یک پازل گم شده


من دیروز رفتم ماموریت اونم چه ماموریتی چون دیر راه افتادیم ..نهارمون تو ماشین خوردیم . البته همکاری که همراه من بود بینوا به خاطر من نهار نخورده بود . یادتونه مشکل بیمه داشتم ..شرکت مذکور گفته ما اشتباه کردیم تاوانشم میدیم ولی خودت برو دنبال کارها دیگه منم دیروز یک ساعتی درگیر بودم تا مشکلات حل شد بعدم تو راه نهار خوردیم رسیدیم تو جلسه من چشم هام باز نمیشد عملا دوبار رفتم دست و صورت شستم برگشتم..عصر کلینیک باید میرفتم میدونستم اینبار جناب دکتر حلق اویزم میکنه نرم...تا برگشتم از ماموریت و با مکافات تو ترافیک خودم رسوندم عملا یک ساعت دیر شده بود.....

ولی مریض های همیشه صبور بودند تو کلینیک  . من کارم رو انجام دادم . سنجد بینوا رو دوقلوها برده بودند و پارک ،بستنی ،پیتزا خورده بودندو با تماس من که بچه رو ببرین خونه . برده بودند به دوستم که رفته بود خونه ما تحویل داده بودند...

ولی سنجد از هیجان داشت بال در میاورد کاملا مردونه با دوتا پسر رفته بود خوش گذرونی بله خوشبحال سنجد خان ..دیگه تا مریض ها تموم شد رفتم خونه که سنجد منتظرم بوده بغلش کردم و یکم بازی کردیم دوستم شام هم بهش داده بود . بچم در حال انفجار بود قشنگ ...یکم عرق نعنا دادم بهش بس خورده بود حالا نمی تونست بخوابه یکم بازی کردم هضم بشه لاقل و بعدش خوابوندم درس داشتم ..قرار بود مقاله ای در بیارم باید این روزها بشینم بخونم و کار کنم روش که خوب یک ساعتی مشغول اون بودم

ولی دیدم چشم هام باز نمیشه ...یکم ظرف شستم یکیم جکعو جور کردم ورفتم تو اتاق درس بخونم در تراس هم باز بود که گرمای هوا باعث نشه خواب برم...

چند شب پیش تو تلگرام دیدم دوستم عکس مادرش گذاشته فهمیدم که مادرش فوت شده خدابیامرز زن خیلی خوبی بود .....تو شهر جنوبی خیلی هوای من رو داشت خیلی ها زیاد ...

بعد به دوستم زنگ زدم و فهمیدم از بد زمانه دوماهه مادرش مریض بوده تو بیمارستان و دوهفته پیش به رحمت خدا رفته ..دوستم گریه میکرد من از اون بدتر بودم اینقدر شدید گریه کردم بیچاره داشت من رو پشت گوشی دلداری میداد .... من زنگ نزنم تسلیت سنگین ترم .

دیگه حال سنجد پرسید و ماجرا تمام من قطع کردم دیشب دیر وقت تو همون عالم خواب و کتاب موبایلم زنگ خورد خیلی دیر وقت بود ...

همون دوستم بود گفت سانیا یک چیزی میگم عکس العمل شدید نشون نده باید صبر کنیم منم تازه فهمیدم .یعنی قشنگ قلبم تو حلقم بود . گفت راهی اومده شهر جنوبی

و تو شهر جنوبی یک پروژه برداشته انگاری راهی دوست من رو میشناخت و شرکتی که توش کار میکرده هم همینطور مدیر اون شرکت هم منوو میشناخت و دورادرو راهی رو ولی اینکه راهی حاضر شده بیاد و واسه یک سری کارها بره با اونها بخواد قرار داد ببنده جالب بود . البته بشنوین از اون مدیر گرام که گفته نه من سرم شلوغه و پروژه با شما رو نمی تونم قبول کنم و یک جورهایی راهی رو پیچونده مهشید(دوستم ) بعد دوماه رفته سر کار مدیرش صداش کرده و گفته مهشید میدونی شوهر سانیا اومده اینجا و یک پروژه تو اداره مربوطه برداشته واسه کارهاش هم به من پیشنهاد داده من قبول نکردم . من شماره سانیا رو ندارم میدونم هم از مردم اینجا خوشش نمیاد سر این جریان خودت زنگش بزن بگو....

بالاخره سانیا رو خیلی ها میشناسند تو اداره مذکور و پیمانکار مشهدی هم تو اون اداره فراوونه که متقابل میشناسند مبادا کسی بخواد  از سانیا سواستفاده کنه یااماری به شوهرش بده ..مهشید که هنگ بوده تشکر میکنه و بعد میگه چرا قبول نکردین باهاش کار کنید ..گفته بود اون پول اینقدر ارزش نداشت با کسی کار کنم که دختر غریب رو اینجا به اون روز انداخت ....و من شرمنده لطف این مرد شدم البته بخشیش میدونم به من ربطی نداره به اخلاق گند راهی ربط داره که هیچ وقت روابط اجتماعی خوبی نداشته

خوب مهشید بینوا میاد بیرون و باخودش کلنجار میره به من بگه یا نه و استرس بهم بده یا نه که دیر وقت به این نتیجه میرسه من خبر درا بشم بهتر از اینه بی خبر باشم و یک موقع راهی پشت در خونم باشه .زنگ میزنه . حالا جالب اینجاست دوست من اصلا نمی دونه من تهرانم ...منم چیزی نگفتم و ازش تشکر کردم و گفتم عزیزم راهی واسه من خطری نخواهد داشت ولی ممنونم که گفتی ..

من موندم راهی چطور روش شده بیاد اون اداره چون خودش قبلا کارمند رسمی اونجا بوده و بعد اخراج شده الان خیلی رو میخواد از اون مهم تر چطور وقتی میدونه خیلی ها من رو میشناسند رفته اونجا یعنی ازش نمی پرسند ماجرای زندگی تو با سانیا به کجا رسید؟؟؟؟؟؟؟؟راهی چ یتو سرشه . خداروشکر من نه دم دستشم نه اینکه در جریان کراها و امورات من هست ولی باز هم خیلی ها هستند دو نفر مارو میشناسند بااین تفاوت تمام اون خیلی ها من رو مشهد دیدند و خبر از تهران اومدنم ندارند...

من استرس ندارم ولی یک جاهایی پازل ها گم شده باید یافته بشه این پازل ها ........

خودم رو درگیر نمیکنم چون معتقدم دنبالش باشم دنبالم راه میوفته...

امید دارم خدای مهربون خودش کمکم کنه ...امروز اخره فته کاریه خیلی خوشحالم تصمیم دارم فردا با سنجدک بریم قم دعا کنید بتونیم با هم برمیو مشکلی پیش نیاد البته شایدم نرفتم خیل خسته ام ..اینهفته بدو بدو زیاد داشتم ولی میدونم اگه بزارم جمعه یا یکشنبه ممکنه خیلی شلوغ بشه ....خدایا خدای مهربون من ممنونم برای همه چیز همه کار همه روز و ...

خدای خدای مهربون من دستهام رو به سوی تو برداشتم و میدونم خودت با کرامتت بهترین هارو برام درنظر گرفتی خدای ممنوم برای همه چیز

نظرات 5 + ارسال نظر
هوپ... چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ساعت 20:07 http://be-brave.blog.ir

سلام دختر ، عیدت پیش پیش مبارکک ، خوش بحالتکه میری قم ، التماس دعای ویژه
تسلیت بخاطر مادر دوستت ، و همینطور مادر خودت ...
آقا یه سوال بپرسم نمیگی برو جریان رو از اول بخون ؟ :))
چرا راهی اخراج شده بود ؟

سلام عزیزم .مرسی من هیچ جا نرفتم .نشستم تو خونه ...ممنونم ...راهی اینقدر نرفت سرکار و اعتیادش شدید شده بود واسه همون اخراج کردند مهم ترین عاکلش هون نرفتن منظمش بود ....
نه دیگه این زیاد نبود بری از اول بخونی

نگین چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ساعت 14:25 http://poniya.blogsky.com/

سلام خانوم سانیا من از وب دوستان با شما آشنا شدم
راستش میدونم شاید درست نیس کارم اما واقعا مستاصل شدم و گفتم شاید شما بونی بهم کمک کنی
---
اجازه میدی سوالمو بپرسم؟ داروییه

سلام عزیزم . من در خدمتم ولی شما وبتون رمز داره من نتونستم وارد بشم اگر امکان داره یا ایمیل بذارین یا رمزتون رو بدین که بتونم بیام و جواب هر سوالتون تا جایی بتونم بدم

اعظم46 چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ساعت 12:57

سانیا جون خدا قوت خدا بهت سلامتی بده
من اگه خسته باشم باید بخوابم اونوقت شما بیمار هم ویزیت می کنی نگران نیستی یه وقت دارو عوضی بدی

سلام عزیزم قربونت ...نه من کنترلم رو خوابم خیلی زیاده اصلا اونجور نیستم که بخوام اذیت بشم مگر اینکه چقدر خسته باشم ..فکر کن داروی عوضی بدم ./...چه شود

غریبه چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ساعت 11:03

خسته نباشی
از کار و جلسه و کار در منزل
از جهاتی شبیه دخترم هستی
مادر شوهرش قبل عید فوت کرد دامادم او را که شدید گریه می کرد آروم می کرد
جالب تر این بود وقتی دخترم گریه اش تمام شد نوه ام شروع به گریه کرد البته از حسادت داماد بیچاره ام هم او را نوازش کرد تا ساکت شد
آخه دختر هوی مادر است
بهتر است کسی در شهر که راهی است نداند که تهران اید البته اگر هم بدانند مهم نیست فقط میهمان هایت بیشتر می شود اون هم که حبیب الله اند
التماس دعا داریم در قم برای خودت هم زیاد دعا بکن

مرسی ...ممنون .واقعا گاه یادم نمیتونه احساساتش رو کنترل کنه...
دخترتون هم احتمالا خیلی مادرشوهر دوست بوده ...بله دختر هوی مادره شدیدم هست
اره نباید بذارم بدونند ..یعنی میگین راهی بیاد خونم مهمونی؟ یا نه دوستان میان گیشمون ؟
میدونید هرچی کمتر بدونند بازار شایعه داغیش کمتره

دل آرام چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ساعت 10:51

ایشالا که همیشه سلامت باشی و فعال.
سنجد وروجکی شده واسه خودش ها. دو تا بابا هم پیدا کرده که باباخوندگی می کنن.
خدا همیشه حواسش به همه هست این ماییم که حواسمون به خدا نیست و لطفش

مرسی عزیزم...بله سنجدک ما زیادی وروجک شده ...اوندوتا کلا عاشق سنجدند ...واقعا خدا خیلی لطف ها میکنه و ما همچنان نشستیم نگاه میکنیم فقط

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.