بیا عاشق بشیم برگردیم به نقطه صفر


بیا عاشق باشیم بیا دوباره از صفر شروع کنیم بیا نقطه صفری بذاریم برای عاشقی همچین دیالوگی تو فیلم شهرزاد بود قسمت  اخر من دوستش داشتم ودارم ...

حالا بگم نه عاشقم نه تا اطلاع ثانوی عاشق خواهم شد .فقط یک جایی دلم تاریک و تنگ شده ..

یکی که از روزها ی نوجوونی و کودکی من میاد طی یک اتفاق بهم پیام داداونم چی تو گروه تلگرامی که یک سری از بچه ها ی فامیل راه انداختند من دعوت شدم به یک گروه علمی تاریخ ...

تو این بحبوحه مشکلاتم که خیلی هم زیاده ..خوب بدم نمیاد از گروه تاریخ اونم یک گروه کاملا علمی که توش همه اساتید دانشگاهند ...اسم تلگرامم دقیقاهمون بود که بچه ها صدام میزنند .مدتیه عکس خودم نیست متن هست اون رو ز عکس نیم رخ خودم گذاشتم شب از نیمه گذشته بود یکی تو خصوصی پیام داد اولشم با عنوان پیام ها ی گروه من حوصله ندارم اون شب ولی داشتم درس میخوندم تو تایم استراحتم ..جواب دادم دیر وقت بود ولی بیدا ربود بعد یکم سوال جوا ب پرسید کدوم شهرید ...یکم ادامه داد عذر خواه ی کردو تمام روز بعد تلفنم زنگ خورد تو روز تعطیل اونم عصر تایم خلوتی من ..دوستان خیلی قدیمی من میدونند غیر ممکن من توعصر بخوابم تلفنم زنگ خورد و صدای اشنایی سلام داد عذ رخواهی کردو گفت من.....که اون شب پیام دادم شمارت رو از برادرت گرفتم ....(من اگر این دادا ش فضول رو نداشتم واقعا باید چیکار میکردم شمارم به همه میده )که البته دست اقا داداش درد نکنه بعضی دوستها رو خوب پیدا میکنم با این کارش ....به خاطر شغلش اکثر مردم شهر هم میشناسندو هم قابل دسترسی هست

ذهنم رفت به سالها پیش اون کوچه بن بست اون خاطرات اون دنبال هم دویدن ها و حالا اون استاد تاریخ .......

یادم اومد به اینکه نامردها قیچی اوردند و موهام کج کوتاه کردند به اون تو کوچه دویدن ها به اون ارزوهایی که کردیم به اون قولهایی که دادیم ......

بچگی من عالم قشنگ یک رنگی ها یکی میاد بیرون و یک فامیل رو برات بیان میکنه دلیل رفتنشون دلیل الان برگشتنش به اون شهر ...و اینکه من هنوزم لج باز و سرتقم ..

اینکه وقت ی تو گروه فامیلی بدون شناخت با من کل کل میکرده چقد راشنا بوده براش اون پسر بچه ای که تو عکس پروفایل هست و حالا حد س میزنه سنجد چقدر شبیه داییش هست چقدر شبیه من هست ...

اینکه از اون شهررفتند اینکه اسطوره کودکی ها ی من خواهر بزرگش که من عاشقش بودم چون تک بود تو مهربونی حالا دیگه نیست و مرگ اون رو از ما گرفته اینکه تو بهشت زهراست و یک روز باید برم ببینمش حداقل تو این دنیا

اینکه خواسته من رو ببینه و گفته اومدی بیا ببینیمت ..اینکه بعد پیدا کردن برادرم سرمزارمادرم رفته و با حس مادر و فرزندی براش گریه کرده چون هنوز یادش مونده یک هفته ای که خانوادش به اون سفر رفتن و زندگیشون تغییر کرد مادرم پرستار بیماری اون شدو ....تا اومدن خانوادش براش مادری کرد....

حالا یکی پیدا شده وسط هیاهوی من، من رو برده به نقطه کودکی ها ی من به نقطه ای که شادی منم توش گیر کردم .....

و از همه مهم تر عکس دسته جمعی تو سالها ی دور پای هفت سین خونه پدری اون (پدرش زود مرحو م شد این رو شنیده بودم )...که هنو زداشت و اسکن کرده بود و برام فرستاد و باعث شد من بغض کنم و گریه کنم.....

اینکه گفت غم تو صدات و نگات مال چیه همبازی بچگیهای من.....اینکه از اون کوچه بن بست هیچی نمونده خونه هامون رو خراب کردندو جاش مجتمع زدند اینکه اونها الان بابرگشتنشون به اون شهر تو باغ قدیمی اطراف شهر که الان شده داخل شهر خونه ساختند و همین معدود بچه ها برگشتند ..اصلا مهم نیست اینها روزگار ی از اون شهر اومدند تهران و بعدم به دلایلی از ایران رفتندمهم اینه دوست دوران کودکی من برگشته هم بازی من برگشته  و ما قرار کودکی رو گذاشتیم برا روزی که من برم اون شهر مادرش صحبت کردم و فقط اشک ریخت ا زنبودن مادر من که براش خواهری کرد ..از برادرم که وقتی دیدتش بغلش کرده و برادر من مثل پسرش های ها ی تو بغل اون بوده ....

ستاره خانم ما همسایه مهربون و جوونو زیبای اون روزها حالا پیر زنی شده که تو عکس ارسالی چیزی از اون روزها نمونده ...

کاش برمیگشتیم به همون نقطه صفر.............

این تعطیلات واسه من شد ساعتها حرف زدن با تلفن و این دوست جدید قدیمی من .....

پنج شنبه مشغول کارهام بودم وتا عصر بیرون از دانشگاه بگیر تا بقیه موارد ....سنجدک هم همراه من....

جمعه که دعوت بودیم و شنبه ای که تو خونه بودم ....و سفر کردم به کودکی تو درون خودم

د رباب سنجد

با سنجد بحث کردیم .گفت تو مامان بدی هست گفتم جدی؟ خوب دوست داری ک یجا یمن مامانت باشه .دوست داشتم بدونم کدوم شخصیت اطراف من براش جذاب تر از مادرشه و اگه هست چرا؟ گفت فرشته ....گفتم فرشته کیه ما که خاله فرشته نداریم گفت نه مامان فرشته ...با تعجب نگاهش کردم و گفتم کو کیه ؟ گفت تویی دیگه من به همه میگم مامانم فرشته هست تو فرشته ای من فرشته صدات میکنم گفتم اماتو که گفتی من بدم ..گفت عصبانی بودم ولی من مامان فرشتم رو فقط دوست دارم .گفتم دوست نداری خاله مهسا یا خاله میترا (دوستان من ) مامانت بشند گفت نه فقط مامان فرشته مامان خوب منه (البته فکر کنم داشت گوشهام دراز میکرد ها)


پدرم زنگ زد که چرا یادی از ما نمیکنی سنجد خوا ب بود گفتم بچه زود میخوابه شما هم که میخواهین باهاش حرف بزنید براهمون ..دروغ گفتم بهش دلم نمیخواد باهاشون حرف بزنم اصلا دلم نمیخواد ......(اینجا که میتونم راستش بگم!!!!!!!!!!) شب بعدش از سر وظیفه شماره رو گرفتم و گوشی رو دادم به سنجد ..دختر عموی فضول بگم چی بگم اخه .... گوشی رو برداشت شماره رو میشناسه .صدای سنجد رو هم میشناسه من نمیدونم چرا همچین کاری کرد ...

سنجد سلامی دادو احوالی پرسید به سنجد گفت مامانت کجاست اونم گفت داره غذا درست میکنه ..گوشی رو ایفون بود یهو گفت بابات کجاست؟ قفل کردم از اپن نگاه سنجد کردم با یک مکث برگشت گفت من بابا ندارم ............................

یک بغض  و یک تلخی رفت تو گلوم ...اونم که مشخص بود از اون طرف توبیخ شده ....اومد درست کنه گفت گوشی بابابا بزرگ در صورتی سنجد به پدر من میگه بابا

پدرم گوشی رو گرفت سنجد هیجانش تموم شد بعد سلام گفت من کاری ندارم گوشی بامامانم ....گوشی رو ازش گرفتم رفت سراغ بازیش ..نتونستم به پدرم حرفی بزنم  به هیچ کس ..بغض کردم وخداحافظی قطعا دختربه اون سن این کارش ا زعمد بود ولی چرا رو نمیدونم ؟ پدر من که پدری براش میکنه و پدر نداره چرا باید با بچه من....

سنجد شام زیادی نخورد و گفت مامان میخوام بخوابم ....بوسیدمش و رفت من تا دیر وقت اشک ریختم .......

سنجد میدونه همه چیز رو این فهمش برای من بهترین هست پسر عاقل من ....

صبح روز بعد همه چیز تمام شده بود اما بغض من برا سنجد بود.....سنجد حرفی نزد دیگه ولی من انگار له شدم ..

کاش میشد برگردیم به نقط صفر بیا عاشق بشیم تو نقطه صفر..................

هیجانات صبحگاهی

من معتقدم روزهای هیجان دار خودشون ا زکله سحر اعلام میکنند که ما هستیم ..امروز منم اینجوریه

سه شنبه ها واقعا هلاک میشم از سر کا رمهد سنجد و بعد میایم خونه و جمع و جور میکنم میریم کلینیک و اونجا من به مریض میرسم و سنجد هم میپلکه و کلی حال میکنه ا زانجام معاینه دندون هاش پیش دندو نپزشکمون تا وزن و قد و تب و... پیش پزشک عمومی و... عملا سنجد خان هفته ای یک بار چک اپ میشه ..هرچ یبه بقیه میگم بذارین بیاد پی شخودم میگن برو به کارت برس یک روز میاد ما دوست داریم باهاش بازی کنیم ...

دیشب هم از این قاعده مستثنی نبودم و وقتی اومدیم خونه سنجد بعد شام خوردن شببخیر گفت و رفت خوابید و منم رفتم کنارش یک ساعتی خوابیدم و بعد بیدار شدم و به امورم رسیدم

امروز صبح ولی دیر بیدار شدم و بدو بدو داشتم ..تو مسیر اومدیم یهو انتها یاتوبان دیدم یک ماشین نگه داشت و سه نفر پیاده شدند ای دنبال هم بعدم تا دلتون بخواد بزن بزن اصلا صحنه خوش ایند و هیجان انگیزی نبودولی داشت تایم مارو میکشت من دیرم شده بود و این اقایون به ظاهر محترم ول کن نبودند بالاخره مردم جدا شون کردند فک رمیکنید دعوا سر چی بود سر 500 ت کرایه تاکسی کم مونده بود خودشون رو بکشند من نمیدونم واقعا چقدر ارزش داره چقدر ها......

با هزار مصیبت خودم رو رسوندم سرکوچه شرکت و یهو دیدم یک چیزی گروپ خورد تو سرم وای دنیا جلو چشم هام سیاه شد بله اقا محترمی داشتند میرفتند تو شرکتشون قدشون بلند بود بنده رو ندیدن و کیفشون رو اوردن بالا برند داخل من رد میشدم گروپ خورده تو ملاج من.....

قشنگ ستاره تو دور کلم جمع شده بود ....اومدم شرکت سرم درد میکرد تشنه بودم اب نبود...میخواستم گریه کنم....اب تو اب سرد کن حتی یک قطره هم نبود ...لیوانم برداشتم و با غرغر رفتم بالا اب بخورم تو اسانسور لیوان اب به دست میومدم و میخوردم و غ رمیزدم تا اینکه نگهداشت اومدم پیاده شم یهو مدیر محترم اومد داخل و منم هول کردم لیوان اب ریختم روش

اینقدر ترسیدم زبونم بند اومده بود ....میخواستم دیگه گریه کنم برگشته میگه هوا گرمه چه کار خوبی میدونم به خاطر ترس من گفت رنگ پریدم خیلی  بد بود حالا خدا خیر رساند..تا شب رو

اشتباه لپی

من معتقدم هر کس تو زندگیش بالاخره یک جاهایی اشتباهات کلام یداره و حتی گاها تو نامه های اداری مون هم زیاده این موضوعات ...

امروز نامه ای به یک ارگان میزدم خوب شماهر قرار داد واطلاعات رو نداشتم جاش رو خالی گذاشتم بردم برا مدیر عامل اونم نامردی نکرد و کل نامم رو تغییر داد خو بنحوه نگرش فرق میکنه و مهم لپ مطلب بود که قرار بود برسونیم من یک جور با مستندات مدیر عامل با حرف و بزرگ نمایی داشت اینکاررو میکرد بعد یک کلمه گذاشته بود که اصلا معنی تو جمله نمیداد بهش تذکر دادم  گفت کل نامت تغییر دادم حرف نزدی اینجا واسه یک کلمه منم گفتم اره کل نامه با نظر شما بود اما اینجا ایین نگارش رو زیر سوال بردین ...

هیچی  دیگه برگشت گفت کاش همه میدونستند چقدر تو ملی گرایی ...... بله ملی گرا هم مارو کرد

پسرخالم استاد یکی از دانشگاهها هست و پدر همکارش مشکل قلبی عروقی داشته پسرخاله بنده هم جو گیر شماره من رو داده بود تا مشورت پزشکی بدم حالا انگار من متخصص قلبم ...

همکارش اقایی بسیار محجوب که فقط نیم ساعت بابت تماسش تو شب عذر خواهی میکرد (دلیل داره حرف از محجوب بودن ایشون) خیلی رسمی مودب و موقر حرف زدو گفت اره پدرم عمل قلب باز کرده و متاسفانه با گذشت 1 سال ما هنوز شاهد وضعیت وخیم ایشون هستیم ..تمام کلمات کاملا ادبی عنوان میشد

منم براش گفتم ببینید با توجه به سن پدرتون طبیعی هست و منم پدرم این مشکل رو داشته و با بیوپسی و گذاشتن پیس میکر ما تونستیم مشکل رو برطرف کنیم ..ایشون یک مکث چند ثانیه ای کردن و گفتن راهکار چیه منم گفتم همون بیوپسی رو من پیشنهاد میدم ...

خوب ادامه صحبت ما راجع به روند موضوع پزشکی بود .اخر صحبت گفتند خانم دکتر شما خیلی دقیق و نکته بین هستین که راجع به یبوست پدرتون و ارتباط با قلب رو هم گفتین ..با شنیدن کلمه یبوست با جیغ گفتم چی یبوست ؟.. گفت اره خودتون گفتین دیگه .... یهو از خنده منفجر شدم گفتم اقای محترم بیوپسی(پیس میکر) یک نوع کار گذاری باطری در قلب هست یبوست پدرم دیگه چیه .... فکر کنم بیشتر از مدت زمات تماس خندیدن من برای این جمله ایشون طول کشید .....

بنده خدا اخرش گفت اره اتفاقا خودم هم تعجب کردم گفتم چقدر جالب که پزشکان براشون مهم نیست استفاده از واژه ها ......

خدا کنه پدرش خوب بشه با این بچههای گیج ....والا


نمیدونم چرا به این نتیجه رسیدم خوبی تو این دنیا نیومده و نباید خوبی کرد نتیجه یکی از لطف هام به دیگران رو دارم میبینم .....شنیدن چند تا حرف و بار کردن به من در مقابل یک ادم بی مسئو.لیت من باید زودتر میفهمیدم اشتباه ا زخودم بود.....

اشکال نداره با ضرر مالی زیادی که دام به این نتیجه رسیدم که پشت دستم داغ کنم نسیه برا کسی کار نکنم ....

خدایا تو هستی میدونم میشنوی میدونم مبینی میدونم ولی اخه چرا ...........................

صداقت بچه ها

من معتقدم بچه ها از ما دروغ یاد میگیرند هروقت ببینند پدر یا مادر داره دروغ میگه اون بچه هم یاد میگیره و دروغ میگه وگرنه نفس ماجرا رو که نمی دونه .

البته با توجه هب شرایط جامعه بچه ها با وازه دروغ زود اشنا میشند . من پیش سنجد به کسی دروغ نگفتم و هیچ وقت نپیچوندم چون میدونستم یاد میگیره ولی خوب گاها میبینم اگر یک چیزی میگه زاییده تخیلاتش هست یا میخواد احساسات من ور تحریک کنه سریع عکس العمل نشون میدم و در نتیجه دروغ نمیگه .....با اینکه بارها ابروی من رو برده با این کارش حقیقت رو گفته ولی ناراضی نیستم . ماجرا ربطی به سنجد نداره

امروز جلسه ای داشتیم که تنها خانم جلسه من بودم ...جلسه هم بسی طولانی بود چند سعت طول کشید و بنابراین قرار شد ما نهار رو هم تو اتاق جلسه بخوریم و ادامه جلسه برگزار بشه چون اگ ربلند میشدن جمع کردن اون هیئت ا زگله گوسفندان وقت غروب سخت تر بود ....

یکی زا حضرات که مدیر یک جای معتبری هم هست پسرش رو اورده بود جلسه یک بچه 10 ساله ..پسر فوق العاده با نمکی هم بود ...اومد کنار من نشست سرش با یک تبلت گرم بود و کاری به کار پدر و بقیه نداشت تو تایم استراحت  نهار هم نرفت اون طرف بشینه و نشست کنار من .خوب تا نهاررو بیارن شروع کردم با این گل پسر حرف زدن اول اینکه کلاس چندمی و... بعد گفتم افرین تو پسر به این خوبی کلاس ورزشی هم میری ؟ گفت اره فوتبال هیچی دیگه پدر از اون طرف شنید و رشته ماجرا ول کرد که بلهخانم مهندس پسر من تو باشگاه .... یک تیم معروف تهرانی بازی میکنه و پارسال تو باشگاه تیم ---- فلان بود و امسال من اوردمش این یکی تیم ...منم که اصلا سر رشته ندارم  تبریک گفتم ولی ماجرا تازه شروع شده بود مدیر عاملم گفت افرین چه کار خوبی حالا این وسط پسر کوچولو همش میگفت نه من تو اون باشگاه قبلی یک سال نبودم من نبودم باباش هم اصرار که این یک سال اونجا بوده من و مدیر متوجه شدیم ولی بچه رو پیچوندیم بیشتر از این بابا جان رو ضایع نکنه ....

مدیر هم گفت سانیا هم بچش رو با اینکه کوچیکه میزاره کلاس شنا و خیلی دارهرو ایندش کار میکنه بنده خدا منظورش به سرمایه گذاری بود و حتی خودش رو هم مثال زد که اره منم دخترم رو میزارم ولی این اقا ول کن نبود که کلی توپید که استخری میذاری خوب نیست و من بچم فلان استخر میذارم از نظر من زشت بود یک مرد بخواد اینجور بگه ترجیح دادم سرم رو با تلگرام گرم کنم...یهو دیدم پسرش گفت خانم گفتم بله .گفت باابم من رو هیچ استخری نمیفرسته منم از فوتبال بدم میاد اما چون اقای ص مدیر شما طرفدار این باشگاه هست من رو فرستاده اینجا فوتبال باشگاه قبلی هم کلا 1 ماه رفتم و بعدم دیگه نرفتم ....و اینها رو با صدای بلند گفت ....

هم پدرش شنید هم من هم دیر عامل ما و هم بقیه افراد تمام تلاش من برای بهانه نتیجه نداد و بچه لو داده بود تموم شده بود ....

من خیلی نادم شدم دلم نمیخواست یک مرد اینجور پیش ما ضایع بشه اما ابی ریخته شده بود ...

سکوت بدی بود نمیشد جمعش کرد که خدا خیر مدیر عامل رو بده سریع یک اهنگ از تو گوشیش در اورد و گفت دخترم عاشق این اهنگه ......

من نگران اون بچم امشب بره خونه این پدری من دیدم پدرش در میاره

سنجد و من


چند وقته از سنجد ننوشتم سنجد عزیز من

میدونم الان همه میگن باز این اومد با پسر لوسش خوب چیکار کنم مادرم دیگه یک مادر با دل مادرانه

این روزها سنجد حسابی سعی میکنه هوام رو داشته باشه ولی خوب شیطنتش مگه میزاره اقا هرروز بستنی سر راه برگشت از مهد کودکش میخوره و چون هوا گرمه دلم هم نمیاد اذیتش کنم و به دل گل پسر راه میام ....البته تنوع هم دلش میخواد هرروز یک وع بستنی هوس میکنه اقا

هفته پیش 5 شنبه من باید میرفتم هم سرکار هم شرکت یکی از دوستان برا کاری سنجدک رو زود از خوا ب بیدار کردم و رفتیم خوب شرکت اون دوستمون رسیدیم چون برادرش اونجا بود و سنجدم از قبل با برادر ایشون عیاق بود پرید بغلش و عمو گفتن هاش باعث شد گوش اون بینوا مخملی بشه و بازی بریزه رو تبلت سنجد و جالب اینجاست سنجد و منشی شرکت و برادر دوست گرام رفتن با هم صبحانه خوردن و کلی خوش گزروندن ..تا جلسه کاری من تموم شد و اومدم بیرون دیدم بله نفری یک بستنی هم دستشون ....اینم از زبلی سنجد خان بعدم دعوتش کرد یک شب بیاد خونمون با سنجد دوچرخه سواری کنه دقیقا همین جوری ها دعوت کرد ......منم مثل بوق وایستاده بودم به مهمون یترتیب داده شده توسط پسرم نگاه میکردم

بعدم اومدیم شرکت و خوب جنا ب مدیر عامل بابت کچلی سنجد من رو دعوا کرد که چرا بچه رو کچل کردی و ... منم توضیح دادم و با سنجد بازی کرد و یک خورده دیر رفتیم خونه ..شب دعوت بودم پیش یکی از دوستان خوبم سنجدک کم خوابید و شبم حسابی اونجا اتیش سوزوندو اذیتمون کرد ....

وازا اونجایی میدونه اگه بیرون اذیت کنه بریم خونه من باهاش دعوا میکنم یا تبلتش رو میگیرم و یا تی وی رو روشن نمیکنم .کلی تعهد گرفت از من ....

وروجکیه برا خودش

امروز صبح عجله داشتم شیر هم تموم شده بود تو خونه من معمولا میرم هایپر براش 20 -30 تا شیر میگیرم که صبحها بزارم تو کیف ش.گفت کو شیرم گفتم بریم تو راه میخرم شانس من مغازه باز نبود ..تو کیفش پول گذاشتم به مدیرش هم گفتم ولی لب هاش کج کرد و رفت گفتم مامان جان شیر برات میخرند گفت نه میخواستم تو بخری ....

هرورز رو پله های مهد میگه مامان دوستت دارم عشقمی و امروز من تنبیه شدم و این حرف رو نزده

خودش از مهد میاد به خاطر گرمی هوا میپره تو حموم و بااب سرد بدون لباس اب بازی میکنه البته همون لگن نه اینکه اب کلا باز باشه و من مجبورم برم مثل مرغابی بکشمش بیرون ..دیشب بعدش خسته شده بود انگار تنش اروم شده بود میگفت مامان بریم بخوابیم من خستم ....بردم بخوابونم میگه تو هم خسته ای بخواب و اینجوری من دوساعتی پیش گل پسر خواب رفتم

میخواد گولم بزنه هرچی میگم گوش میکنه بعدش میگه هرچی شما بگین مامان جون ولی این پسرک نیم ساعت بعدش نقشش ر اجرایی میکنه و سریع درخواستش بیان میشه ..

گل پسر مامان ببخش که این روزها خستم ببخش که برات قواعد میذارم ببخش که محدودت مکینم ببخش یک روز شرایط امروزم رو درک میکنی یک روز دور شاید گله  کنی و لی میفهمی به خاطر خودت قوانین گذاشتم به خاطر خودت این محدودیتهارو ایجاد کردم سه روز اخر هفته تعطیلی من و سنجد هست نمیخوام خونه بمونیم میدونم اذیت میشیم جفتمون شاید با اتوبوس تا کرجم شده بریم هاولی نمونیم خونه باید برنامه مفرح بریزم .منو سنجدرو عشق است یاور همیشگی من

خدای ممنونم به خاطر همه چیز خدای ممنونم ازت خدا یمن دل به کرامت تو دارم عجیب دل بستم به کرامت تو به یاریت خدا یمن منتظرم معجزه ات رو ببینم میدونم همین الانم تو خودت معجزه ها رو فرستادی و من نمیبینم .....

خدایا دست من درازه همچنان به سوی تو خدا ی مهربان و کریمم