امد به سرم از انچه ...

امد به سرم از انچه می ترسیدم .

روز دوشنبه ساعت 4 بعد از ظهر وقتی داشتیم بر میگشتیم خونه . با همکارم بودیم . تو مسیری که از ما جدا شد . سنجد دستم رو گرفته بود از خیابون رد شد. به پیاده که رسیدیم گفت مامان . گفتم جان مامان . بابای من کو؟ کجاست ؟.....

هاج و واج مونده بودم با چشمهای گردش منتظر جواب من بود . اب دهنم رو قورت دادم یک جواب میخواستم که خیلی زود رفع و رجوع بشه اما نه به قیمت اینکه بعدها دروغ گو بشم . ...اولین فکر تو ذهنم . بابای تو باباجون هست دیگه ؟ مگه همیشه بهش نمی گی باباجون. گفت پس چرا تو هم میگی بابا جون ؟ گفتم به خاطر تو میگم . گفت من میگم بابا تو بگو بابا جون.....................

تمام اینها یک دقیقه هم نشد اما چراغ قرمز سرم روشن شده. از دیروز دنیام به هم ریخته همیشه واسه جواب میگفتم بعدها فکری میکنم اما الان .......................

لحظه فکر کردن رسیده نزدیک زمانی که باید یک ماجرایی براش بگم هنوز کوچیک برای تمام واقعیتها باید یک جور بگم که فردا هر اتفاقی افتاد بدونه مادرش دوستش داشته و به خاطر خودش این حرفها رو زده ....

دست و پاهام بی حس شده بود تا دیر وقت افکارم مغشوش بود هنوزم هست ......

نظرات 4 + ارسال نظر

فیلم یکی میخواد باهات حرف بزنه رو دیدی؟
ببین حتما
دختره بعد اینکه مادرش یه عمر یه تنه بزرگش کرده میگه چرا نزاشتی بابامو ببینم
البته دلایل تورو میدونم و منطقیه ولی سعی کن یه جوابی بهش بدی که بعد طلبکارت نشه

نه ندیدم نگران همونم

بهمن جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 01:07 http://www.life-bahman.blogsky.com

سانیای عزیز
با عرض معذرت ، منم با نظر " فروهر جان " کاملن موافقم .
سعی نکن باباش رو براش خورد کنی .
نمیدونم با وبلاگ مهربانو خانم آشنا هستی یا نه !
شوهر ایشونم یه چیزی توی مایه های شوهر شما بوده ولی هیچوقت به دخترش از بدی باباش نگفته تا الان که دخترش رفته دانشگاه و خودش فهمیده چه موجودی باباشه ...
ضمنن به نظرم اگه برات مقدوره از یه روانشناس کاربلد کمک بگیر ...
هرچه الان هزینه بکنی فردا به خوبی و خوشی برداشت میکنی ...

عمو بهمن از اینکه راهنماییم میکنید واقعا ممنونم . کمک بزرگی بهم هست . میدونید عمو نمی خوام پدرش بشکنم ولی ساختن یک تصویر خیلی خوب رو هم نه اونجوری در اینده زیر سوال میرم . تصمیم دارم برنم پیش مشاور

حسام پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 16:39 http://blackchemist.blogsky.com

سلام.وبلاگت عالیه
خوشحال میشم به سر به وبلاگ من هم بزنی
اگه پایه لینک کردنی که چ بهتر،فقط بهم بگو تا وبلاگ تو رو هم لینک کنم
موفق باشی

فروهر سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 11:20

من خیلی در این زمینه ها مطالعه کردم........به هیچ وجه دروغ نگو.......دو تا گزینه داری یکیشو انتخاب کن فکر کنم گزینه دوم مناسبتره
1.یکی بود یکی نبود یه روز یه اقایی داشت راه میرفت ..اومد و اومد تا رسید به یه خونه ایی..یهو یه خانومو دید...رفت بهش گفت اسمت چیه خانومه گفت اسمم سانیا هست...خانومه به اقاهه گفت اسم شما چیه اقاهه گفت اسم منم...اقاهه به خانومه گفت انگار وقتی تورو دیدم توی قلبم خوشحال شدم...دوست دارم میای با من عروسی کنی..خانومه گفت قول میدی همیشه خوشحالم نگه داری اقاهه گفت ببینیم چی میشه
بعدش رفتن عروسی کردن...جشن گرفتن رقصیدن شیرینی خوردن....خوشحال شدن...سنجد تا حالا عروسی دیدی؟...رفتن با هم توی خونه تا زندگی کنن چند وقت بعد خانومه و اقا هه دیدن نمی تونن با هم خوشحال باشن...یجورایی خیلی باهم فرق داشتن...مث سنجد که با دوستش دعواش میشه...بعدش گفتن خب دیگه وقتی همو ناراحت میکنیم...هرکی بره برای خودش یجای دیگه زندگی کنه...اما خانومه که رفت برای خودش زندگی کنه فهمید یه نینی خوشگل داره....
و بعد بگی این داستان تو هست

این داستان مناسبه زمانیه که پیش دبستانی یا کلاس اول باشه
اما گزینه2.بابات رفته مسافرت...گاهی برای ما نامه می نویسه...

و حتی به نظرم بد نیست گاهی بهش بگی باباش نامه نوشته و حالشو پرسیده
همه روانشناسا میگن...اگ واقعا بچه تونو دوس دارید اینطور موقعها پدر رو در نظرش خراب نکنید اون از نظر روحی احتیاج داره که احساس کمبود نکنه...نسبت به بچه های دیگه حالا پدرش نیست یچیزی کم داره و همیشه خواهد داشت در اینده...نسبت به دیگرانی که پدر کنارشونه...حالا اگر تو بیای این بچه رو که کمبود پدر داره قربانی خودخواهی کنی و بگی پدری که رفته یه غول بوده....بدتر هم میشه ...همیشه با تصویر خوب از پدرش بزرگش کن...بزار خودش بزرگ بشه و تشخیص بده...و اگر روزی خواستی بگی بگو پدرت ادم خوبی بود منم خوبم...ولی عزیزم ما نمیتونستیم با هم زندگی کنیم و اگر اون رفته دلیل این نیست که اون تورو دوست نداشته...اون خیلی هم دوستت داره....فقط رفته چون اون جوری برای هردومون بهتره...و همیشه حالتو رو از من میپرسه و به من میگه ببوسمت...خودت همیشه از کمبود محبت پدر دم میزنی...اینکارو با بچت نکن...که یروز بگی من مظلومم و اون ظالم...مشکلات شما به اون ربط نداره اون محبت پدری میخواد و نه هیچ حرف اضافه ایی
من همیشه میخونمت ولی کم پیش میاد نظر بزارم

راه خوبی پیشنهاد کردی. من تا الان به نامه نوشتن از طرف پدر فکر نکرده بودم . همون برنامه سفر رفتن رو میخوام واسش بذارم ...
ولی نمیخوام راستش خیلی خوب نشون بدم چون اون ادم اوضاعش خرابه خیلی هم مهربون نیست و اصلا مهربون نیست ....
اون مرد این بچه را میخواد ابزار کنه واسه رسیدن به خیلی چیزها ولی بحث سفر خوبه ....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.