هم خواب رفتند ...بیدارشدم بچه رو گذاشتم سرجاش و مشغول سحری درست کردن شدم ...وسط هاش یهو اشک هام ریخت بدون مقدمه اینجور مواقع ح سمیکنم دارم افسرده میشم ..سالهاست تنهام تو سحریها خیلی سال از روزی که مادرم رفت دیگه سحری هام تنها شد و من تنها تر از همیشه 8 تاماه رمضون من تنهام . تا وقتی مجرد بودم که خودم بودم و خودم بعد هم ازدواج کردم اهل روزه گرفتن نبود ...بعد از اون هم که تنهام....

عادت کردم به سحری ها ی تنهاییی  . به سحر یهای بدون کسی ...به سحری با سکوت با افطارهایی که ت تهش سنجد میاد یکم شام میخوره و تموم....سنجد میخوابه و من سحری درست میکنم...

دیگه حدود 2 سحری خوردم وخوابیدم و 5 بیدار شدم برای نما ز

امروز هم بردم وسایل و گیفت و.... دادم مهد سنجد خودم مرخصی نداشتم بمونم .فقط گفتم چند تا عکس از بچه بگیرند تا بعدها داشته باشه عکس هاش رو...

خودم هم بدو بدو اومدم سرکار ...هنوز خوابم میادهنوز خسته ام به امید اینکه فردا تا ظهر بیشتر سرکار نیتسم و بعدش توکل به خدا دیگه بخوابم انشالله که بشه بخوایم ....


دوستان چالش نازلی برقراره من خودم تو چالش دوم بدون اینکه حتی فکر کنم یهو چیزهایی نوشتم که همزمان با اهنگ محمد علیزاده بود و خوب برام قشنگه...

خدایا ممنونم برای همه لطفت که شامل حال من شده .خدای ممنونم برای روزها یخوبی که گذاشت یبرام خدای ممنونم برای سنجدک مهربان خدایا ممنونم و شکر