مروری برخاطرات گذشته من 7- پایان گذشته


خوب کجا بودم ؟؟؟؟؟؟؟

ماجرای زندگی مشترک من با ترک اون شهر تمام شد تمام تمام . من رفتم مشهد و بعدم شهر خودمون از اوایل هفته بعدش یک پروژه بهم دادند که نزدیک محل سکونت پدرم بود قرار شد فعلا که جانیافتادم و حسابی قاطی زندگیم تو این پروژه باشم ...

خوب بچه 1 ساله رو چیکار میکردم مجبور بود جایی بذارم دیگه خانوادم خیلی درجریا ن نبودند خواهرم از قبل میدونست ماجرا رو تو ماه اخر بهش گفته بودم و حتی خودش میگفت اره ولش کن بیا با بچت اینجا زندگی کن تو میتونی و....

من دوروز سنجد پیش خواهرم گذاشتم روز سوم اومدم دیدم اخم هاش تو همه گفتم چیه گفت دخترم حسادت سنجد میکنه و ممکنه مریض بشه یچم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مخم سوت کشید من برای این خواهر خیلی کارها کرده بودم واسه دوقلوهاش من 20 روز بیمارستان بودم . بعد 1 ساله بودند مریض بودند باز 10 روز میرفتم همراه چون بیمارستان بودند. وقتی دختر موچیکش که از سنجد یک سال بزرگترهست دنیا اومد من بالا سرش بودم کمکش کردم ......

خدای این ادم اینقدر بیشعوره تمام محبت هام فراموش کرده و الان برای یک بچه من میگه دخترم حسادت میکنه و مریض میشه .....

من خرم کلا خر تشریف دارم باز گفتم اشکال نداره و بچم رو گذاشتم مهد کودک اونجا . الهی من بمیرم که بچم با گریه میرفت مهد و من میرفتم برمیداشتم سنجدک مهربون و خوشگل من همچنان گریه میکرد من برای مدت کوتاه زندگیش تو اون وضعیت خودم رو نمیبخشم . من خیلی تلاش کردم ارامش داشته باشه ولی نشد ...دیگه فکر نمی کردم خواهرم اینقدر نامرد باشه که بچه من یک هفته نگه نداره .. هنوز یک هفته نشده بود از اومدن من و من میخواستم هنوز فکر کنم راه پیدا کنم و....

که یک دو شب قبل از شب 19 ماه رمضان ،شوهر خواهر احمق و عوضی من زنگ زد به بابام که چه نشستی این اومده به قهر بیا زنگ بزنیم به شوهرش این رو برگردونه ....

و اون شب من تمام شد خانواده ام برام خانواده ای که دیگه برام معنی نداشت ... از خواهرم متنفر شدم اون شب . پدر من اومد قبل زنگ زدن به خواهرم گفتم من از خونت میرم .ولی دخالت نکن تو کار من، من خیلی اذیت شدم .... خواهر من برداشت زنگ زد به راهی ،راهی که ازش بدش میومد ... برگشت گفت تو داماد ما  هستی بیا مردم ببیننند ما داماد داریم این هم غلط کرده باید بیاد با تو زندگی کنه و بابام حرف زد با راهی گفت سانیا میگه برنمی گردم اونم گفت برنگرده توافق میخواد منم میدم بچش میدم جدا شیم . ....

خیلی ناراحت شدم داداشم دیر رسید گفت چرا زنگ زدین بهش خوب این دختر خودش میدونه بچم برداشتم و رفتم خونه برادرم و دیگه هم با خواهرم قطع ارتباط کردم . روز بعد بچه مهد گذاشتم رفتم سر کار. خواهر م زنگ زد اره لابد تو خرابی شوهرم گفته خواهرت خرابه وگرنه کدوم مردی زنش قهر کنه میگه بره دیگه نیاد لابد بچه از این نیست .... بله این از خواهر من که من رو در حد یک زن هرزه پایین اورد و رفت خواهر من من رو داغون کرد ..... با حرفهاش و تماسش با شوهرم عملا حرف اون به کرسی نشوند همون که میگفت خانودت تو رو نمیخوان 24 ساعت نگهت نمی دارند .. برادر م ولی نه سکوت کرد و گفت من خواهرم میشناسم راهی لیاقت نداره خواهرم خوبه . نجیب ترا زخواهرم زن ندیدم تو دنیا...

مدتی گذشت راهی اصلا نه پیامی داد و نه زنگی فقط خواهرش زنگ زد که اره برگرد . شوهرم گفته تو به قهر رفتی من نشنیدم از کسی . میدونستم برادرش گفته ها . گفت تو برگرد بذار عوض بشه . تنبیه شددیگه بسه .....

حدود دوماه گذشت .. تااینکه یک شب راهی به من پیام داد میام همه چیزتمام میکنم ... به پدرم زنگ زد و گفت میایم اونجا من هم تو این مدت کارم تقریبا تو اون شهر تموم شده بود سنجد به مهد عادت کرده بود و من اومده بودم مشهد خونه گرفته بودم تو این راه هیچ کس کمکی نکرد بهم . یادم رفته بود بگم من یکم مطالبات از قدیم داشتم از شرکت مشاور که وقتی اومدم چون پول رهن و ... نداشتم شرکت اونها رو باهام تسویه کردو من یک ماه بعد از اومدنم از شهر جنوبی خونه گرفته بودم و خونه ای برای من و سنجد.....

سنجد یک سال و دوماهش شده بود ... یکم مریضی قبلیش بود استر س نبود مادر تو 1 سالگی خیلی اذیتش میکردو خوب گریه هاش زیاد شده بود من تو این مدت یک ماه خودم جمع و جور کرده بودم ...و همین که خونه گرفته بودم خودش پیشرفت خوبی بود . خونه هیچی نداشت از قصد کف موکت گرفتم که سرامیک پای بچم اذیت نکنه . مشکل اصلی شروع شد . حالا وسیله نداشتم یکی از دوستهام کمکم کرد و یک خورده وسایل داد یکم هم خورده ریز خودم خریدم و زندگی بسیار حقیرانه من شروع شد ...

البته سنجد تو مهد کودک خوبی ثبت نام شد و رفت و اولین شبی که رو زمین با هم خوابیدیم بچم ارام خوابید دیگه استرس تموم شد انگار منتظر بود استرس هاش با خونه خودش و کف موکت به فراموشی برسه .... مدتی گذشت راهی که زنگ زده بود میایم . من تا شب منتظر موندم خونه پدرم و خوب نیومدند من و سنجد رفتیم مشهد . انگار اقا ساعت 10 شب رفته بود خونه پدرم و خوب بابام گفته بود رفته مشهد منتظر مونده تو نیومدی . ...بله جناب راهی و نسرین و شوهرش با هم اومده بودند و به خودشون زحمت نداده بودند یک شکلات برای پدرم بیارند و حتی شیر خشک یا پوشک بچم که تو خونه من تو شهر جنوبی ممونده بود رو بیارند و من رو تا تونسته بودند خراب کرده بودند و بابام شورانده بودندو قرار بر این بود شب بعد من برم و مجدد بیان .. تحمل نداشتم ببینم و لی گفتم باشه عصری رفتم که دیدم باابام حسابی توپش پره و دیدم بله دروغ ها زیاد گفته شده و متاسفانه بابای من با بی عقلی تمام (ببخشید از این واژه ها استفاده میکنم )ولی اینها مواردی که زندگی من رو داغون کرد  . خواهرم و شوهرش و بچه هاش هم بودند هم شب غیبت من هم شب دیگه . به بابام گفتم چرا گفتی بیان گفت خودشون اومدندو پیچوند. برادر م هم اومد شام درست کرده بودندو راهی و نسرین و شوهرش اومدند... من خیلی معمولی سلام دادم و باروی خوش نسرین دعوت کردم نشستند...شام خوردندو سنجد تمام این مدت نرفت سمت راهی و نسرین فقط بغل داداشم و من بود انگار دلش میخواست دوتا تکیه گاه داشته باشه من و داییش ...

بالاخره بحث شروع شد بابام گفت راهی میگه تو به پدرش بی احترامی کردی یهو خندیدم گفتم من ؟ کدوم بی احترامی ؟ گفت اره بابام میگه یک بار اومده تو سلام ندادی . گفتم بابات گفته هندز فری تو گوشم بود یا نه ..بابات گفته من پشتم بهش بوده و بچه رو ندیدم یا نه .بابات گفته بعدش بهش گفتم عذر میخوام یانه ... گتم پدر تو به دروغ گویی معروفه خودتون تو خونه یک حرفش قبول نمی کنید بعد الان اینجور میگی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سکوت کرد گفتم بابای من اومد خونه دخترش بی احترامی کردی . به بابام گفتم میدونی روز ی واسه زایمان من اومدی اقا خونه خواب بود نیومد دنبالتون میدونی به من گفت نمیخوام بابات باشه و.. رنگ راهی پرید . برگشت گفت من دروغ گفتم ببخشید سانیا بی احترامی نکرده من شرمندم من خیلی بدی کردم . من نذاشتم بیاد خونه شما .من قطع رابطه کردم باهاتون . این هم حرفی نزد و سکوت کرد. بهش گفتم نمیخوام جلو دیگران حرف بزنم من و راهی و بابام رفتیم تو ماشینو حرف زدیم گفتم نمیام . گفت من دوستت دارم گفتم خواهرو مادرت دوست داری و بس گفت تو زندگی به خاطر خواهر و مادرم خراب میکنی گفتم اره چون زندگی من خلاصه شده تو اونها .. راهی حرفی از سنجد نزد منم سنجد دادم دست زن بابام برد بالا . و نیاورد تو دعواهای ما ولی داماد بیشعور ما برگشت گفت سانیا این مرد باید بره از دستت شکایت کنه بچه ازت بگیره ... تا تو دم در نیاری بچت دوسال بیشتر نمی دهند بهت .. حالا من به جای اینکه با راهی دعوا کنم با دامادمون دعوام شد گفتم تو قانون نمیدونی دهنت ببند بچه من رو تا 7 سال احدی غیر مادرش نمیدهند و .... دیگه جنگ ادامه داشت که راهی گفت مادر سنجد بهترین مادر دنیاست من هیچ وقت بچش ازش نمیگیرم . ولی فهمید من بی کسم خانواده من عوض حمایت از من گند زدن به من به همه چیز خواهرم برگشت گفت اره بچه میزاره مهد کودک ...وای میخواستم بکشمش اره بچه تو مهد گریه میکرد خوب مادر بالا سرش نبود دیگه جنگ ما بالا گرفت و اونها رفتند . بعد به بابام گفتم فکر میکردم مادرم مرده ولی حالا میبینیم پدرم زودتر مرده بود ..صبح شد داداشم زنگ زد سانیا بیا بریم دوروزی یکی از امام زادههای اطراف شب هم بمونیم و اینجوری مادوروز با سنجد رفتیم تفریح ... شوهرمن هم برگشت رفت شهرشون.......دیگه تمام خانوادش پیام دادند فحش دادند بدو بیراه گفتن و من سکوت کردم . راهی که خونه پدرم ابراز شرمندگی کرده بود بدو بیراه میگفت . ولی یکجایی خیلی جالب بود برگشت گفت خواهرت از حسادت که من بچه ازت بگیرم اون حرفها رو زد . واسه رو کم کردنش هم باشه نمیگیرم ازت.....

خواهر من قاتل جون خودم شد. هرشب با راهی جنگ داشتیم دعوا داشتیم . حتی گاها میخواستم برگردم ولی یک ساعت نگذشته زنگ میزد باز بدو بیراه میگفت باز تهدیدم میکردو باز تن من میلرزوند. درخواست وسایل دادم گفت مدرک ندار ی وسایل مال منه . وکیلم رفت و بادادگاه وسایل رو 6 ماه بعدگرفت گفتم بیا توافقی جدا شیم بچه مال من هیچی نمیخوام گفت برو نوبت دادگاه بگیر رفتم گرفتم ونیومد .....چنیدن و چند بار راهی رفت دنبال زندگیش هر روز یکی حرفی میزد یکی میگفت افسرده شده تو خونه یکی میگفت رفته یک شهر دیگه و... مادرش پیام میداد فحش میداد که تو جادو گری التماسم کنی برت نیم گردونم . توفلانی تو بهمانی...... من برام تمام شده بود هم راهی و هم خانوادش... حال سنجد عالی بود . یکی دوبار رفتم خونه پدرو برادرم ولی دیدم نه سنجد بادیدن بچه برادرم که هم سن و سالش هست حسادت میکنه و غصه میخوره چون اون وسایل نداره دیگه نبردمش ... اومدم مشهد و سنجدوو من زندگی تازه ای شروع کردیم .این وسط بخش فعالیت من افتاده بود دست یک ادم عقده ای که حقوقم کم کردو کلی اذیتم میکردو تو تمام اینها خدای مهربون کمکم کرد. من کار ترجمه برداشتم و یک شرکتدیگه کارهاش میاوردم خونه با لپ تاپ انجام میدادم ... هوا سرد میشد سرمای استخون سوز مشهد شروع شده بود ....

رفتم به برادرم گفتم یک بخاری دست دوم برا م گیر بیار گفت باشه و داداش من 3تا بخاری تو خونه خودش داشت که یکیش روشن بود اما دلش نیومد بده پدرم هم نداد من بدون بخاری برگشتم مشهد یک گاز تک شعله خریده بودم هوا سرد بود پول نداشتم دیگه بخوام بخاری بخرم واقعا نداشتم ها... وگرنه بچم نمی ذاشتم اذیت بشه که ... وسایل من نفرستاده بود . حتی به راهی گفتم وسایل سنجد بفرست گفت نه و نفرستاد..... رو گاز تک شعله حبوبات میگذاشتم تا بخار کنه میرفتم حمام  اب حمام باز میکردم بخار که میکرد در باز میکردم تا هوا گرم بشه سنجد هم کلاه سرش میکردم و جوراب پاش و پتو مینداختم تا گرم بشه ... تا اینکه  یک کار ترجمه که قبلا انجام داده بودم روز قبل از عید سعید غدیر . تایید شده بود و پولش رو ریختند به حسابم ... باورم نمیشد خدا پول 3 تا بخاری رو رسونده بود... سرکار بودم مرخصی گرفتم رفتم بخاری خریدم و یک فرش کوچولو برای زیرمون که موکت نباشه دیگه به همراه یکم رخت خواب و خورده وسایل که کم نباشه برا سنجد.. تو راه برگشت دوستم زنگ زد چه نشسته ای فلانی داره اتاق بچش عوض میکنه و کل وسایل نوزادیش حراج گذاشته که خیلی هم نو هستند بهش میگم قیمت خوب بهت بده رفتم و تخت برداشتم برای سنجدو اومدم .... سنجدم یک روزه صاحب بخاری و فرش و تخت و ... شده بود. من چه جوری خدا رو شکر میکردم چه زبونی شکر گذارش میشدم . پرده خونه جور شدو... یکم زندگیم شکل گرفت قطع رابطه کرده بودم باهمه دیگه با هیچ کس رفت وامد نمی کردم دوستان خوبی دارم دوستانم تنهام نگذاشتند تمام کسریهام جبران میکردند خودم هم کار میکردم از سر کار میومودم با سنجد نهار میخوردیم و بعد با هم بازی میکردیم و.سنجد کم کم میخوابید و من مینشستم کارهام میکردم ترجمه نقشه هاو پروژه . تا ساعت 4-5 صبح . بعد میخوابیدم و 7 بیدار میشدم میرفتم سرکار سنجد هم مهد کودک . هزینه هام مرتب پرداخت میکردم . سنجد بردم اتلیه و عکس گرفتم لباسهای سنجد مرتب شد دیگه از اون قیافه درب و داغونش خبری نبود البته سنجدک من زیادی هم شیطون بود. یک بار بعد سه ماه حواسم نبودو فلاکس چای رو ریخت رو پاش یادم نمیره با لباس توخونه فقط مانتو تنم کردم با دمپایی بچه بغل کردم وبیمارستان رفتم های های گریه میکردم سنجد رسوندم بیمارستان بخش سوختگی پای بچم درمان کردم دیدم اقای دکتر اومد گفت خانم حالتون خوبه؟.... گفتم خوبم بچم خوب میشه گفت بچتون خوبه خانم ولی شما نه ....

لطفا روسریتون رو سرتون کنید نگاه کردم شالم دور گردنم پیچیده بود من با دمپایی تو خونه شلوار گل گلی تو خونه و مانتویی که جلوش باز بود و تاپ  صورتیم از زیر پیدا بود تو کوچه دویده بودم اژانس گرفته بودمو تااینجا دویده بودم والان تو راهروی بیمارستان از خجالت در حال اب شدن بودم خودم رو مرتب کردم ودوستم با پدرش اومد و من و سنجد برد خونه . از ماجرای سوختن پای سنجد به هیچ کس حرفی نزدم چون متهم به بی لیاقتی میشدم وممکن بود به خواهرم برسه و قطعا به راهی میگفت... ادرس خونم فقط برادرم داشت . البته برادرم هم کمکم نمی کرد ها ولی برای یک جاهایی بد نبود . روزهای ما میگذشت کم کم در فراخور سن سنجد اسباب بازی خریدم براش سنجدک تنبل من تا یک سال و نیمش تکمیل نشد راه نرفت که نرفت.. وقتی راه رفت واسش دست میزدم و کلی ذوق میکرد بچم.... شبها بغلم میگرفتم ولالایی میخوندم  واشک هام میومد برای بی کسی خودم وبچم ....

راهی ازش خبری نبود دادگاه جهیزیه رو نمیرفت و.... تا اینکه بالاخره یعد از 6 ماه من موفق شدم با کمک وکیل وسایلم برگردونم . وکیل به یک شرکت خدماتی زنگ زدو .... رفتند وسایل رو جمع کردندو با کلی مشقت و مامور دادگستری و دوتا کارشناس از طرف من رفتند برای جمع کردن و ارسال وسایل بگم که هیچ کدوم از کتاب های دانشگاهیم و خیلی چیزهای دیگم رو نفرستادند تا جایی تونسته بودند از رو وسایلم برداشته بودند حتی لباس مجلسی و مانتو های مناسب و خوبم رو این رو بگم که من وقتی اومدم مشهد دوتا مانتو تابستونی همراه  من بود و دیگه هیچی .... وتو مشهد با وضعیت مالی که داشتم خیلی نمی تونستم برای خودم لباس خوب بگیرم ولی سنجد چرا همه چیزش خوب بود. اونها حتی به وسایل سیسمونی بچم رحم نکرده بودند. شیرخشک های تو خونه مونده رو برداشته بودند. پوشک های بسته ای بچم رو برداشته بودند .. خیلی چیزها کسر بود ولی بازهم خوب بود بالاخره کامیون راه افتاد و اومد سمت مشهد به بابام زنگ زدم و برادرم که بیاین وسایلم میاد این رو بگم همه اونها من رو سرزنش میکردند دیگه نه به خاطر راهی به خاطر اینکه اونهمه وسایل خریدی و الان نمی دهند بهت و... هرجور بدی فکر کنید پدر جان درحقم کردو.... گفت بی عرضه ا ی و... ولی بالاخره وسایلم پس گرفتم موفقیت بزرگی بود برام . خونه من تو مشهد چون خیلی عجله ای گرفته بودم دوخواب بود خیلی کوچیک نبود بنابراین وسایلم تقریبا جا میشد هرچند کامل نه ولی خوب بازهم خوب بود .. خیلی وسایلم نفرستاده بودند تلویزیون و رسیور وسینما خانواده که پولش از من بود ولی فاکتور نداشتم رو ندادند . ..رو تختی و پتو های خوبم برداشتند ولی خوب دیگه اون هایی که فاکتور داده بودم مجبور بودند بذارند سرجاش . وسایلی که تو 6 ماه خریده بودم نذر نیازمندان کرده بودم و گفته بودم اگه وسایلم بیاد اینها میبخشم به نیازمندو بخشیدمشون قبل رسیدن کامیون خونه تقریبا خالی کردیم و سایلم اومد. وای باورم نمی شد مبل عزیزم . لباسشویی که دیگه دست هام توان شستن نداشت وسایل سنجد تخت و کمدو.. روروئک که حالا دیگه به درد بچم نمی خورد کالسکه که  بعد ها عجیب به دردم خورد .... ظرفها وو...

سنجد خیلی خوشحال بود پریده بود تو کالسکش و توش بازی میکردتخت نوزادیش باز کرده بودو رفته بود توش هیچی بهش نگفتم دلم نمی خواست اذیت بشه وسایل مال اون بود . اونشب داداشم گفت باورم نمیشه خواهر م اونقدر جنم داشته که خودش حقش رو  گرفته . گفتم میدونی دیگه نمی خوام ببخشم میخوام حقم بگیرم چون این فقط حق من نیست حق بچم هم هست....

 خوب پایان شب سیه سپید است من تحملم نتیجه داده بود و سایلم اومده بود  و زندگیم جور بود حالا وقت رفتن و دیدن بقیه بود دیگه بچم حسرت هیچ چی رو نداشت .. وقتی رفتم خونه برادرم سنجد به وسیله های دختر برادرم دست نزد اخه این دفعه وسایل خودش خیلی خوبتر بود ... .. با خواهر م قهر بودم خواهرم هنوز خونه من ندیده بود جهازم ندیده بود. .ولی خوب امان از دست فضولیهاش .. خواره شوهرخواهر من تو محله ما تو مشهد زندگی میکردو وانگار شوهرش چند باری من  رو بچه به بغل دیده بود تو محل که میرم . یعنی فقط میرم ها بچه هم بغلم هست حالا این کجاش اشکال داشت من نمیدونم نه یک بار نه دوبار  بارها و بارهاخواهرم خونه پدرم برگشته بود گفته بود .. تابالاخره یک بار پدرم گفته بود مگه سانیا تو ماشین کسی بوده ؟ مگه تو بغل کسی بوده ؟ مگه شب با وضع خراب از جایی میومده صبح بچش بغلش میبرده مهد کودک عصر هم بچه به بغل برمیگشته خونه . خواهر شوهر تو و خانواده شوهرت اینقدر بیکارند ؟؟؟ البته مقصر خواهرم بود و شوهرش که من رو به عنوان زن خراب نشون داده بودند که مثلا دیگران بگند اخی چقدر تو خوبی و سانیا بده . تو خوب هستی ولی ... عقده خود کم بینی خواهر م رو من جواب میدادم ... بعد اومدن وسایلم تو مهمونی خونه دختر داییم دعوت شدم میدونستم خیلی ها هستند یک لباس مرتب خودم پوشیدم سنجد هم تیپ زده بردمش دختر داییم دراغوشم گرفت و گفت عزیز دلم میدونم همه چیز دروغه تو رو من بزرگ کردم خواهرت ابروی مارو هم برده خندیدم و گفتم پایان شب سیه سپید است . گفت اره از داداشت شنیدم وسایلت گرفتی و کسی نتونسته جیک بزنه شنیدم خیلی محکم داری تو خونت زندگی میکنی عزیزم خدا با توست . تو اون مهمونی خالم بغلم کردو گفت بوی صبوری خواهرم میدی ..

خواهر خودم رفت سمت سنجد که ناخوداگاه سنجد اومد پشت من قایم شد و ترسید دختر داییم هم گفت بچه زرنگه هرکس بدی کنه میفهمه و یادش مونده ...

روزهای بدی نداشتم کم کم موقعیت کاریم خوب شده بود مدیر عقده ای بیخیال من شده بود اعتراف به قابلیت هام میکرد حقوقم رو افزایش داده بود دیگه نیازی نبود شبها تا صبح ترجمه کنم دیگه ترجمه هام کمتر کردم ولی هنوز هم پروژه متفرقه میگرفتم تو خونه انجام میدادم وزندگیم بهترشده بود ...طوری که گوشیم عوض کردم وبرای سنجدک لپ تاپ خوشگل خریدم پسرکم تپلی شده بود ومامان قربون اون دست و پاهای گردو قلمبه اش میرفت خودم تحت نظر روانشناس بودم سنجد هم میبردم و از نظر اون ما عالی بودیم عالیه عالی .....

نزدیک عید بود عید این سا ل خیلی فرق میکرد سال قبل من مثل کلفت بودم اما امسال من لباس نو برا ی خودم و سنجد خریدم وبهترین هفت سین رو چیدم . قبل عید خواهرم زنگ زد و های های گریه کرد. تمام نقشه هاش نقش براب شده بود .... باز هم من خراب نشده بودم پیش دیگران بازهم همه من رو دوست داشتند باز هم دیگران من رو زن صبوری خونده بودند و با اینکه تنها زندگی میکردم ومشکلات زیادی داشتم اما نجابتم رو دیگران قسم میخوردند.. خواهرم زنگ زد دلم برای سنجد تنگ شده بذار بیام ببینمش به خدا فقط یک لحظه ادرس بده تادم درتون بیام ..گفتم تو میخواهی به شوهرم ادرس بدی گفت نه باور کن کاری باهاش ندارم و... جواب ندادم تا زنگ زد که من مشهدم پیش خانواده شوهرم ابروم داره میره که خواهرم ادرس بهم نمیده .. دلم سوخت گفتم ولش کن ادرس دادم . وخواهرم و شوهرش و بچه هاش اومدند . خواهری که اسباب بازی از دست سنجد یک ساله من گرفت که دختر دوسال به بالاش اذیت نشه .. حالا سنجدکم میرفت در کمدش باز میکرد و وسایلش میریخت تو دست و پای  بقیه . این بچه عجیب داشت انتقام میگرفت با بچگیش . این بچه حسادت بلد نبود به رخ نمیکشید فقط مهربان بود همین و بس..

از راهی خبری نبود ما عید رو با سنجد سفر رفتیم خوش گذرونیدم و کلی عکس با همه گرفتیم ... زندگی من  وسنجد جریان داره ما سختی زیاد کشیدیم من خیلی اذیت شدم ولی خدا رو شکرمیکنم تو این تنها زندگی کردن ها من خیلی اذیت شدم خیلی ازار دیدم .

با اینکه خانوادش خیلی وسایلم ندادند اما توکل بهخدا نجاتم داد . بهتر از تلویزیونی  که برداشته بودند نصیبم شد بهتر از انچه برداشته بودند خریدم بهترین چیزها از قبل دستم اومدو من فهیمدم عجب خدایی داریم بس بزرگ بس کریم .. از ازار و اذیتها تو وب قبلیم تو بلاگفا خیلی گفته بودم حتی گذشتم رو تیکه تیکه گفته بودم اما بلاگفای نامهربان خورد اونها رو ... الان دیگه روز مره مینویسم ... الان دیگه زن تنهایی هستم با سنجدکم  و هزار بار خدا رو برای داشتنش شکر میکنم.

الان موقعیت اجتماعی دارم موقعیت مالیم خیلی بهتراز روز اول هست من تو سه سال گذشته تجربه زیاد داشتم ،سختی زیاد ولی خوشی هم داشتم غصه نداشتم ...

خدارو شکر تصمیم گیرنده اصلی زندگیم خودم هستم و مشورت دوستان بهترین راه برام راهی هرسال یک پاتک بهم میزنه .. میترسم از اینکه روزی سنجدکم بگیره این ترس رو قبلا هم گفتم .. ما میدونم همیشه خدای مهربان پشت من هست حامی من هست . خدایی  که هیچ کارش بی حکمت نیست خدایی که لحظه لحظه زندگی من همرام بوده و توتموم امتحان های زندگی دستم رو گرفته و کمکم کرده .. خدایا خدای مهربون من شکر میکنم تورو برای داشتنت برای همه چیز. برای سنجد مهربون خوش خنده من که جدیدا شیطون شده برای همه چیز خدایا چه جوری شکرت کنم که بتونم کم یاز طلف هات رو جواب گو باشم

خدایا دستهای من به سوی تو هست خودت همیشه نگه دار من باش ...

پایا ن گذشته من

نظرات 4 + ارسال نظر

زندگیت خیلی عجیب بوده واقعا مثل فیلم میمونه اصلا باور کردنیس نیست اینهمه سختی که تو کشیدی امیدوارم یه روزی واقعا به اون زندگی که لایقشی برسی.خدا رو شکر که بازم یه ارامش نسبی داری

مثل فیلم !!!!!!!!!! واقعاگاهی باورم نمیشه این من بودم اون همه چیز تحمل کردم من بودم واقعا!!!!!!!
توکل به خدا خودش درست میکنه عزیزم به خودش امید دارم

S...H...R شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 18:16 http://maloosak.69.mu

ممنون از سایت خوبتون و آفرین به حوصلتون که کامنت مارو میخونید. میشه خواهش کنم به سایت ما هم سر بزنید واقعا دمتون گرررررم مرسیییییییی
6518

فازت چیه خدایی؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب اومدم خوندم ولی به درد من نمی خوره فدای شما

اذر شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 14:02 http://azar1394.blogfa.com/

من همین جا با صدای بلند میگم سانیا تو ی قهرمانی
والا

ممنون اذر عزیزم ...باور کن قهرمان نیستم . فقط زنی هستم مثل تمام زنان سرزمینم باهزار غصه که فقط به قلم اوردم ... زنان زیادی هستند سختی زیادی کشیدند و سکوت کردند

غریبه شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 13:36

من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
متاسفم پدر و خواهرت باید مثل کوه پشتت می بودند و رهایت کردند و تازه تهمت هم چاشنی کارشون بوده
واقعا باید به صبر و شکیبایی ات درود فرستاد
فعلا که سنجد باهات است غصه نخور و شاد باش خدا را چه دیده ای چه میدونی آینده چه رقم خورده نترس خدا با تو است

بله متاسفانه هرچ کرد همون اشنای نزدیک کرد...... ممنونم .باید خد ا رو به خاطر صبوری شکر کنم . توکل به خدا دارم همونطور که تاالان بچم کنارمه از خدا خواستم به من ببخشه و بتونم خوب بزرگش کنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.