ماجراهای روزهای نبودنم

هفته پیش پر از خستگی بودم پر از روزهای پرتلاش . ماموریت تهران انجام شد بسیار هم عالی انجام شد . و خوشبختانه نتیجه خوبی برای شرکت شد. به طوریکه تا پای من رسید مشهد چند تا مناقصه واسه شرکت اومد. که یکیشون فقط از دست خودم برمیاد.

ولی خوب این ماموریت رفتن من چند تا داستان داشت که تو یک پست واستون میگم. متاسفانه باز هم تاخیر داشت و دیر وقت رسیدم مشهد.از تهران یک خرید کوچولو هم کردم که وقتی دید کلی خوشحال شد . دوروز بعد هم تماما به سر کار گذشت. برای اخر هفته باید میرفتم شهرستان به دلیل ارثیه ای که از مادرم رسیده و کافیه پای من نرسه برای کمک دیگه هیچی همه میشند مدعی که نمیاد و فقط به محصولش فکر میکنه. درحالیکه من اصلا درامدی از این ارثیه نمی برم. چون حوصله پیگیری ندارم . فقط برام مهم هست که اونجا باقی بمونه به عنوان یک ارثیه خانوادگی و به عنوان منبع درامد فکر نمی کنم بهش . روز چهارشنبه عصری رفتم و واسه پنج شنبه حسابی کمکشون کردم و انصافا هم خسته شدم چون کارشون واقعا سخت بود البته کارگر بود برای کار کردن ولی از اونجایی که من معتقدم وقتی یکی دوروز دارم میرم کمک پس بهتره که واقعا کمک کرده باشم نه اینکه به چشم تفریح نگاه کنم تو ان دوروزه خواهرم هم اومد کمک البته مثلا . که خیلی جالب بود خودش و شوهرش کمکی نکردندولی حسابی منت هم رو سر ما داشتند هم پدرم . چون باغ پدرم جدا بود و من یک روز هم سعی کردم کمک اون باشم. این که این دونفر به روی بقیه منت می گذارند واسه من خیلی جالب بود. این که همیشه مدعی هستند واسم جالب بود وکارزشتی هم که خواهرم و شوهرش کردند اصلا واسه من پسندیدیه نبودو به هیچ عنوان تو قاموس من جا نداره.

از اونجایی که پدرم برای کارها مجبور میشه کارگر بگیره و خوب قطعا زنان زیادی هستند که احتیاج دارندو میان سر کار . تو این روزها هم چند تا زن همراه ما بودند و خوب کار می کردند از نظر من انسانها برابرندو تازمانی که اسیبی بهم نرسونند یا کاری با من نداشته باشند منم دلیل نداره بی احترامی به کسی بکنم. خواهر من و شوهرش زمان صبحانه و نهار با ما نمی نشستند سر سفره دلیلش هم این بود که کارگرها با ما غذا می خوردند

روز اول من خیلی اهمیتی بهش ندادم و اصرار که بیا این طرف با هم غذا بخوریم ولی من چه جوری می تونستم خودم رو راضی کنم به همچین کار زشتی .... اون هم وقتی زنی رو میبینم که هم سن خواهر من هست ولی از بد حادثه روزگار با مرد معتادی ازدواج کرده و حالا مجبوره بیاد سرکار و این زن یک زمانی با خواهر من تو یک مدرسه بوده تو همون شهرحالا فخر فروشی نداره  که....

بغض بدی داشتم روز دوم که داداشم هم بود و شوهر خواهرو خواهرم باز همون کار کردند من و داداشم سر سفره با کارگرها نشستیم .و بغض بدی گلوی هر دو ما رو گرفت بغضی مثل یک سیب گنده تو گلو ....

و البته از احوالا ت این خواهر ما همسرش خیلی حرف هست. ظهر روز جمعه یکی از دوستان خانوادگی ما که اتفاقا همسرش خیلی با خواهرم دوست بودند بعد از ده سال اومدند به باغ پدر جان ما . البته به خاطر شغلش این مدت اصلا به شهرمون نیومده بود. خوب دوستان خوب ما بودند و نهار در خدمتشون بودیم از 10 سال پیش تا الان کل خانواده تغییر کرده مادرم فوت کرده بود حالا 5 تا نوه تو خانواده بود و....

جالب اینجا بود که خواهر و شوهرش کلا از خودشون تعریف کردندو فقط من و برادر رو میکوبیدند حالا من که خوب بلد بودم صحبت کنم و شرایطم رو بگم البته خیلی باز نکردم ولی خوب درحد شغلی و تحصیلی گفتم . برادر من ولی خوب ساکت نشسته بود . این دونفر هم داشتند تخریبش می کردند هم خودش و هم همسرش رو بدون اینکه فکر کنند این ادم برادرشون هست نه یک غریبه و من هم که دیدم اینجوریه توضیح دادم که برادرم موفق هست حداقل تو امورمالی خودش با دست خالی شروع کرده الان هم خونه زندگی خوبی داره و....

دیدم داماد و خواهر گرامی قیافشون تغییر کرد و چندین بار دیگه هم داشتند خراب می کردند که با حمایت من درست شد وای دیدم داداشم سرخورده و غمگین رفت تو اتاق دراز کشید ولی این دونفر دست بردار نبودند که این بار دیگه من حسابی حال داماد خانواده رو گرفتم و با حرفهام هم به اون و هم خواهرم فهموندم که شما دوتا مفت خور حسود هستین که فقط خودتون می بینید . متاسفانه تمام خانواده و حتی غریبه ها از این دونفر حسابی شاکی اند چون فقط خودشون رو می بینند . خواهرم با رفتارش باعش شده من دیگه ادمها رو دوست نداشته باشم . علاقه ام کم شد به ادمها بس که این دونفر چهره های منحوس نشون دادند .

جمعه شب با خستگی تمام اومدم مشهد و سنجد که فقط خواب بود منم دوش گرفتم و خوابیدم .

روز شنبه هم درگیر کارها بودم شدید . امروز تصمیم دارم برم و تغییری به قیافه مبارک بدم . حس میکنم زیادی درگیر شدم و خودم رو یادم رفته . باید روحیم رو بدست بیارم و تلاشم رو بکنم . هنوز فاصله زیاد هست تا مردن روحم . مدتی هست خودم فراموش شدم همش کار و کار ...

ولی درامدها هم کاهش پیدا کرده . دوباره خودم رو باید رفرش کنم.

خدایا ممنونم برای همه چیز برای تن سالم برای سنجد مهربونم . برای کار برای موفقیت هایی که دارم و کارهایی که به روال میوفته خدایا ممنونم بابت همه چیز

شکر خدای مهربون روشکر مهربانی بی همتاش رو خدایا سجده من رو بپذیر خدای مهربونم دل به کرامتت دارم برای همه چیز

نظرات 3 + ارسال نظر

اوه اوه از خواهرت گفتی کاملا یاد خواهر خودم افتادم چرا ما اقبالمون اینه.یکی خوب و یکی بد.دیروز 35 نفر مهمون داشتیم وای ایشون سر ناهار اومد و ناهارشو خورد و فرار کرد رفت یوقت کار نکنه.همه هم فهمیدن تنبل خانمه.حالا من از صبح تا شب داشتم مثل کوزت کار میکردم.لعنت به این زندگی.واقعا خدا چه عدالتی داره که یکی اینطور کیف میکنه یکی اونطور سختی میکشه.سختی خودمو نمیگما تو رو میگم.کاش اوضاعت بهتر بشه

من نمی دونم چه جوری یک عده میتونند اینقدر راحت باشند اخه؟ من هرجا برم باید واسه ظرف شستن مثل کوزت ظرفها رو بشورم و کمک کنم اما خواهرم انگار نه انگار

پارسا دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 00:09 http://eparsa.ir

جالب بود . و جالبتر این هم انسجام بین پاراگراف ها در این متن طولانی
موفق و پیروز باشین

خیلی هم انسجام نداره ها

اذر یکشنبه 22 شهریور 1394 ساعت 16:28

خدا قوت
با بعضی ها باید مثل خودشون رفتار کرد .بخواهی ملاحظه شون کنی بیشتر شیر میشن

مرسی . بله متاسفانه نباید محل داد تا شیر نشن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.