ندارد

مغزم داره منفجر میشه امروز .....................

دیروز تو دو دلی رفتن یا نرفتن به حرم بودم ولی خوب یک هو تصمیم گرفتم برم صبح چادر همرام اورده بودم .عصری با سنجد رفتیم . تو راه سنجد خوابید تا رسیدیم حرم و بعد که رفتم تو . خیلی دنبال ضریح و چسبیدن نیستم حضور تو حرم ارامش میده بهم رفتم زیر زمین و نشستم سنجد کنارم بود. ناخوداگاه اشکهام ریخت ..... بی محابا اشک میریختم بی صدا و فقط سرم گذاشته بودم و اون اشک ها انگار از یک جویبار بی انتها می اومد سنجدک مرتب برمی گشت و میگفت مامان چرا گریه میکنی؟ گریه روحیش خراب میکنه گفتم تو چشمم گرد و خاک رفته بچم همش فوت میکرد تو چشم من . خوب که سبک شدم جواب گرفته بودم همین که سبک بودم بهترین جواب من بود . اما امروز کلی مشکلات کاری پیش اومده که بعدا توضیح میدم من برم که حسابی قاط زدم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.