این روزهای من

اینکه ساعت چهار صبح پست میدارم خنده داره 

ولی مسئله اینه واقعا درگیرم .دانشگاه نفس های آخرش رو میکشه بهتره بگم داره منو مجبور،به نفس های آخر میکنه. نه که آخرش باشه نه افتادم به عملی و مقاله و پایان نامه جوری که هرچقدر بدو بدو داشته باشم همون قدر زودتر جمع میشه .وقت کم میارم سنجد پیش دبستانی میره و طبق ضوابط مشق و درس داره هرچند من مخالفم ولی سفت و سخت هست خودش علاقمند و ترس دارم از بی تفاوتی خودم که اگر محل ندم به درس و مشقش بعدها اونم تو اصلی ترین بازه بی تفاوت بشه مجبورم کج دار و مریض طی کنم و پا به پاش بر م 

کارم تو مرحله بدو بدو هست. 

و زندگی از اون بدو بدوتر.تقریبا شرایط روحی نرمال و حالا احساس رهایی میکنم احساس اینکه زنجیری از پا بازشده و با خودم فکر میکنم من چطور این زنجیر رو پنج سال بستم و همه جا رفتم و اشک ریختم دیگه راهی تابوی من نیست و شکسته و تمام شده 

سنجد هنوز راجع به پدر چیزی نمی دونه و تلاش دارم به زودی طبق برنامه خودم سوق بدم

برنامه زیاد دارم که هر کدوم زنجیره ای به دیگری هست 

و خدایی که همیشه یاریگر من بوده و هست 

دوست دارم یک روز بشینم از حس غریبم بنویسم اما نمی تونم نوشتن از یک سری چیزها سخته و گاهی ناممکن ....باید رمان بگذره تا حس غریب رو بنویسم 

من خوبم شلوغم درگیرم ،درد شانه هام برگشته وومیدونم برا فشار زیاد هست 

به شونه های من کیف مدرسه سنجد اضافه شده چون خودش،برنمیداره 

و شاید دردش برای تمام مسئولیت زندگی هست ...نمی دونم درد بدیه جوری که من بعد درس خوندن شبها از دردش نمیخوابم

و میدونم خدایی هست همین حوالی که دست های به دعا رو میشناسه میگیره و بلند میکنه. 

خدایا ممنون آغوشت هستم 

خدایا ممنون بلند کردنم از،زمین هستم 

خدایا کرامتت ثابت شده 

ممنون و سپاس گذارم برای تمام آنچه داده و نداده ای 

چه جورمیگذرد روزهای من

بگم کمبود وقت یا بگم تنبلی نمی دونم هرچی هست افتادم تو یک دوره روزمرگی که توش وبلاگ و وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی سهم زیادی نداره .قبلا صبح به صبح بیدار میشدم و نیومدن سراغ وبلاگ ها اما الان نه .

البته باید بگم متاسفانه تلگرام زیاد وقت میگیره هرچند هیچ چیز و هیچ جا برا من وبلاگ نمیشه .

بعد جدایی که شاید فصل جدیدی لز زندگی من باشه چند روزی افسردگی داشتم ولی خوب اونقدر،سرم شلوغ بود که فرصت حرص خوردن نداشتم.و خوب بیخیال شدم.و زندگی برگشت به روال عادی 

از ناگفتهدهای اون روزها باید تماس خواهر و مادر راهی رو بگم که برا عذر خواهی و حلالیت طلبیدن بود .اینکه گفتن ما کوتاهی کردیم  و نباید میداشتیم کار به اینجا برسه. البته خوب یک مقدار،زیادی دیرررر فهمیدن  .برخورد من باهاشون بد نبود فقط گفتم خدا به دل آدم ها نگاه میکنه و به دلشون روزگار میده .

پرونده زندگی مشترک من بسته شد و البته تلاش من باید بیشتر،بشه حس میکنم مسئولیت من در مقابل سنجد بیشتر از این حرفهاست وباید تلاش بیشتری برای آینده خویش بکنم 

همچنان کار دوشیفت دارم و البته باز مهر شروع شده و امسال دیگه دانشگاه نفسهای آخرین میکشه و تمام  تلاش من اینه زودتر سرو سامان بدم بهش که بتونم تمام کنم .

از ژرفی سنجد امسال پیس دبستانی هست و مسئولیت اموزشش بیشتر یک مرکز،مناسب گذاشتم .هنوز،برا سال بعدش،برنامه ندارم فعلا تصمیمات زیادی باید بگیرمباید دست به زانو بزنم و.یک یا علی بگم و راهی رو بر م که مسیرش قطعا روشن .

خدایا ممنونم برای همه چیز خدایا ممنونم برای رهایی برای نجات برای وجود سنجد 

خدایا میدانم که میدانی و من دل به کرامات تو دارم .

پاییز قشنگ فارغ لز رنگ هاش،کلا خس،عشق داره بوی نم اشک مونده از کودکی ......

پاییز رو دوست دارم و اینبار،ازش لذت میبرم 

تمام شد قصه من

امروز تمام شد همه چیز تمام شد.

مدت زیادیه درگیرم درگیر طلاق از راهی درگیر لج کردن هاش درگیر ازارو اذیتهاش که تا لحظه آخرم ادامه داشت حتی تو دفتر خونه کشید

برگه حضانتی پرنشده بود و من آنروز قبل دفترخانه طلاق گرفتم برگه رو 

دادگاهی که دیروز رفتم و.قاضی که تا عادلانه تمام حق پنج ساله من و این همه مصیبتم رو زیرپا گذاشت و.گفت باید حق دیدار داشته باشه منی که بخشیدم هرآنچه بود و نبود .من همه رو بخشیدم فقط جوانی و اشک هام رو نبخشیدم و نمیبخشم .پنج سالی که آزار داد.اونقدر آزار که حد نداشت 

اما آومد اینبار آومد به اجبار،زنش چون میخواست از صیغه تبدیل به عقد بشه 

درگیری من با زنش و بدو بیراه شنیدنم 

امروز ساعت 11 صبح وقتی صیغه طلاق جاری شد تمام قدرتم رو.تو دست هام جمع کردم و مشت کردم که مبادا قطره اشکی بریزم. اون آدم و.اون زندگی حتی لیاقت یک قطره اشک رو نداشت نریختم و.صبورانه از دفتر خونه بیرون زدم بدون کلمه ای خداحافظی بی هیچ نکته ای فقط اومدم بیرون ........

اومدم تا بسازم آینده ای که از آن من و سنجدکم هست .آینده ای که خدا این چند روز ثابت کرد برای من بهترین هست .من بهترین تصمیم رو گرفتم. ....اون مرد با اون عدم شعور،اجتماعی لیاقت ما رو نداشت 

این رو.من نمی گم تمام اونهایی دیدنش این روزها گفتند ......

من آنروز رها شدم صفحه دوم شناسنامه رو حتی نگاه نکردم .طلاق نامه و حضانت محضری و شناسنامه رفت تو پاکت 

من اینبار پرونده های نیمه تمام زیادی رو.تموم کردم .استخوان لای زخم در آوردم حالا زخمم ترمیم میخواد 

بعدش مرخصی ساعتی تمام شد اومدم سرکار به همین شیرینی 

نمی دونم چه حسی بود ولی تلخ بود تلخ تلخ .....

داخل آژانس وقتی داشتم برمی گشتم ناخودآگاه فقط صورتم خیس شد ّ....او ندید هیچ کس ندید 

سانیا قوی هست همیشه قوی 

برایم دعا کنید .من جاده را هموار خواهم ....

امد نشانی که منتظر بودمش.....

گفته بودم بهتون نمی نویسم تا اخبار خوشایند نیاد. خوب واسه خبر دادن باید برگردم به چند ماه قبل  راهی و من درگیرو دار بودیم اون. وکیلی معرفی کرده بود تو شهر ما که از من به جرم آدم ربائی شکایت کنه و خوب نتیجه نگرفت و نقشه اش نقش برآب شد که ماجراش بس طولانیه اینجا کوتاه میگم. از طریق آشنایی متوجه شدم و با تهدید و ....راهی بیخیال شد بعد پروسه طلاق رو سپرد به اون وکیل که اونم یک آدم خونسرد و البته ناکارآمد و با کلی اطلاعات غلط،من رو کشوندن و هیچ کاری انجام نشد چون عملا حضور هردونفرمارو تو جلسات دادگاه میخواست و این غیر ممکن بود تقریبا. تو اوج همه این موارد به پیشنهاد دوستی که وکیل هست به راهی پیشنهاد دادم وکالت طلاق به من بده .و بعد پنج سال بهش زنگ زدم صداش رو شنیدم. انگار با یک غریبه حرف میزنم هیچ چیزی در من وجود نداشت راهی موافقت کردکه وکالت طلاق به من بده اما از اونجایی این بیمار روانی رو همه دیگه شناختیم .چند بار گفت فرستادم درصورتی دروغ بود .هرروز دعامیکردم فقط وکالت رو بفرسته و البته که اون نمیفرستاد و.من و این دوست بینوا دیگه مونده بودیم چیکار کنیم دراین حد بیمار که به وکیل پیام میداد آدرس بده فردا شب وکالت دستت بعد دیگه نمیفرستاد یک بار تهدیدش کردم که اگه وکالت و حضانت ندی برمیگردم سر زندگی البته فقط تهدید بود که گفت باشه وکالت میدم و البته باز،نداد این ماجرا دو ماهی ادامه داشت تا اینکه صبر من سر اومد و پیام دادم الهی بمیری که من دیگه طلاق نخوام .اگه اینبار وکالت ندی و .....منم دیگه کار ندارم و برات دردسر درست میکنم. اینجوری بود که پیام داد فردا دست وکیل و البته من و دوست عزیزم ( وکیل ) باورمان نشد و در کمال تعجب واقعا فردا دست وکیل بود .پیش نوش،حضانت هم برام فرستاد و بالاخره تمام استرس ها تمام شد .دادن وکالت طلاق بعد پنج سال برای من یک رویا بود رویای باورنکردنی، بالاخره غول ماجرا شکست .اینگونه بود که دادخواست طلاق داده شد و حالا منتظر نتیجه دادگاه یک طرفه ایم درسته که خیلی اذیت شدم ولی تاهمین جاش هم باورم نمی شد راهی کنار بیاد طبق قرار با دریافت لایحه طلاق حضانت دست وکیل میده و من نفس راحت می کشم .تمام آن نشانه ها همین بود رهایی و آزادی که براش جنگیده بودم آواره شدم و......مصیبت های بسیار. ممنونم برام دعا کردید میدونم با دعای خیر شماها تا اینجا رسیدم و باز هم ممنون اینم منو از دعاهاتون بی نصیب نگذارید .خداروشکر برای همه چیز برای داشتن دوستانی اینچنین مهربان. ....

خبری رسد زنشانی


نشسته ام به نشانی که این نشانی برامد زنشانی به نشانم ....

چندی است منتظر و سردرگمم یک سری کارها دارم میکنم که همشون مستلزم رسیدن چند خبر و خدایی که داره میبینه من شکر گذارش هستم و مطمین که کمکم میکنه خدایا من منتظرم

میخوام این روزها تموم شه و بعد بنویسم بعد بیان بگم .تا خبر خوب نیاد دیگه نه مینویسم نه میگم