این روزهای من


این روزها که دارممرور میکنم خاطرات گذشته ام رو تو تموم نوشتن ها اشک میریزم و بغض دارم یک بغض سنگین... گاهی هم بغضم میشکنه ... و با خودم میگم چرا ...

مرور این خاطرات یک جورهایی تو تصمیماتم متزازلم میکنه . اینکه برم بندر و به اون مرد بگم چراباهام اینکارهارو کرد. با خودم میگم چه فایده ولش کن چرا بری؟ چی بگی بهش... اصلا لیاقت داره اینهمه صبوری و نجابت تو رو ...؟؟؟؟؟؟

با اصرار دوستم و اینکه میخواستم قیافم عوض بشه رفتم هاشور کردم وای هنوز ابروها و چشم هام داره میسوزه . هنوز درد دارم دوروزه اینکا ر کردم اما نگار بیست روزه دارم درد میکشم . هنوز مشکلات مادی حل نشده و بغض دارم از این شرکت مبلغی گرفتم این جا که جدید اومدم ولی خوب همون به هزینه های جاری و یکم بدهیها گذشت . مهد سنجدک مونده بود ،اجاره خونه و... هزینه های مازاد . البته یکم خالی شدم ولی باید تلاش کنم هنوز کلی بدهی دارم چک دانشگاه و... همه چیز مونده همه چیز بههم ریخته . به اسمون نگاه میکنم خداای من بارها کرامت تو رودیدم بارها کرامت کردی در حق من و بارها محبتت برام بوده و هست خدایا خودت بهفریادم برس خدای مهربونم خودت کمکم کن ......

خدایا دست دعا برداشتم به سوی تو خودت یاریگرمن باش.

برای عید بلیط پیدا نکردم از دوستان و همکاراتن قدیم که اونم اومده تهران ساکن شده . زنگ زد بلیط چیکار کردی گفتم هیچی هنوز گفت ماداریم میریم مشهد . خواستی بیای بیا ماشین ما خالیه ... اولش جدی نگرفتم اما دیشب مجدد اومدند خونمون و گفتند بی تو نمیریم تعارف نکن . احتمالا با اونها برم .خدا خیرشون بده کلی هزینم پایین میاد ...سنجدک کلی خوشحاله که چند روز دیگه میخواد بره پیش باباجونش و عزیزش منم خوشحال نیستم حوصله ندارم .الان زنگ زدند باید جلسه بمونم . سنجد مهد میام میگم

مروری برخاطرات گذشته من 5

حالا از ماجرای عروسی خواهر شوهر وسطی بگم که خودش ماجرای جالبی داره من با همه ناراحتیم و حرفهایی که از اینو اون شنیدم باز هم با خوشحالی عروسی خواهرش رو رفتیم البته عروسی تو شهر دیگه ای بود و عروس همراه ما داشت میومد روز قبل عروسی . مادر شوهر من فکرمیکرد من پسرش رو ازش گرفتم . و این رو تو رفتارهاش نشون میداد در صورتیکه شوهر من تو کوچکترین وظایفش هم برای من کوتاهی میکرد . من اونموقع حدود 7 ماهه باردار بودم و خوب با اینکه شکم نداشتم باز هم تو ماشین نشستن سختم بود وقتی میخواستیم بریم به شهر دیگه مادر شوهرم پرید جلو نشست تو ماشین و عقب من ،به همراه دوتا خواهر شوهر که از من چاق تر بودندو یک برادر شوهرم که انصافا لاغر بود جمعا 4 نفر نشستیم . من واقعا اذیت بودم ولی حوصله جنگ و دعوا نداشتم . تو راه حس کردم بچه بینوا تو این فشار ها اونم جایی گیر کرده . خواهر شوهر وسطی به دادم رسید و گفت مادر من که شعورش پایین برادرم از اون پایین تر فکر نمی کنند زن حامله همراه خودشون دارند میبرند . خوب نمی میری که بیا عقب بشین این بره جلو هم ما رو هم نمی شینیم از ترس اینکه به این فشار بیاد هم این دختر راحت میشینه حالا هرچی (نسرین خواهر وسطی- مستعار)میگم ول کن میگه نه .. مگه میخواهی با راهی چیکار کنی خوب .. اینموضوع قبلا هم تکرار شده بود ولی واسم مهم نبود اما این دفعه دیگه نه من واقعا اذیت داشتم میشدم با حرف های نسرین نزدیک اون شهر که شدیم شوهرم نگه داشت چند دقیقه ای من پیاده شدم حس کردم بچم و خودم  جون گرفتیم اصلا ..

البته مادرش باز هم نیومد عقب بشینه و مابعد استراحت کوتاه رفتیم بالاخره رسیدیم ...

اونجا رفتیم خونه خواهر شوهر بزرگه .که اون هم وقتی دید رنگم پریده گفت سانیا چته ؟ چرا رنگ به رخسار نداری . دیگه خواهر شوهرهام جفتشون شروع کردند که مادر و برادر ما شعورشون همین قدره که مادرمون جلو بشینه زن حامله میفرسته عقب هم ما رو اذیت میکنند هم این زن رو... که اونهم بنده خدا سرش تکون داد و گفت دیوانه هست سانیا که با شما میاد زنگ میزد شوهر من میومد دنبالش وقتی شماها اینقدر بی عارید.

اونجا با خودم گفتم چرا من سکوت میکنم درصورتی الان حق با منه ؟ و من هیچی باز هم نگفتم . شب عروسی رسید شوهرم گفته بود نباید کسی بفهمه تو بارداری . جالب اینجا بود حتی پدر شوهرم نمیدونست من باردارم چون اینقدر شکم کوچیک بود . منم لباسم جوری بود واقعا دیده نمیشد.تمام فامیلهای همسرم اولین بار من رو میدیدندو همشون اون شب نظرشون متفق این بود . عروس به این خوبی رو از کجااوردین ..این رواز زبون خیلی ها شنیدم و تبریکی که به مادرش میگفتند به خاطر همچین عروسی .

جالب این بود خیلی هم به تناسب اندام من اشاره میکردند البته واقعی نه که  مسخره کنند ، من و خواهر شوهر کوچیکم خیلی میخندیدیم ... اخرهای عروسی بود که بین فامیل عروس و داماد دعوا شد تو تالار همدیگه رو میزدند نمیدونید چقد ربد بود دلم برای خواهر شوهرم سوخت عروسیش به گند کشیده بودند مادر شوهر من هم پا به پای فامیلهاشون داشت دعوا رو گسترش میداد که من و مادر داماد افتادیم وسط به جدا کردن جفتمون داشتیم اروم میکردیم با اون وضعیت دست چند تا اغتشاش گر گرفتم و بردم بیرون و همه جا رو ساکت کردیم. از سمت عروس من بودم که صلح میکردم از سمت داماد هم مادرش بقیه دقیقا داشتند موهای همدیگه میکشیدند....

جو اروم شد وقتی میرفتیم خونه داشتم به این فکر میکردم با چه ادمهایی وصلت کردم که مادر شوهر من اونجور داره جیغ و داد میکنه تو مراسم عروسی دخترش وای خداای حتی باورش هم سخت بود و تنم میلرزوند . تو مراسم های ما اگه دعوا و دلخوری هم باشه همه تلاش میکنند که جو اروم بشه اینجا خود مادر عروس پا به پای بقیه  دارهبی ابرویی میکنه .انگار میمیرند سکوت کنند کمتر فحش بدهند. به هر ترتیبی بود نصف شب اومدیم خونه  خواهر شوهر بزرگه . صبح اول وقت عروس بیچاره اومد اونجا همه داشتند سرزنشش میکردند این چه خانواده ایه و... دیشب باید میومدی اینجا تا ما میفهموندیم بهشون عروس یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟

خدارو هزاربار شکر میکردم من عروسی نگرفتم وگرنه بین فامیل خودم ابروریزی میشد که نگو....

زیادی داشتند اذیتش میکردند شوهرم رو کشوندم تو اتاق گفتم مارو ببر ... شهر جنوبی(0محل زندگی خودمون) گفت من بی مادرم جایی نمیرم . دیدم اینها روانی اند به خدا گفتم نسرین من میرم تو هم میای جمع کن بریم . بیچاره خوشحال شد گفت بریم عروس بیچاره که دیشبش هنوز صورتش نشسته بود و با اون وضعیت رفته بود خونه مادر شوهر و اونجا هم کلی بد و بیراه شنیده بود . حالا تو این وضعیت نجاتش بهترین موقعیت بود با هم دیگه اماده شدیم هیچ کس مارو نرسوند و مادرشوهرم نذاشت کسی بیاد . انگار م اموظف بودیم بشینیم اونجا به دری وری ها گوش بدیم. به داماد خبر دادیم گفت من روم نمیشه بیام اونجا دنبالتون برین تو مسیر میام میبرمتون. دیگه ما هم راه افتادیم رفتیم. تو خیابون داماد اومد ماروورسوند به شهرجنوبی البته تو راه کلی جنگ و دعوا داشتیم و کلی انتقاد کردیم ولی خوب.... ما اومدیم و اونها رفتند خونه خودشون منم رفتم خونهخودم ...و دوروز بعد شوهرم با مادرش اومد ....

عید داشت نزدیک میشد دکتر رفتم و نظر دکتر این بود بچت خیلی کوچیکه ممکنه زایمان زودرس کنی باید به خودت برسی خوب شوهر من اصلا دکتر بامن نمی اومد حتی یک بار . ولی خواهرش نسرین یا نسترن (کوچیکه)میومدندهمراه من . اونبار که دکتر هم گفت نسرین همراه من بود اومدیم بیرون گفت داداشم خیلی در حقت داره ظلم میکنه . وگرنه نباید اینجوری بشی البته این رو بگم خواهر شوهر وسطی کلا بگیر نگیر داشت . گاهی کلی دلسوزو ومهربون بود گاهی هم میزد میترکوند من رو در حد تیم ملی و کلی بارم میکرد ...اومدیم خونه مادرش  نسرین برگشت عین حرف دکتر رو گفت .... البته این رو بگم سونوگرافی نشوننمیداد جنسیت بچه رو اقا پشتش به ما بود . کلا سنجد حوصله مارو نداشت انگار.

شوهرمن به جای عبرت گرفتن برگشته میگه اگه قراره بچه مثل موش باشه الان سقط کنه بهتره که...دنیا رو سرم خراب شد من زن 7 ماهه حامله بودم اونوقت شوهرم از سقط بچه ای میگفت که به خاطر بی توجهی اون و ازارو اذیتهاش اینجوری کوچولو مونده بود دلم خیلی شکست خیلی بی اندازه شکست ..بغضم زیاد بود . همون شب تنها رفتم خونه خودمون باز هم های های گریه میکردم به خاطر این بی عدالتی این زور گویی این بی توجهی ....

ماجرای دیگه هم تولد من بود که شوهر من من رو چند ماه قبلش مجبور کرد ماشینم بفروشم . من خیلی رانندگیم خوب نیست و ماشینم هم یک ماشین معمولی بود شوهرم بهش میگفت لگن . مجبور کرد بفروشم و گفتواسه تو تولدت یک دونه صفرش میخرم و البته تو تولد من با من قهر کرده بود و صبحش بدون تبریکی حتی بااینکه روز جمعه بود رفت خونه مادرش و نیومد تا شب بعدش خواهرش زنگ زد که ماشین رو برداشته و تصادف کرده و... شب که دیر وقت شوهرم اومد طلبکار من هم بود که ببین چه به سر ماشین من اومده . یک جایی تو دلم این بود حقته مردی که دل زنش رو بشکنه این ها حقشه .....

واسه عید مادرشوهرم با خواهرش جو گرفت که میخواهیم شیرینی عید رو بپزیم . من خودم دومدل شیرینی و کیک بلد بودم و گفتم خودم درست میکنم. نمی تونستم بگم من از بیرون میخرم چون متهم میشدم . صبح ها س کار بودم وعصرها میرفتم با مادرشوهر و خواهرش شیرینی پختم اینها هم بلد نبودندو خودمجبور بودم فررو روشن کنم بااون شکم خم میشدم روشن میکردم میومدم برش میزدم و کلی کار دیگه .خواهر شوهر وسطی ،با خانواده شوهرش اشتی کرده بودند و رفته بود اونجا گفته بود این موضوع رو ... مادرشوهرش گفته بود چه جور دلتون میاد عروستون بشینه پای فر یا کمک کنه بزارین استراحت کنه شیرینی عید خونه برادرت رو من درست میکنم میفرستم.... اینجوری بود که بعد کلی شیرینی خراب کردن مادرشوهر....و اینکه تو تمام حرفهاش به منمیگفت والا ما حامله بودیم صدتا کار میکردیم شماها خونه میشینید . حالا من از صبح سرکار بودم تا عصر بعد ازظهرها هم یا خونه مرتب میکردم یا اونجا کمک حال اونها بودم اونوقت اینجوری بهم میگفت.... دلم میخواست بکشمش حیف نمیشد .

با هر مصیبتی بود عید رسید . من عادت دارم هفت سین رو هر سال یک مدل خودممیسازم اونسال هم رفتم و کلی پارچه حریر گرفتم و شمعدون و... غیره برای هفت سین اما سبزه من رشدش خوب نشدهبود و کوچیک بود منم گفتم میزارم اخر وقت اگر وهنوز کوچیک بود یک دونه از بیرون میخرم ....روز قبل عید خواهرشوهرم بیرون بود زنگ زد هفت سین نمیخواهی گفتم نه چیدم هفت سینم رو خوب دروغ نگفته بودم من معتقد بودم سرکه باید باشه تو سفره هفت سین ،سماق و سنجدو سکه و سیرو سین و ساعت هم از این شماطه ای ها خریده بودم. فقط سبزه بود که میخواستم ببینم حکایت سبزه خودم کجا میرسه....

قبل سال تحویل دی م سبزم خوب نشده منم به شوهرم گفتم پاشو بریم سبزه بخریم انگار منتظر بود منفجر بشه برگشت گفت اره دیروز که نسرین زنگ زده چرا گفتی نمیخواهی لیاقت محبت نداری و... برو ببین خواهر من چه هفت سینی میچینه گفتم من سبزه میخوام اونم دارم ولی کوچیکه گفت اره سرکه ریختی تو ظرف کی میزاره سرکه برای هفت سین یا سیرو.. بالاخره بهانه ها اورد گفتم باشه نیا خودم میرم میخرم هرازانسی زنگ زدم ماشیننداشت بااون وضعیت نمیخواستم ماشین بردارم گفتم پیاده میرم راهی نبود میدونستم تا دور میدون برم سبزه گیر میارم دید نه من عزمم جزم شده پاشد اومد با غرغر .... رفتیم و خریدیم اومدیم که خوب هنوز سال تحویل نشده بود و سبزه ما نشست تو سفره هفت سین ما .... بعد سال تحویل پاش رفت خونه مادرش بدون من که مادرش زنگ زد تو هم بیا این چرا خودش اومده گفتم بهمن حرفی نزده ... رفتیم نهار اونجا . تو همون عید خواهر شوهر بزرگه اومده بود از اون شهر و من قرار بود دعتشون کنم. خونه مادر شوهرم بودیم شوهرش جو گرفتمن میخوام برگردم منم مجبور شدم شام دعوتشون کنم. و خوب فکر کنید ساعت 4 عصر راهافتادم رفتم خونم تا 12 شب مشغول اشپزی بودم تا مهمونها بیان و من چند مدل غذا و دسر و سوپ و.. درست کرده بودم براشون ...

البته مهمونی زیاد بود تو اون عید حدودا 4-5 مهمونی که تو همه اونها من دست تنها بودم ..وجالب اینجا بود هرکس میومد کلی از سفره هفت سین منتعریف میکرد و همه عکس میگرفتند با هاش سفه ای که شوهرم گفته بود برو ببین خواهرم چی گذاشته... وقتی رفتیم خونه نسرین بهش گفتم نسرین کو 7 سینت گفت رو اپنه دیگه نگاهش کرد گفتم راهی کلی تعریف میکرد که  ... رنگش پرید و گفت خوب خونه مادرم بود منم یکم بلوف زدم که من اینجور چیدم واونجور...... فایده ای نداشت اینها خانوادگی درست نمی شدند.

کم کم من باید به زایمانم نزدیک میشدم. بالاخره به پدر شوهرم گفتند اونم فکر میکرد یکی دوماهه هست بچه .. بس کهمن تغییر نکرده بودم.

کلاس میرفتم براس زایمان بی درد و تو برگشتن اولین حرفی که به راهی میزدم موقع زایمان باشی هاول نکنی بری. من زایمان طبیعی یخواستم تاهیکلم به هم نریزه.. مدتی گذشت یک شب تو خونه مادرشوهرم راهی نشست به حرف زدن و شروع کرد چرا سهم الارثت از برادرت نمیگیری اگه من یک روز تو روبندازم بیرون از خونه جایی رو نداری. واونها 24 ساعت تو رو نگه نمیدارند ... سرم پایین بود چشم هام پر اشک خدایا مگه من گونی سیب زمینی ام کس یسبزارتم جلوی در . خدایا من زن تحصیل کرده و کارمند که تمام حقوق و پولم تو این زندگی خرج شده چرا اینجور میکوبند تو سرم ؟ چی رو می کوبه ؟ مگه خواهرهاش سرکار میرند ؟ یک بغض سنگین نشسته بود تو دلم .قسم خودم خودم رو مستقل کنم قسم خوردم پس انداز کنم. تااون روز من خرجی برای این مرد نداشتم حتی یک تکه لباس برای من نخریده بود هیچ کار ی نکرده بود اونوقت چی داشت میگفت واسه خودش ...

اخرین بار رفتم دکتر گفت دیگه بچت باید دنیا بیاد و خداروشکر موشه یکم چاق و چله شدهبه خودت برس منم سعی میکردم به خودم برسم. البته تو خوردن وگرنه از نظر روانی دلم خون بود . شوهرم بامادرش رفتند خونه خواهر شوهر بزرگه و به من گفتند دردت گرفت زنگ بزن ما میایم 200 کیلومتر رو میاین ؟ تا بیاین که بچه راه میره . مادرش گفت نه تو زنگ بزن ما میایم. مندردم گرفته بود شدید خودم با نسترن رفتیم بیمارستان گفتند درد شدید تر شد بعد بیاین و.. اینماجرا یک ماهی ادامه داشت تو این مدت شوهر من هیچ قدیم بر نمیداشت همش با مادرش میرفت خونه خواهرش و من کمتر میدیدم . از اداره نامه اخراجش اومده بود و اون دیگه کارمند نبود اینقدر نرفته بود که اخراجش کردند . حالا با دوستش هم که مشکل پیدا کردهبود با شوهر خواهرش مثلا کار میکرد میرفت شهر دیگه اونجا تا ظهر میخوابید و بعد درسر و غرغرهاش واسه من بود . اینجوری بود که ما نزدیک زایمان من میشدیم . از یک طرف دیگه هم من هزینه زایمانم جور کرده بودم .پیرو حرفهای چرت و پرت قبلی خودش من یک پروژه برداشته بودم وتو اونبازه واسه خودم کار کردهبودم و پولش رو دادم دوستم از مشهد سیسمونی خرید کامل و فرستادو من گفتم خانوادم خریدند ... بقیش هم برای زایمانم نگه داشتهبودم چونشوهر من عرضه پول داشتن نداشت این رو من میدونستم ... و خوب اون از این پول خبری هم نداشت ..البته یکم هم از یکی از دوستانم گرفتهبودم که در موقع حاد تو دستم باشه ... دردهای من ادامه داشت تا اینکه رفتم دکتر گفت فردا صبح برو بهت امپول فشار بزنند و بعد طبیعی زایمان کنی . منم از دکتر اومدم رفتم خونهمادرشوهرم که با همسرم بریم خونه خودمون چون همیشه باید از اونجا جمعش میکردم اصلا خونه نمی اومد... اونجا گفتم میخوام زنگ بزنم بابام بیاد واسه فردا راه بیافتند برگشت گفت من دوستندارم باباتن بیاد بذار بعد چند روز بهشون میگیم گفتم که چی بشه ؟ مگ چرا نباید پدر من باید و ... اینجوری ماحسابی قاطی کردیم برای هم ماردش هم حمایتش کرد .. که نه چه نیازی هست بیان و ما هستیم گفتم پدرمه نوه اونهم هست من میخوام کسی پیشم باشه ... و اینجور یبود که با دعوا رفتیم خونمون خدایا نمیدونم چی بگم ولی واسه اونمدت قبل و بعد زایمانم هرگز نمیتونم ببخشمشون خیلی اذیت شدم .

شب تا صبح من رفتم خونهمرتب کردم  وهای های گریه کردم اون هم رفت گرفت خوابید 5سبح دوش گرفتم و به نماز وایستادم اینقدر قلبم درد میکرد نا نداشتم بشینم یک ساعت منتظر موندم بیدارش کردم برمی بیمارستا ن خودم قران رو بوسیدم وتمام هیچ کس از زیر قران ردم نکرد. به خدای خودم گفتم اگه قراره زنده نمونم بچم با من باشه اگرم زنده موندم بچم با من باشه چون این بچه فقط واسه من مهمه نه کس دیگه . رفتیم در خونه نسرین که برش داریم بریم بیمارستان . نسرین گفت چرا رنگت پریده گفتم نمیدونم لابد از استرسه . یک شیرینی دادو رفتیم بیمارستان تو راه نسرین گفت راهی پول بده بریم گفت من پول ندارم گفت پس زنت چه جوری میره بیمارستان خصوصی زایمان میکنه . گفت خودش فکرهاش باید میکرد. نسرین گفت چه جوری میری گفتم از کسی قرض کردم میرم بعدش بیمه تکمیلی میده میدم بهش ... سرش تکون دادو مارفتیم بیمارستان راهی مارو دم در گذاشت و رفت . کارهای پذیرش کردیم ومن امپول فشار رو دریافت کردم تو سرم ... درد شدیدی داشتم پرستار اومد بالاسرم.. نواز قلب من و بچه رو چک کرد . هردو در حال مرگ من با فشار 20 و ضربان پایین بچم هم ضربان قلبش پایین بود به دکترم زنگ زدندو اتاق عمل اماده کردند پرستار اومد به نسرین گفت زنگ بزن شوهرش از پایین بیاد برگه عمل امضا کنه . نسرین گفت پایین نیست که رفت خونه . پرستار قاطی کرد الان وقت خونه رفتنه زنگ بزن بیاد دارند جفتشون میمیرند . هرچی زنگ میزدند گوشی جواب نمیداد که نمیداد. بالاخره خونه مادرش زنگ زدند مدرش گفت ای بابا جواب نمیده زایمان کرد ما میایم دیگه نسرین قاطی کرد . مرده شورتون ببره دارند میمیرند باید بره اتاق عمل اون پسر گوربه گوریت کجاست... همین ها رو میشنیدم و حالم بدتر میشد دکتر رسید گفت خانم من نمیتونم برای رضایت شوهرش نگهش دارم میبرم اتاق عمل با مسئولینت خودم .. نسرین گفت بزارین من امضا میکنم هرچی که میخواهین .. اماده میشدم واسه اتاق عمل . بغض داشتم خدا یاپیمان من یادت نره بچه بی من زنده نمونه ... بردنم اتاق عمل باویلچر من پاهام حس حرکتی نداشت تو اتاق عمل میخواستن در اتاق ببندندو من رو بی حس کنند به خاطر شیرینی که صبح خورده بودم بی هوشی نمیشد و البته فشارم بالا بود. گفتند شوهرش اومد یک لحظه بیا بیرون من نا نداشتم تو ویلچر دم در فقط گریه میکردم و اون مرد نفهمید ازبی کسی منه گریه هام ...تو اتاق عمل وقتی صدای بچه اومد گفتم سالمه خانم دکتر گفت بله یک پسر کچل و خوشگل و من نگاهش کردم خوشگل نبود ولی کچل بود ...بچه رو بردندو من رفتم ریکاوری . و اونجا خود به خود بیهوش شدم . وقتی به هوش اومدم میخواستند ببرنم اتاق خودم هرچی صدا کردند هیچ کس نبود تا بیاد کمک من و بخواد همراهم باشه بالاخره یک بهیار رفت دونفر اقا رو برداشت اورد و من منتقل شدم به اتاقم که دیدم بله راهی و مادر و خواهر هاش دارند به بچه نگاه میکنند و یادشون رفته  منم هستم .. اون دوتا اقا گفتند که یادتون رفته کی این بچه رو زاییده انگار .. شوهر من اومد کمک کنه برای انتقال من به تخت تو اتاق که اون اقا نذاشت گفت خودمون انجام میدیدم . و خوب تخت برقی بود و من انتقال داده شدم با هیچ کس نمیخواستم حرف بزنم به بچه نگاه کردم که داشتدستهاش میخورد گشنش بود پرستار اومد و بچه رو اورد شیربدم نا نداشتم ولی شیرش رو خورد وروجک مادرشوهرم بیست و چند سال بود بچه کوچیک ندیده بود بقیه هم اصلا نیدده بودند . خودم بااون حال خودم کلی کارها رو مجبور به انجامش بودم ...

یکم حالم بهتر شد به خواهر پیام دادم من سزارین شدم بگو بابا بیاد همین و بس دیگه نا نداشتم حرف بزنم بعدش شروع شد سل تماس ها و اینکه چرا اینجوری ؟ باابم گفت مگه چی شده که خبر ندادی و ... و پدرم گفت راه میافتم میام ...نمی خواستم کسی رو ببینم دلم میخواست فقط گریه کنم افسردگی من اغاز شده بود . روز بعد رفتم خونه و پدرم گفت که با یک روز تاخیر میرسند نیازی ندیدم به شوهرم خبر بدم همه میدونستند و در جریان بودند دیگه اختصاصی گفتن بهش معنی نداشت از اون طرف هم من قهر بودم باهاش نمیخواستم تو دست و پام باشه . خانوادش خونه ما بودند اصلا استراحت نکرده بودم و اونها بالا سر بچم فقط مواد کشیده بودند و تمام ... حوصله هیچ کدوم نداشتم صبح بابام زنگ زد که رسیدیم ترمینال . راهی نرفت دنبالشون و من گفتم خودشون اژانس بگیرند و بیان خونه . اونها ااومدند فقط نسرین خونه ما بود بقیه بساطتشون جمع کردند رفتند ...

پدرم و همسرش اومدند ومن رو دیدند که چقد رداغونم داغون داغون . شوهرم تا شب خونه نیومدو شب با مادرش اومدندو اخر شب رفت ..من دیگه باهاش کاری نداشتم من مریضی بودم که همه بلا سرم اورده بودند دیگه بس بود غصه داشتم بابام روز بعد قاطی کرده بود که چرا این نمیاد خونش حوصله بابام رو هم نداشتم گفتم میخواهی رحف بزنی برو بیرون حرف بزن من حوصله ندارم پدر من . وقتی اونقدر بی ارزشم که تاالان یک بار اومدی خونه من اونوقت چه توقعی داری...

شوهر من دیگه نیومد خونه و پدر من عصرروز بعدش برگشت رفت... و. خانمش موند اونجا . ماجرای ما ادامه داشت که اقا شب بعد بابام اومده و میگه ااااابابات رفت ؟ من اصلا جواب ندادم خواهر بزرگش و شوهرش میخواستند بیان خونه ما واسه اونها ومده بود . بیاحتررامی نکردم ولی حوصله نداشتم  شام گذاشتم جلوشون . خواهر بزرگش بهش برخورده بود چرا وقتی ما اومدیم زنت تو اتاق بوده و بچه شیر میداد منم قاط یکردم تو اتاق بهش گفتم خوب کردم برای پدر من چه احترامی کردی حالا من چه احترام کنم . اشک هام میومد . من زن مریض یکه نووز خوب نشده بودم فقط دوروز بود از بیمارستان اومده بودم . به مادرش گفت میخوام برم سفر مادرش گفت وسایلش جمع کن میخواد بهر . اصلا حرف نزدم چمدونش بستم . وقتی مادرش اومد تو اتاق گفتم هرگز نمیزارم پسرم چنین بی تربیت باشه مثل پسر تو . مادرش از اشک و اه من ترسید گفت فقط نفرینش نکن . داره میره جاده خندم گرفته بود من هیچ کس رو نفرین نکرده بودم ونمیکردم . خواهرش کادو رو زیر تشک بچه تو اتاقش گذاشته بود و این رو فق طبه برادرش گفت من خیلی ناراحت بودم وقتی میرفت بیرون برشت بهبرادرش گفت یادت نره یک موقع اون رو برداری برای تو هست . حسابی بهم برخورد من خودم پول داشتم وقتی شوهرم بلند شد با مادرش بره . این پا اون پا کرد. به مادرش گفت سحر پول گذاشته زیر تخت بچه یکم به من بدین بقیش خونه باشه منم بی محل کردم و رتم کل پول رو اوردم انداختم جلوش به مادرش گفتم به دخترت بگو وقتی تو حتی اسم پول میومد چشمهات برق میزد من واسه امسال تو پول خیرات میکردم . رفتند و شوهر من رفت و دیگه نیومد....

من موندم یک بچه کوچیک میخواستم برم دکتر رفتم سراغ کارت بانک هام که دیدم بله تو اون روز که من بیمارستان بودم تمام پولهای کارتهام خالی شده ... مخم سوت میکشید از دست این ادم بااین بی غیرتیش ....

خوشبختانه یاد گرفته بودم که رو پای خودم وایستم به شرکت زنگ زدم وگفتم یکماز مطالبات من رو بریزین . گفتند ما با کادوی بچت امروز میریزیم برات خوبه گفتم اره . و تا 10 روزگی سنجد که همسر پدرم اونجا بود راهی نیومد خبر داشتم از طریق نسرین که اومده خونه مادرش هست حوصله نداشتم باهاش  کل کل کنم دنبال راهی برای فرار بودم از این منجلاب. میخواستم دورم خالی بشه . تا تصمیم درستی بگیرم ...سنجد رو بردیم حمام و روز بعد همسر بابام رو راهی کردم بره شهرمون... سسنجد هنوز بچه بود و شناسنامه نداشت . پدر شوهرم بد و بیراه میگفت که اسم به سلیقه اون باشه من 9 ماه به جون خریده بودم و ... حالا .. همسر باابم که رفت راهی روز بعد فهمید . وپیام داد میخوام بیام خونه جواب ندادم شب از نیمه گذشته بود اومد خونه بچه بغلم بود رو مبل تو هال نشسته بودم . برق رو روشن کرد. گفتم خاموش کن .. دلم نمیخواست صورت پر اشکم ببینه ... اومد نشست کنارم حرف نمیزد تااومد دستم بگیره دستم کشیدم . گفتم برام تموم شدی اینقدر تموم که حتی ننگم میاد اسمت بگم ...نرفت وایستاد عذر خواهی بچه بردم گذاشتم تو تختش میدونستم اون بیاد تو اتاق نمیذاره بچم بخوابه بس سرو صدا داره ... بالشت اوردم گذاشتم توهال که اونجا بخوابه وایستاد عذر خواهی که من ناراحتم من فلانم من بهمانم . گفتم شاید تو این 10 روز ادم شده باشه زهی خیال باطل من زهی فکر مثبت من ...

دیگه برام تموم شده بود. بغض داشتم تو دلم نبخشیده بودمش ... کم کم زندگی رو روال بود سنجد خوب میخوابید . و من رو مجبور کردند برم پول بیمه تکمیلی بگیرم و بدم به اقا ک مثلا تو اون شرکت کوفتی بخواد  کار کنه ...

نه هدیه زایمانی نه چیزی هیچی به هیچی.... چند روز گذشته بود با خواهر ش اومدند خونه . نسرین خونه ما زیاد میومد .من تنها بودم اونم شوهرش نبود . رو مبل دراز کشیده بودم ... برگشت گفت نسرین باید برم زن دیگه بگیرم سانیا دیگه زیمان کرد داغون شده ببین حتی نا نداره . این بار به جای سکوت گفتم اره خدا خیرت بده برو ببینم کی رو بهت میدهند من یک پولی هم میدم شرت از سرم کم کنه ... خواهرش هم گفت رف حساب بی جواب . گفت حالا میرم میگیرم . خندیدم و گفتم خوش اومد ی... تو دلم بهش خندیدم هیچ زنی اینقدر راحت نمیره تو زندگی کس دیگه . هیچ زنی اینقدر ارزش خود ش پایین نمیاره من اشتباه کرده بودم الان هم چشمم باز شده بود که خیلی دیر بود

سنجد یک ماهه بود که باز رفت دیگه حوصله نداشتم باهاش کل کل کنم گفتم من بچه رو باید ببرم برای ختنه بیای تااون روز گفت باشه میام و واینجوری به من قول دادو رفت بعد روز مقرر نیومدو تو جواب منم میگفت من نمی تونم بزار یک روز دیگه .. دیگه نه ؟ نمی خواستم بچم مسخرش بشه اون بچه عروسک نبود و سلامتیش و زندگیش واسم مهم بود به مادرش گفتم به جهنم نمیاد من بچم میبرم . مادرش همرام اومدو بچه ختنه کردیم برگشتیم . اقا بعدش زنگ زده بود به ماردش که چی شدو.... اینبار مادرش برگشت جلو من گفت تو خجالت نمی کشی الان مثلا با زنت قهر هم کردی ؟ بس نیست خدایی خجالتم داره . نیومدی الان اینجوری میکنی . شب اول مادرش بود و از شب بعد خودم تنها بالا سر پسرکم بودم . چند روز گذشت اومد باز هم رفت خونه مادرش من دیگه حوصله نداشتم . انگار اونجا حالش گرفته بودند اینبار که نصف شب باز اومد خونه اینبار بیدار بودم ولی قبل رسیدن اسانسور بچه رو تو تختش مرتب گذاشتم و خودم هم رو تخت خوابیدم اومد دید نه این حنا از اون حناها نیست تو تابستون پتو رو خودم کشیدم وجوا بندادم ...دیگه حرفی نمی خواستم بزنم اومد گرفت خوابید .روز بعد هم رفت . من چند بار بیدار شدم بچه رو شیردادم عوضش کردم وخوابیدم کارهرروز و رو انجام دادم واینبار صبحانه هماماده نکردم . رفت پیام داد اگه میخواهی بیرون بری بیام پیش بچه . مثل اینکه مادرش گفته بود سانیا به نسترن گفته بیا پیش بچه یک ساعتی بمون من برم دکتر . حالم بد بود خونریزی شدیدی داشتم قرار بود برم دکتر. جواب ندادم .و خودش برگشت خونه . منم لباس پوشیدم وقبل از خونه بیرون رفتن گفتم من حوصله ندارم بیام بچم مثل خودت از این ور اون ور جمع کنم . تا میام بچه رو جایی نبر خواستی بری زنگ بزن نسترن یا نسرین بیان پیشش بعد برو.... در ضمن این رو جدی میگم. من تا 40روز بچه رو از خونه بیرون نبرده بودم مگر برای دکتر . البته دلیل اصلی این حرفم این بود که مادرشوهرم جدیدا یک بچه شاهین خونه داشتند و ممکن بود به سنجد اسیب برسونه ..

رفتو برگشت من کلا 1 ساعت شد 100 بار زنگ زد بیا دیگه ..تا رسیدم رفت واقعانمی ددونستم واسه چی اینکار میکنه ..تا نزدیک دوماه ما کج دار مریض بودیم دوماهگی سنجد گفتم میخوام برم شهرمون با سنجد گفت بچه نمیزارم ببری و کلی ماجرا داشتیم از طریق ماردش تهدیدم کرده بود اگه بچه ببر  خونه رو پس میدم وسایل میریزم خونه مادرم میرم بچههم ازش میگیرم دیدم نه زیاد دم دراورده و چون با یک وکیل حرف زده بودم و حکم قانونی برای خروج با بچم به اسم اظهارنامه گرفته بودم تا در موقع زوم بزنم تو دهنش . به مادرش گفتم از قول من به راهی بگین هرکاری میخواد بکنه دریغ نکنه بعد ببینه من چی جواب میدم بهش زیادی شاسگول فرضم کردین شماها .... بلیط گرفتم و این پیام من بهش رسیده بود فهمیده بود نه این حنا از اون حناها نیست و سانیا قرار نیست دیگه سکوت کنه . میدونست کی بلیط دارم نسترن خواهرش پیشم بود شب قبلش و من وسایلم جمع کردم . صبح روز بعد پیام داد که مواظب خودت و بچه باش اونجا زود ماشین بگیر برو خونه . اذیت نشی... موضعش تغییر کرده بود ... دیدم نه انگار گاهی تهدید من جواب بهتری میده تا سکوت و نجابت . منو سنجد اومدیم شهر خودمون بعد دوسال سرخاک مادر رفتم وهای های گریه کردم سنجد گذاشتم خونه خواهرم تاتوی قبرستون نبرمش و خودم چندساعت تو قبرستون موندم و بالاخره برادرم اومد دنبالم . دوهفته شهرمون بودم و تو این مدت یک بار با سنجد رفتیم مشهد خواهرم هم اومد بچه پیش اون گذاشتم  ورفتم پیش یک مشاور خانواده که از قبل میشناختمش .... گفت سعی کن ببخشی الان یک بچه داری و خوب اگه بخواهی زیاد هم سربه سر بذاری ممکنه راه به جدایی ببری بیا برگرد برو خونت و یک بار دیگه فقط یک بار دیگه به این مرد فرصت بده . گفتم تولدش نزدیکه گفت سعی کن یک شروع دیگه تو این تولدش داشته باشی گفتم باشه و ادامه سفرم رو ادامه دادم هدیه تولد خوبی خریدم و بلیط گرفتم و زودتر از مدتی که میخوایتم برگشتم فقط برای اینکه بتونم تولدش تو شهرجنوبی باشم .

تو شهرمون که بودم چند باز زنگ زد و حال ما ر پرسیدو.. کی میای و اینها . روز یهم برگشتم سوغاتی برای خواهرهاش و خودش و خانوادش خریدم وبرگشتم . چند روز بعد از برگشتنم رستوران رزرو کردم  وزنگ زدم بیا اون هنوز تو شهر دیگه ای بود .... خانوادش در جریان بودند هم کادو رو هم تولد توپی که قرار بود بگیرم . ما زودتر هرکدوم رفتیم به رستوران و قرار شد مادرش بکشونه بیاره که اون هم توراه نتونسته بود خودش کنترل کنه و گفته بود زنت برات تولد گرفته فلان رستوران پاشو بریم . اومدندو خودش باور ش نمیشد چند مدل غذا و دسر سفارش داده بودم با کیک  وپک میوه و..... به همراه یک کادو خوب...

بهش هم گفتم دیگه تموم میخوام شروع مجدد کنم البته شروع مجدد به حرف بود وگرنه که چه شروعی . اون ادم عوض نمیشد

مروری برخاطرات گذشته من 4


یاداوری خاطرات گذشته خیلی ازارم میده هرچند نمیتونم کامل نگم چون نکات ریزی تو همین خاطرات دردناک هست که بعدها برای من مشکلات زیادی بوجود اورد .

با رفتن راهی و خانوادش ،خانواده منم یک جورهایی دلشون به این بود که من زودتر ازدواج کنم . خونه مامان فروش رفته بود سهم الارث من دست داداشم بود چون قرض و بدهی داشت و خواهرم داده بود به شوهرش و خونه خریده بودند. من خیلی اذیت شده بودم هیچ امیدی نداشتم . دوستانم پیشنهاد زندگی تو مشهد رو میدادند یکم به مغزم زد که بیخیال ازدواج بشم و ازدواج نکنم . ولی یک روز که سر خاک مادرم رفته بودم و خاله ها اومده بودند با اینکه سال مامان گذشته بود من هنوز سر خاک جیغ میزدم حتی الان با گذشت 7 سال باز هم من جیغ میزنم سرخاک مادرم . یک خاله پر ادعا دارم که از قدیم و زمان زنده بودن مادرم بدش نمی اومد من عروسش بشم . ولی از اونجایی من کلا خوشم نمی اومد ازش ترجیح میدادم روابط بهتری نباشه اندازههمون خاله و خواهر زاده هم زیادی بودواسم . سرخاک پیش بقیه برگشت گفت خواهرم دق تو روکرد بس که لجباز بودی و ازدواج نکردی کم خواستگار داشتی . خواهرم چشم باز از دنیا رفت... این زمزمه دل دیگران بود که از زبون خاله جان میشنیدم .البته زن داییم حالش گرفت که مادر سانیا بارها گفته من از این دختر راضیم این دختر کوتاهی در حق مادرش نکرد ... ولی میدونستم این زمزمه ها و شایعات خاله ادامه داره سر دوراهی بودم . پروژه چند ماه بعد تموم میشد دوتا راه داشتم یا برمیگشتم مشهد و فعلا قید ازدواج میزدم چون همکار که خواستگار بود وقتی از من ناامید شد زنگ زد و گفت زن داداشم برام داره میره خواستگاری اگه جوابت مثبت باشه من امشب برمیگردم ولی من اون روز بهش گفتم برو دنبال زندگیت....

چند روز بعد برگشتم اون شهر جنوبی . راهی باز من رو دید حالا از نظر خودش رسمی بود و مشکلی نداشت با خیال راحت حرف بزنه . داشت برنامه میریخت من اصلا درگیر برنامه هاش نبودم خالی خالی بودم ...

ماه رمضان تمام شد و مدتی گذشت راهی اصرار میکرد ولی خواستگاری مجددی در پیش نبود هنوز من داشتم پشیمون میشدم که مجدد شروع کرد .. تو لحظه ای که تصمیم داشتم تا پایان ماه بمونم و  برگردم مشهدو زندگی تازه ای شروع کنم قضیه قوت گرفت منگ بودم هنوز افسرده هنوز غصه هام تو دلم پوکیده بود ....

خواهرش زنگ زد و مجدد بامن صحبت کردو دعوت کرد شام برم خونشون . به بابام گفته بودم. عادت نداشتم چیزی رو مخفی کنم .بابام گفت مشکل نداره . رفتم و یک کادو خوب هم گرفتم با یک بسته شکلات رفتم خونشون . وضعیت ظاهری خونشون و ... خیلی بد بود اونجور که اونها کلاس گذاشتند موقع خواستگاری اومدن و اونجوری برخورد کردند من منتظر بودم با یک خونه خیلی شیک برخورد کنم. تو ذوقم خورده بود . سطح خانوادگی ما بالا نبود ولی اونها خیلی پایین بودند . گفتم خوب خودش کارمند رسمی ادارههست دیگه مشکلی نیست منم که کار میکنم .....

برخوردشون اینبار خوب بود ولی مادرش برگشت گفت مهریه دختر من 114 سکه هست توروخدا شما مهریه رو بگو بابات بالا نگیره و ... شام خوردیم و راهی من رو رسوند خونه و رفت.....

دست و پام داشت میلرزید همون شب خواستم بزنم به صحرای کربلا و همه چیز خراب کنم .بگم نه . راستی من اون شب هم برادرش ندیدم و فقط دوتا خواهرش و مادرش و خودش خونه بودند حتی پدرش هم نبود..

هفته بعدش گفتند میایم محرم نزدیک بود من رفتم خونه . با همه مشکل داشتم خودم راضی نبودم بابام هم راضی نبود مجبور بود . میدید من دیگه ادم قدیم نیستم . شب قبل از اینکه بخوان بیان خونه ما اومده بودند مشهد. بهم پیام داد که فردا شب میخواهیم بیایم و دیگه دوری من تموم میشه و من واقعا عاشق شدم و این همه مدت صبر کردم و......

من جوابی ندادم تا اینکه برگشت گفت اره میدونی یک چیزی میخوام بهت بگم ولی قول بده ناراحت نباشی آقای مقدم همکاری که بهت معرفی کردم برادر من هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مخم سوت کشید من از مقدم کارت ملی گرفته بودم البته کپیش رو برای شرکت  داده بودم یعنی دروغ بود؟ .... این دروغ واسم سنگین بود اخر شب بود همه کار کرده بودیم خونه تمیز شده بود خاله ها دعوت رسمی بودند خانواده همه بودند ساعت 2 نصف شب قبل مراسم بله برون انگاری من داشتم میفهمیدم دوسال با برادر شوهر ایندم همکار بودم من مدیرش بودم واون سکوت کرده بود چرا؟ اگر نمیخواست شرکت ما بفهمه حد اقل به من میگفت . مدت زیادی بود قرار بود من همسرش بشم. اونوقت ....

خدایا نه راه پس داشتم نه راه پیش ....

چیکار میکردم الان بگم نه که کل فامیل فکر میکنند مشکل از منه ..همه مطرودممیکنند من چیکار کنم الان خدایا.....

دیگه جوابش ندادم فکر کرد خوابم . روز بعد از صبح همه مشغول بودند غذا بزارند وکارها بکنند رفتم مزار مادرم های های گریه کردم ... خالم زنگ زد بیا برو ارایشگاه وقت رنگ مو برات گرفتم و...

رفتم تا شب هنگ بودم گوشیم از شب قبل خاموش بود به بابام زنگ زد و بابام مجدد ادرس دادو اومدند . یم چمدون لباس و سه تا دسته گل و یک جعبه شیرینی از شهر خودمون یکم سلیقه به خرج نداده بودند از شهر خودشون شیرینی بگیرند در صورتی شهرشون شیرینی خاص داره . .من باشم میرم جای دیگه سوغات شهرم میبرم ...

من چشمهام پراشک بود اصلا نمی تونستم حرف بزنم . بابام حرف میزد برای مهریه مادرش گفتو گفت تا باابی من خیلی اومد پایین ولی اخرش راضی نشد پدرم و گفت مهریه باید یک خونه بزارین و باز راضی نشد دلش و گفت مبلغی پو.ل هم باشه پشت پا دخترم و رسم جدید از باابا من یاد گرفتم . مهریه شد چند صد سکه و یک اپارتمان با مبلغی پول هم که باید موقع عقد میدادند. فرداش رفتیم ازمایش و.... عصرش قرار محضر داشتیم برای حلقه من ساده ترین حلقه رو برداشتم کلا درگیر خیلی چیزها نبودم . پدرم گفت من نمی تونم بدون مراسم دخترم عروس کنم باید یک عقد کنون بگیریم. ولی چون محرم هست زودتر میگیریم اگر فامیلی دارین واسه روز بعد از محضر دعوت کنید گفتند نه ما خودمون هستیم .کلا میشدند 10 نفر ..

خواهر و دامادشون با پدر و مادر دو دوخواهر دیگش و خودش و برادرش تمام . وقتی عقد میکردند دلم پر بود نمیخواستم حس ادم بازنده رو داشتم ولی دیگه جرات نداتشم چیزی رو تمام کنم ...بله رو که دادم اشک چشمهام روان شد و برادرم که زودتر از همه فهمید الان بیهوش میشم بغلم کردو من دیگه اشک نبود های های گریه کردم .محضردار بینوا فکر کرد منناراضی ام به زور شوهرم داند به بابام گفت اگه راضی نیست همین الان فسخ میکنم تو شناسنامه هم هنوز ثبت نشده ها . دامادمون و بابام بهش توضیح دادند به خاطر نبود مادرش هست . من ساده ترین عروسی بودم که تو محضر عقد شدم وتو هیچ عکسی لبخند نزد ... هیچ لبخندی بیشتر قیافم غصه دار بود تا شاد . بعدش شام رفتند خونه و ما هم رفتیم بیرون اون داشت میگفت من خیلی زحمت کشیدم بهت برسم ولی من زحمتی نمیدیدم . تو مراسم عقد هیچ کادویی بهمن نداده بودند . فقط چرا تو زمان عقد به عنوان هدیه خود راهی یک سفر حج عمره به من هدیه داد .. البته قید شد ها نه که نقدا بده . (البته پدرم قبل اینکه اینها بیان خواستگاری داشت میگفت اره یک سفر حج هم بگیم بنویسند شوهر خالم زد تو پر بابام گفت والا حاجی سفر حج رو برای عروس با 14 سکه مهر مینویسن نه شماها که میخواهیم سر سکه همدیگه رو لت و پار کنید )

بعد از عقد سیل عظیم تماس های دختر داییها شروع شد این رو بگمکه اسم از دختر دایی هام زیاد میبرم چون واقعا درحق منخواهری رو تموم کردند بخش عظیمی از خاطرات بچگی من بااونها هست و همیشه یاورنم بودند . قرار بود مراسم جمع و جوری باشه که دختر دایی بزرگم که صاحب منصب شهرمون هم هست تماس گرفت که برو لباس سفارش بده از مزون سفره عقد بچینید همه کار بکنید چون اینها راه دورند دوباره برای تو این شهر نمیان مراسم بگیرند شهرخودشونهم تو وضعیت اقتصادی نمیدونی چه جوریه اینجا یک نامزدی درست بگیر. و به بابام هم زنگ زده بود و همه موافق شدند ما روز بعد که کلی مهمون دعوت شام داشتیم با حرف دختر داییم مهمونها تا 200 نفر رفتند و ما از صبح ساعت 7 دنبال کارها بودیم این روهم بگم که یکی از خواهرهاش لباس نیاورده بود و اصرار که همراه من بیا بریم بخریم من عروس بودم و همه کار خودم کردم از سفارش سفره نامزدی تا لباس و ارایشگاه و خرید کفش وحتی خرید مواد سالاد وبردم دادم دوستان برامون درست کنند و... همه رو انجام دادم تا ساعت 2 بعد از ظهر و برادر بینوام دی جی و فیلم بردار و فرش و صندلی و ... سفارش داد  حتی ماشین هم برای تزیین فرستادیم . وقتی رسیدم ارایشگاه از صبح هیچی نخورده بودم و گرسنه بودم داشتم بیهوش میشدم وسط ارایش خودش برام غذا اورد و رفت . دیگه تو راایشگاه مناماده بودم داشتم باداداشم مدیریت میکردم که میوه اینجور باشه و... بالاخر رفتیم اتلیه و....

تو مراسم عقد کنون تمام فامیل ما هدیه دادند ومادرشوهرم فقط همون انگشتری که به عنوان نشوناورده بود مجدد داد بهم  وچمدونی که بیشتر فکر میکردی یک مشت روستایی خرید داخلش انجام دادند  یک کدون از تیکههاشون من تاهنوز که هنوزه تن نزده و البته خیلی هاش بخشیدم به دیگران چون واقعا شبیه لباس زن 40 ساله بود نه عروس 25 ساله

مراسم به هر مصیبتی بود تموم شد و البته از طرف خانواده من خیلی خوب بود . اخر شب خانوادش گیر دادند ما میریم مشهد و نیمه شب رفتند ولی خود ش موند که فردا کلی وسایل بود باید تحویل میدادیم . شب که ما خسته خوابیدیم و روز بعد همه کارها انجام شد و گفت بریم مشهد که منم برگردم باخانوادم تو هم همراه من بیا . من و راهی رفتیم مشهد و شب تو خونه ای که گرفته بودندموندیم و وتمام روز بعد اونها رفتند شهرشونمنم برگشتم . البته بگم جهیزیه کامل انداختند گردن ما و گفتند رسم ما هست بابای منم کهخونه و اون پول رو قید کرده بود گفت باشه البته باشه به حرف بود چون همه چیز من خریدم .برادرم سهم الارث من رو نداد وضعیتمالیم خوب بود و لازم نداشتم چند وقتی گذشت تو اون شهر کار بهم پیشنهاد شده بودولی من منتظر موندم ..باید میرفتم شهرجنوبی چون تتمه پروژه جمع میکردم . حدود دوهفته بعد رفتم شهرجنوبی و همسرم راضی نشد به خانوادش بگه من اومدم میومد خونه من اما میگفت که میره پیش دوستش فکر کنید زن شرعی و رسمی باشه . والبته بگم پدر من تو اون بازه رفت کربلا و همسرم هم نیومد دیدنش فقط تماس گرفت برای خداحافظی و خوش امد اصلا پاش رو نه مشهد گذاشت نه شهر ما بالاخره بعد از یک ماه رفتم خونه مادرش . جالب اینجا بود اون موقع فهمیدم که خانوادش به کسی نگفتند که ما ازدواج کردیم عملا هیچ کس از اون خانواده نمی دونست که من همسر راهی هستم و جالب اینجا بود من خونه مادرش بودم قرار بود دختر عموش بیاد مادرش بهم گفت اگه اومد تو باید بری و نباید تو روببینند ...

البته موضوع دیگه هم اینکه من فهمیدم خانوادش راضی به ازدواج ما نبودند و یک بار مادرشد گفت تو شهر ما دختر ب یمادر نمی گیرند من خیلی بغض کردم ولی باز هم سکوت ... به خودش هم گفتم چرا وقتی خانوادت ناراضی بودند اینقدر اصرار میکردی مرتب مینشستند و میگفتند فامیل هامون تصمیم داشتند دخترشون به راهی بدهند راهی نگرفت دختره چه قدی داشت چه قیافه ای و من سکوت میکردم من لعنتی سکوت میکردم  ویک جواب نمی دادم من لعنتی یک بار نگفتم میگرفتید خوب چرااومدین سراغ من یک جور برخورد میکردند انگار من دختر تو خونه مونده ای بودم که یک خواستگار هم از در خونم رد نشده بود ... همه اینها توهین بود به منی که اینقدر مغرورو بودم و تااون رو زاون همه خواستگار رو به رد کرده بودم .

اینها بهم برمیخورد ولی سکوت میکردم و تو صحبت مادرش فهمیدم که بله اون شب بعد مراسم قهر کردند اومدند چون میگفت خواهر تو برگشته گفته من میرم امشب و... یک سری بهانه که من به پدرم گفتم ما اخلاق خواهرم رو میدونستیم اینکه یکم حسادت داره اینکه اداب اجتماعی نداره و ... ولی خوب خانواده شوهرم هم دنبال بهانه بودند رفتارشون با من بد نبود ولی با حرفهاشون ازارم میدادند نزدیک عید نوروز بود و شوهرم یهوتصمیم گرفت که چرا باید جدا باشیم بزار تابستون مراسم میگیریمو الان بریم خونه خودمو.... منم گفتم عید مراسم بگیرو... نگو اقا اصلا پول نداشت . این رو هم بگم که من دیگه تو اداره اونها رفت و امد نمی کردم و تو اداهر هم کسی از ازدواج ما خبر نداشت عملا نگار من یک گناه کبره کرده بودم که کسی نباید خبر دار میشد. بالاخره منم راضی شدم واومدم برای خرید وسایل هرروز بس که خانوادش مخ من خوردند مااینجور جهاز میدیم و اونجور ..... من بیچاره جهیزیه کامل رو گرفتم پولی که دادم به جهاز میشد اون موقع یک اپارتمان 80 متری تو جای خوب مشهد خرید .....

من خریدم و واسه شب عید شد اولین سال ورود ما بهخونه خودمون ولی کسی خبر نداشت ...اینبار به دامادشون هم نگفتند عید هم هرکاری کردم حاضر نشد بیاد مشهدو خونه خوابید و من فقط زن دایی و دخترداییهام اومدند از ما سرزدند و تمام .... عید تموم شد و ما خونه موندیم . من جای دیگه سرکار میرفتم ولی درکنارش یکی دوتا پروژه هم داشتم که شهر دیگه بود و شوهرم هم درجریان بود و هم راضی بود ولی به پای رفت و امد که میرسید اذیتم میکرد نه نمی خواد بری ایمیل کن .میگفتم کدوم کارفرمایی قبول میکنه من رو نبینه با این حساب من ضرر بزرگی کردم چون نتونستم پروژه هام تموم کنم و اسیب زیادی بهم رسید همسر من خونه مادرش زیاد میرفت و د مقابل اعتراض من میگفت با خواهرم کار دارم چند ماهی گذشت هیچ حرفی از عروسی نبود همسرم من نه میخواست ازدواج ما رو عیان کنه نه خونه رفتنمون رو هیچی من عاریه شده بودم تو این میان من یک سقط 1 ماهه داشتم که چون از پله ها خوردم زمین سقط شد و تمام . این برای من یک الارم بود من بچه دار میشدم بدون اینکه تو خانوادش به رسمیت بسناسند تا بالاخره واسه مراسم عروسی یکی از فامل هاشون دعوت شدیم و من رو هم بردند البته بگم فامیلشون رسما نمی دونستند وگرنه پدر شوهر من چون کلا سنش بالا بود هرچی میگفتی نگو هم میرفت میگفت و اینجوری بود که غیر رسمی بقیه خبر داشتندو مادرشوهرم حسابی تیکه بارون میشد . من قاطی کردم واسه مراسمو... مادرش گفت میدونی راهی پول نداره ما نمیتونیم مراسم بگیریم. اب سرد رو ریختند رو من ....زندگی م کج دار مریض میگذشت اخر تابستون بود من داشتم برنامه سفر میزاشتم برم خونمون که برا خواهر دومیش خواستگار اومدتو خواستگاری اون من همه تلاش کردم از اماده کردن شام و دسر و راضی کردن شوهرم برای ازدواج تا اینکه تو مراسم خواستگاری مادر شوهر من برگشت گفت مهریه دختر بزرگم 614 سکه هست این یکی باید 1000 تا باشه چشم هام گرد شد . به من دروغ گفته بودند چرا اخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جهیزیه هم چند تکه به عهده داماد قرار دادند باز هم دروغ ؟

واقعا برخورده بود بهم ولی یک کلمه حرف نزدم خواهرش عقد کرد و باز حرف من شروع شد پاشو بریم خوه پدرم ولی فایده نداشت که نداشت مدتی بود مریض بودم عفونت کلیه هام برگشته بود و من حسابی به هم ریخته بودم تو این فاصله دو.ست شوهرم اومدند باهم دیگه یک شرکت زدند تا کار کنند که مشکل دار شدند و کار نکردند و خوب این وسط چون من خیلی کارهای ادار یبراشون انجام میدادم از هر دوطرف بده شدم براشون .. زمزمه شوهرم شروع شده بود نمیخوام برم اداره چرا خوب . میخوام ازدا کار کنم گفتم ازاد کار کجا بود اخه ؟؟؟؟؟؟؟ وضعیت مالی خوب ینداشتیم عملا من داشتم خرج خودم و خونه رو میدادم شوهرم کوچکترین هزینه ای نمی کرد هیچ روز خوشی هم نداشتم همش دعوا و جنگ بود خانوادم هم کم کم صداشون در اومد عروسی نمی گیرین چراو.......

حسابی به هم ریخته بودم کم کم متوجه شدم که مادرش اعتیاد داره دنیا رو سرم خراب شد ولی با زهم گفتم به من چه ...بدی ماجرا اینجا بود که دیدم خودش هم پا به پای مادرش میشینه . صبح ها بیدارش میکردم صبحانه میدادم  ومیفرستادم سر کار . بعد عصد میمدم میگفت من خونه مادرم هستم به عقلم جور درنمی اومد تااینکه یک روز حالم بد بود مرخصی گرفتم خونه خودمون دور بود رفتم خونه مادر شوهرم دیدم ماشینش اونجا پارکه بله فهمیدم اقا همیشه از خونهمیومده خونه مادرش و تمام ...... سر کار نمیرفته ... تو این وسط به صاحب خونه گفت میخوام خالی کنم برم نزدیک خونه مادرم خونه بگیرم من رو از جای خوب یکه قبلا خودم اجاره کردم بودم برد به محله معمولی شهر جابه جایی تموم شد و ...باز هم شوهر من هرروز داستان می ساخت سرکار نمی رفت تو خونه مادرش بود با دوستش که شرکت زده بودند به هم زده بودندو ماجراها داشتیم. پشیمون شده بودم این مرد مرد ارزووهای من نبود هیچ کار ینمی کرد زندگی فشار بیشتری بهم میاورد خودش و خانوادش سرخوش بودند . از تیکه انداختن به من دریغی نداشتند مادر و خواهرش تا میتونستند اذیتم میکردندو فهمیدم که خیلی دروغ میگند خیلی چیزها دروغ بود همه چیز دروغ بود . کم کم دیدم طلاهای مجردی خودم از تو خونه داره گم میشه به کی بگم حالا . به خواهرش گفتم گفت به برادرم نگی ها فکر میکنه خودت بردی فروختی ... اخه چرا باید همچین فکری کنه....

حسابی زندگیم به هم ریخته بود تااینکه یک روز فهمیدم که باردارم ............مخم سوت کشید تو این وضعیت اخه چرا من که رعایت میکردم حرف دکتر این بود امپول جنتا و داروهای عفونت کلیه خنثی کرده تمام قرص های جلوگیری رو....

حس ناشناخته ای داشتم تو اون زندگی خیلی اذیت داشتم میشدم شوهرم نبود و ماجرا از طریق مادرش به گوشش رسید به جابی حال منبپرسه بام نقهر کرد یک بچه سوسول مزخرف که به جای اینکه خوشحال باشه قهر کرد رفت خونه مادرش دلیلش رو من نفهمیدم . بعد میگفت اره میخواستم عروسی بگیرم یک بار مادرش گفت اره حامله ای چه جوری عروسی بگیریم گوشم سوت کشید اینها من رو احمق فرض کرده بودند اینها فکر کرده بودند من خرم ادمی که عروسی بگیره من 9 ماهه خونه خودم هستم میگرفت دیگه ....

میدونستم بهانه هست هرروز به یک روشی بهانه میگرفتند . من تو خونه تنها بودم و اون مرد هم قهر کرده بود رفته بود خونه مادرش جالب اینجا بود وقتی اولین بار سقط کرده بودم . شوهرم برگشت به من گفت تو مریضی وگرنه ادم سالم چراباید بچه سقط کنه . حالا به من میگفت چرا بارداری اینها بهانه بود و من احمق نمی فهمیدم . سه ماه تو شهر غریب تو خونه تنها بودم اون هم اوایل بارداری . سکوت میکردم تو خودم میرفتم ولی هیچ ... شوهر من هیچ پولی نمیداد منم چون دیگهخیلی نمی تونستم کار کنم پروژه ای هم نبود شده بودم یک کارمند معمولی حقوقم پایین تر بود و واقعا هزینه ا جواب نمیداد. یادمه چند روز تعطیلی رو با مادرش رفتند شهر نزدیک که خواهر بزرگش اونجا بود و من یک ریال پول نداشتم چون تمامشون پول دکترو وسیله خونه داده بودم شانس اوردم از جایی طلبکار بودم برام ریختندو من بااون روزگار میگزروندم . خیلی تنها بودم .. کسی نبود شهر غریب بودم .. زنگ زدم به داداشم گفت تحمل کن نیا بیرون حرف مردم چیکار میکنی گفتم داداش اون معتاد .گفت همه معتادند فهمیدم هیچ راهی نیست . حالا بچه ای تو شکم داشتم دلم نمی اومد بندازم ولی با خودم کنار اومدم اهل قرص خوردن نبودم گفتم کار سنگین میکنم افتاد افتاد نییوفتاد عمرش به دنیاست . پاشدم به خونه تکونی با اینکه تازه جابه جا شده بودم همه خونه به هم ریختم مبل ها جابه جا کردم چمدون سنگین برداشتم ولی هیچی به هیچی ... زعفرون دم کردم خوردم . تااینکه شب عید غدیر خواب مادرم دیدم که ازم ناارحته و گفت با علی چیکار داری ؟ چرا اینکار میکنی مواظب جوجت باش این علی منه ... اونجا بود بدون سونوگرافی فهمیدم بچم پسره و دیگه کار ینکردم روز بعد رفتم دکتر گفت بچه سالمه و مشکلی نداره تصمیم گرتم نندازمش به هیچ قیمتی . سفارشی مامان بود ...

من افسرده که زندگی جدید افسرده ترم کرده بود حالا بدترم شده بودم شب تا صبح گریه بود فقط برام. اومد بامادرش و گفت باید بچه بنداز یگفتم من نمیندازن ...مدتی در کشمکش بودیم تا اینکه گفتم باشه بچه میندازم ولی روز بعد هم از خونت میرم برای همیشه فراموشم کن ....

تصمیم نداشتم بندازم میخواستم با بچه بیام مشهد که ای کاش اون موقع اینکار میکردم و با بچم زندگی کنم گیر اوردن یک شناسنامه خیلی سخت نبود ... اخ سنجدک من فندق مامان تو دلم بود و مامانش تنهای تنها  فهمیدئم این مرد واسه من مرد نمیشه چمدونم رو بستم بهش گفتم میرم و جای دیگه میندازم .. مدارکم برداشتم هنوز چند تا تکه طلا داشتم ...میدونستم کار پیدا کردن واسم سخت نیست بعد هم بچمبه دنیا میومد تو 6 ماه میتونستم بیمه زایمان بگیرم سهم الارث از برادرم بگیرم و زندگی کنم بهتیرن راه همین بود چمدونم بستم وسایلم برداشتم روز بعد پرواز رزرو کردم . اون مرد از طریق خانوادش فهمید جدی ام از شب اومد و با ماشین دم در مجتمع وایستاد و نذاشت من برم .... و من موندم و اون مرد بعد از سه ماه زمانیکه دیگه بچه من تو شکمم رشد کرده بود دیگه داشت حرکت میکرد اومد خونه . ولی مشخص شد که دیگه سرکار هم نمیره و به قول خودش میخواد کار ازاد بکنه . کار ازاد واسه کسی که تا ظهر مخیوابه پولی هم نداره ...

کمکم زمزمه عروسی خواهر وسطی اومد وسط و جالب اینجا بود دامادشون گفت پول ندارم عروسی بگیرم انچنان غوغا کردند که من مونده بودم چی بگم .. .....من بی کس بودم بیکسیم بود که این بلاها سرم اومد هیچ کس از خانواده من از بارداریم خبر نداشت پدرم اومد بابرادرم یک هفته پیشمون بودند و رفتند رفتاز شوهرم اصلا گرم نبود یک رفتار معمولی میرفت خونه پدرش و به دروغ میگفت سرکار میرم . من اونقدر جمع و جور بودم که کسی شک نمی کرد به بار داری من .ولی مادر اون مرد به پدرم گفت که دارین نوه دار میشین... ممن لاغر شده بودم ومشخص بود چیزی تو دلم سنگینی میکنه ....

مدتی گذشت در تدارک عروسی خواهرش بودیم شوهرم با من جایی نمی اومد میگفت من خجالت میکشم تو شکمت بزرگ شده در صورتی اینجوری نبود و من اصلا مشخص نبود بارداریم .خیلی اذیتم کرد. هیچ کارنمی کرد که دلم خوش باشه نه محبتی نه نوازشی هیچی ....

حتی میدونست من ویار دارم که حتما کباب بخورم اما یک بار نخرید و من بوی کباب مستم میکرد و خودم توراه خونه همیشه میخریدم .اکثر مواقع تنها بودم خیلی تنها .. اما سکوت میکردم

شوهرم نبود اگرم بود حرفی از من و این بچه نبود من فقط سکوت میکردم . هیچ اینده ای نمیدیدم . منگ شده بودم باز هم افسردگی داشتم افسردگی شدید تر بود عروس یخواهرش اومدو من در تلاش بودم که طلاهای باقیمانده رو بدم و یک مقدار پول بزارم وطلا یجدی بخرم که یک روز دیدم هیچ طلایی تو خونه نمونده فقط حلقه ... همه رو برده بودند نه شوهرم نه خانوادش اصلا گردن نمی گرفتند من باز هم سکوت کردم عروسی خواهرش تمام شد اونقدر زحمت کشیده بودم برای عروس خواهرش ولی چه فایده همیشه طلبکار بودند واسه جهاز خواهرش کمک کردم واسه زندگیش کمک کردهم . پرده خریدم دادم دوختند برای خواهرش . چک دادم برای وسایلش و... تاجایی میشد کمکش کردم افسوس ............... 

مروری برخاطرات گذشته من 3


اینجوری که پیش میرم دوروزه تموم میشه دیشب کلی پست مرور خاطرات نوشتم ها

اومدم رفتم خونه لباس واسه مراسم برادرم از تبریز گرفته بودم برنامه زیادی داشتم اما همه چیز مونده بود مامان مهم بود . تا رسیدم مامان اورده بودند خونه . خودش خواسته بود سکته ور رد کرده بود ای سی یو نیازی نبود و لی پرستاری باید سرجاش میشد رسیدم مامان تو اتاق من رو تختم خواب بود . بوسیدمش بیدار شد گفتم تنبل خانم واسه فرار از کار اینجوری انداختی خودت رو گفت ای دختر بلا اومدی تو..مامان به من زیادی دل خوش بود تنها بچه ای بودم که زیادی شیطون بودم توخونه اگر بودم حتما سرو صداهم بود اومدم بلندش کنم . چیزی دیدم که دنیا رو سرم خراب شد مامان پوشک میشد گریه امونم نداد گفتم نه مامان تو میتونی خودت ننداز تو قدرتمندی خندید و گفت پا قدمت خوبه دختر من خوبم تاالان بد بودم . مامان از روز بعد سعی کردیم راهش ببریم . ماساز میدادم پاهاش رو با متخصص مغز و اعصاب تو مشهد صحبت کردم یک روزه اوردیمش بالا سر مامان عکس و همه چیز و رودید گفت وضعیتش واسه ای سی یو نیست ولی خوب پاهاش لمس قدیم رو نداره ...واکر گرفتیم معجزه بود که مامان رو واکر وایستاد کنارش بودم عروسی نزدیک بود منم تو رفت و امد بودم . خواهرم دستو پاش جمع کرده بود به هردوشون هم خواهرم و هم زن  داداشم التیماتوم دادم حق ندارین جنگ کنید پیش مامان . زن داداشم انتظار داشت کمکش کنیم و خواهرم چشم دیدنش نداشت. سعی میکردم منطقی باشم اون هم دختر جوون بود یک بار بیشتر عروس نمیشد . همه چیز رو به سلیقه خودش سپردیم....

واسه تمیز کاری خونه و چیدن وسایل کمکش کردم . حواسم به مامان بود رفتم رنگ خریدم موهای مامان رنگ کردم دیدم نه با این مریضی و ناتوانی مامان بهتره موهاش کوتاه کنم . خودم موهاش کوتاه کردم ابروهاش برداشتم .. ارایشش میکردم لباس هاش از خیاطی اوردم ... داداشم میخواست مراسم رو به هم بزنه میگفت مامان مریضه ..گفتم نه داداش الان نگیری روحیه مامان خراب میشه از رو تخت مامان رو اوردیم رو کاناپه تو هال . اتاق که بود هیچی نمیدید ولی از تو هال بالکن رو میدید تو اون خون هقرار بود عروس بیاد باغچه رو مرتب کردم تابستون بود مامان رو اوردم تو حیاط نگام کرد گفت من نذاشتم تو زندگی کنی ... شاید دلت با بعضی خواستگارهات بود اما من نذاشتم ....وگرنه الان بچه هم داشتی . خندیدم و گفتم والا خودم بچه ام مامان .غصه نخور دلم به هیچ کس نبوده و نیست . گفت دلت به این پسر جنوبی هم نیست . گفتم مادر من گفتی نه تموم شد واسم ..گفت کاش هنوز زنده ام ببینم عروسیت رو خندیدم و گفتم فقط عروسی منم مثل خواهرم دوقلو میارم باید بیای پیشم نگهشون داری . گفت حتما میام بعد یهو گفت ولی من که پاهام نمیگیره . گفتم مامان روزی اومدم پوشک کرده بودند تو رو اما الان کنارم نشستی حداقل با واکر راه میری بهترم میشی این فقط یک شوک عصبی بوده نه هیچی دیگه .....

مامان روز به روز داشت خوب میشد . وقتی اولش مامان مریض شد نمی خواستیم حنا بندون بگیریم . ولی میدونستم یک دونه پسر رو ارزو داره مامان تو دوروز کارها کردیم و مهمونها دعوت شدند و حنا بندون گرفتیم ...شب حنابندون مامان رو باواکر بردیم ....

شب بدی نبود البته خواهرم با مانتو اومد و حتی یک رژ نزد به لب هاش شبیه عقده ایها اومد دیدم مامان داره با حسرت نگاه میکنه

ولی من ترکوندم دلم خون بود که مامان نمی تونه برقصه  ولی من تلافی دراوردم تو همه چیز ... خواهرم ولی نه ...

همون شد غصه مادر ،مامان مهربون من که هیچ کس از دستش ناراحت نشده بود حالا خواهرم اینجوری بههم میریخت مامان رو

روز بعد روز عروسی بود شب برنامه تالار بود وو خوب خونه عروس اماده بود خونه ما هم که مجزا ...

رفتیم ارایشگاه من و خواهرم یک ارایشگاه معمولی چون زود باید برمیگشتیم وسط ارایش دامادمون زنگ زد حال مامان بد شده ...

سریع رفتیم خونه . مامان پاهاش بی تحرک شده بود و باز بی اختیار ی ادرار ...

گریه هام شروع شد بغضم ترکید مامان باز حالش بد شده بود شده بود مامان روزی که اومدم ....

فیلم های تو خونه رو گرفتندو رفتیم عروس رو از ارایشگاه برداشتیم اونها رفتند اتلیهما هم پریدیم خونه .... حالا مهمونها میخوان بیان ساعت تالار شروع شده صاحب مجلس نیست . خاله و خواهرم خونه موندند من رفتم تالار . خنده مصنوعی میکردم خواهرم زنگ زد مامان راضی نمیشه بیاد چون کمرش لمس شده گفتم براش تخت میزاریم تو تالار مامان رو بیار .یک ساعت گذشت . خودم رفتم خونه گفتم مامان نیای عروسی رو به هم میزنم گفت روم نمیشه گفتم هرجور شده باید بیای . راستش یک حس موذی میگفت مامان اگه خونه بمونه امشب شب اخرش میشه . نمیخواستم از جلو چشمم دور باشه ..

تخت رو درست کردیم تو تالار دکتر هم سرم داد و قرار شد دختر داییم که پرستار بود بیاد و مواظب وضعیت مامان تو تالار باشه

اومدیم به تالار رسیدیم مشکل اصلی شروع شد زنانه طبقه بالا بود ... مامان حاضر نبود رو کول داماد بره بابام هم دم دست نبود . لباسم خیلی بلند بود گفتم مامان میای پشت من . خودم کولت میکنم . گفت با این لباس و با این کفشها دل مامان به من بود ولی مراعاتم میکرد . گفتم مادر من لباس و کفش چیزی نیست کفش هام دراوردم دادم دست خالم دامن لباس هم شد تا بالای زانو . مادر به کول گرفته رفتیم بالا تخت اماده بود . گذاشتمش و اون شب به مادرم نگاه کردم وتوتراس تالار گریه کردم . مراسمی که باید حفظ ظاهر میکردیم تا خوب تموم بشه .مادری که رو تخت بود و منی که داغون بودم .....

مراسم تموم شد مامان تو ماشین گذاشتیم رفتیم خونه . عروس کشون شهر ما داستان پیچیده ای داره . یعنی یک مراسم خاص و وقت گیر . مجبور بودیم حضور داشته باشیم به زور رفتیم و بالاخره تموم شد اومدیم خونه مامان مهربون من چشم هاش بسته بود صبحش فقط نفس میکشید مادرم رفت تو کما ......

شبها تا صبح بالا سرش نشسته بودم کمای مادر موقتی بود چند ساعت بیهوشی و باز به هوش میومد دکترها نظرشون این بود . خونه بهتر از بیمارستان هست . اونجا ممکنه عفونت ریوی هم بگیره ولی خونه نه.... همه امکانات تو خونه بود اکسیژن هر چیزی که قرار بود اونجا باشه .. دکتر میومد خونه ...روز دوشنبه مجبور شدم برم شهر جنوبی استاندار میومد باید مدیر پروژه اونجا میشد زنگ زدند گفتم نمی تونم . گفتند یک روزه بیا و برگرد دوشنبه شب مامان رو بوسیدم ورفتم . سه شنبه اون شهر بودم شبش قرار بود برگردم . زنگ زدم گفتند مامان برای شنبه قراره ببریم بیمارستان مشهد دکتر گفته شنبه . گفتم چراامروز نمیبرید بابام گفت دخترم گفتند شنبه بیارین تا شنبه شاید خوب شد ....دلم اشوب بود. زنگ زدم خونه بابام گفت جمعه بیا که مامان شنبه بیمارستان تو هم باشی . گفتم باشه ... روز 4 شنبه تو دلم رخت میشستند بلیط قطار گرفتم برگردم هواپیما نبود کارم تمام شده بود موبایلم زنگ زد خواهرم گفت مامان به هوش اومده حالش خوبه سراغت میگیره . گوشی رو داد به مامان وای چقدر حالش خوب بود . گفت چرا شبها تا صبح بالا سرم گریه کردی من که خوب بودم گفتم نه مامان من شبها کنارت خواب بودم . مادر بیهوش من دیده بود دارم گریه میکنم ساعت 3 بود گفتم مامان بلیط دارم فردا قبل ظهر خونه ام گفت عجله نکن بیا. گفتم قراره ببریمت مشهد بیمارستان . گفت خوبم من صداش شاد بود خیلی شاد ......اومدم خونه وسایلم جمع کردم بلیطم واسه 7 بود اماده شده بودم لباس رنگ روشنتنم بود باز دلم اشوب شد رفتم بالا اوردم خداایا چرا اینجورم من ..... ساعت 6 موبایلم زنگ زد . از موبایل بابا . گوشی رو برداشتم صدای بابام ضعیف بود سانیا بی کس شدیم ... سانیا مامان رفت ..... خشک شدم تموم شدم بابام اون ور از حال رفته بود و من اینور . گوشی رو کسی برداشت . سانیا بیا عجله نکن بیا ...... گوشی رو قطع کردم فریاد زدم تو خونه فریاد زدم . همکارم زنگ زد  .دوست صمیمیم بهش خبر داده بود گفت برو فرودگاه میتونی بری. اصلا نمی تونستم حرف بزنم .به راهی زنگ زده بود عذر خواهی کرده بود (همکارم ماجرای خواستگاری رو نمی دونست فقط چون میشناخت تو کارفرما زنگ زده بود بهش) گفته بود مادر خانم ... فوت شده الان خونه هست لطفا برید ببرینش فرودگاه میترسیم براش اتفاقی بیافته هرطور شده برسونیدش بیاد مشهد ...

راهی زنگ میزد گوشی توان نداشتم جواب بدم در زد اومد تو قیافه من مثل منگ ها بود لباسهام عوض کردم گفت بیا میبرمت فرودگاه رفتم اونجا همکارم کلی هماهنگ کرده بود بلیط گرفتم برای تهران ... راهی حرف میزد دلداری میداد غصه نخورین مادرتون ناارحت میشه ... از خودم متنفر بودم .داداشم زنگ زد های های گریه میکرد و میگفت بیا . گوشیم خاموش کردم طاقت نیاوردم . پرواز رسید تهران . تو فرودگاه جیغ میزدم توروخدا پرواز مشهد میخوام اخر شب بود پروازها تموم شده بود من دیر رسیدم .

حراست فرودگاه مهراباد برد تو اتاق وقتی فهمید اینجوریه . گوشیم رو جواب داد پسرخالم بود پشت خط بهشون اطمینان دادند که بااولین پرواز من رو میفرستند . تو فرودگاه فقط اشک میریختم . ساعت 5 صبح اولین پرواز به مشهد بود راه افتادم مسئول حراست تا خود داخل هواپیما با من اومدند ....نشستم تو هواپپیما مشهد همکارم منتظرم بود برسونتم شهرمون مرده متحرک بودم . تو راه زنگ میزدند کجاییی.. خاک سپاری بود باید میرسیدم اخرین خاطرم از مادرم صداش بود.......

رسیدم سر کوچه سیاه پوش بود از ماشین همکارم پیاده شدم .... خوردم زمین زانوهام توان نداشت . بلند شدم کیفم وسط خیابون افتاده بود بابام تو جمعیت بود نیومد سمتم نتونست بیاد پسرخاله ها اومدند از وسط خیابون جمعم کردند نا نداشتم تو حیاط فقط جیغ زدم ...

بردنم تو خونه پر جمعیت بود منگ بودم فقط جیغ میزدم اوردند مادرم رو عزیزم رو من افتاده بودم روتابوت صدای من نبود جیغی از ته دلم بود... به زور جدام کردند خداحافظی من همین بود . کشون کشون بردنم قبرستون من جیغ زدم که خودم برم به جای مادر نماز میت رو داشتم خراب میکردم اخرین لحظه ای که یادم میاد من رو قبرخالی هوار زدم و ...... وقتی به هوش اومدم تو بیمارستان بودم ....دختر داییم با چشم های سرخ بالا سرم بود ... گفتم بریم . دکتر نمیذاشت اومدیم . رفت سمت خونه گفتم برو قبرستون گفت دیگه داره غروب میشه نمی شه بریم.... از روز قبل چیزی نخورده بودم رسیدم خونه دم در هال افتادم باز هم بیهوش شدم ....  این دفعه تو خونه به هوشم اورده بودند ... به زور میخواستند چیزی تو حلقم کنند نمیشد دهنم قفل شده بود مجدد بیهوشی .... بردنم بیمارستان دکتر شل کننده عضلات زده بود ... اخطار داده بود نذارین بیشتر از این اذیت بشه شب تا صبح تو حیاط راه رفتم و گریه کردم ..دیدم نمیشه رفتم زیر زمین تا صبح های های ......

صبح قبل طلوع افتاب میرفتند سر مزار فکر کردند خوابم ولی از زیر زمین اومدم بیرون .. گفتم میام دختر داییم نمیذاشت میگفت نه حالت بد میشه گفتم قول میدم نشه ،بردنم . تا قبر سرد و خاک رو دیدم جیغ زدم به پهنای فریاد گلو دوتا جیغ و باز بیهوش ....

دیگه همه میدونستند کارشون رو مجدد بیمارستان  همون شل کننده ها ... وقتی به هوش اومدم این بار ظهر هم گذشته بود بینوا دختر داییم گفت مگه قول ندادی ..؟ پس چرا ...

خودش هم گریه کرد خودش هم بغضش ترکید دکتر اومد بالا سرم از صبوری میگفت و... ولی من فقط اخرین صدای مادر تو گوشم بود ...

انگار هر لحظه برای من همون لحظه اول بود ... من تا به هوش میومدم بیقراری میکردم وباز ... اینبار دکتر ارامبخش قوی داد قرص نداد فقط امپول . من یا منگ بودم یا اینکه جیغ میزدم صدام گرفته بود . 3-4 روزی گذشته بود راهی یک شب زنگ زد گفت شاهچراغم ... اون شیراز چیکار میکرد؟ رفته بود مسافرت اینهاالان واسم مهم هست اون موقع اصلا فکر نمی کردم اون ادم میدید من اینقدر داغونم رفته بود عروسی رفته بود شیراز . میتونست به خودش زحمت بده و بیاد مراسم مادرم .....

اونموقع هیچی مهم نبود برام ..... مادرم رفته بود تا 7 مادر ارامبخش ها منگم میکرد من تبدیل به موجود دوپایی شده بودم که فقط مایعات میخورد صدام خش دار شده بود  . خشی که دیگه تمام نشد و یادگار مادر موند برام . صدای من دیگه صاف نشد . بعد 7 روز همه دیدند من داغونم  وهرروز سرخاک مادر تو غش و بیهوشی ام هرروز مثل مرده متحرکم .مدیر عامل و بقیه اومده بودند مراسم همه تسلیت گفته بودند ...بابام مجبورم کرد برم سر کارم . زنگ زدند بیا . رفتم مشهد . خونه خودم تنها و ساکت اینجوری بدتربود چند تا از دوستان اومدند پیشم .هرشب بیرون میبردند من رو تا حال و هوام عوض بشه اما من .....

دختر داییهام تو راه خو.نه من دیونه شدند . افسردگی من زیاد بود سرکار هم باکسی حرف نمی زدم . پروژه هم نمی خواستم برم ....

ولی دیگه نمیخواستم کسی رو ببینم اونها مادرم رو کشته بودند . خواهرم به خاطر حسادت ، زن داداشم با لجبازیش مادرم مریض شده بود  وبعد... دیگه بس بود. شرکت پروژه دیگه تو اون شهر جنوبی داشت . اعلام امادگی کردم من میرم . میرم ومستقر میشم . تصمیم جدی داشتم  . رفتم اونجا قیافم داد میزد داغونم داد میزد به هم ریختم ... ولی موندم ماه رمضون شروع شد روزهای روزه دار من که افطارش فقط اب بود.. از 75 کیلو به 45 کیلو رسیدم . برای مراسم 40 مامان اومدم . دامادمون زنگ زد میام ورودی شهر دنبالت . از ماشین پیاده شدم نگاه میکرد اما نمی شناخت . رفتم جلو گفتم کجا نگاه میکنی  تعجب کرده بود .. از من هیچی نمونده بود

چشم هایی که براثر گریه حالتش عوض شده بود و صورتی که بی فروغ و بیروح بود .

مراسم 40 برگزار شد بازهم تو مزار مادرم جیغ زدم باز هم فریاد زدم و غش کردم چون روزهای پایانی ماه رمضون بود . روزههم بودم افطار من سرم شد...

چند روزی موندم اروم شده بودم ولی دیگه کاری با کسی نداشتم شبها گریه میکردم جیغ هام برای مزار مادر بود ...

رفتم به اون شهرجنوبی .... دوستان اونجا سعی میکردند روحم رو شاد کنند تفریح میگذاشتند اما من.... افسرده بودم . دوستم برد پیش روانشناس گفت باید خودش بخواد خودش از این حالت بیرون بیاد ولی من.....

 

عکس مامان دستم بود و اشک هام دیگر هیچ . چند ماهی از فوت مامان گذشته بود راهی مجدد درخواستش رو داد .. خیلی بدجور گفتم نه . من مادرم فوت کرده داغدار اونم .....

کم کم زندگی عادی من ادامه داشت تهران میرفتم دانشگاه ولی بعدش تو اون شهر جنوبی .... اشک بود و بس .

نزدیک اسفند ماه بود من هروقت میرفتم سرمزار مادر جیغ هام ادامه داشت و برمیگشتم تو خلوت من اشک بود ...

اسفند راهی به بابام زنگ زد و دوباره تکرار کرد خواستگاری رو بابام گفت مادرش فوت شده حاضر نیست برگرده شهر ما ولی الان هم موقعیت مناسبی نیست .... بذارین بعد . اصرار که عید میام . پدرم گفت هرجور صلاحه .  و پیرو این موضوع مادرش اومد من رو دید و خوب مسئله رسمی تر شد... قیافه مادرش نه راضی بود نه ناراضی .

تو عید من رفتم خونه .... باز هم جیغ بود وبس اولین عید نبود مامان ... داغ من تازه تازه بود

عید راهی نیومد و به بابام زنگ زد که میزارم یک فرصت بهتر خواهرم مراسم عروسیش بوده و...

برای من مهم نبود ولی اینکه قول داده بود بیادبعدش یکم صورت قضیه رو بد میکرد. کم کم بهار اومدو رفت و تابستون رسید راهی غیر مستقیم و مستقیم پیشنهاداش رو داده بود  تو این مدت منم حوصله هیچ کس رو نداشتم . با خودم لج کرده بودم . ترجیح میدادم به راهی فکر کنم این ازدواج من رو نجات میداد پروژه داشت تمام میشد . من یاباید ازدواج میکردم باراهی یا باز میرفتم خونه و بقیه رو میدیدم . مشهد هم نزدیک بود میومدند و من نمیخواستم کسی رو ببینم . برای سالگرد مامان اومدم . راهی چند بار بابابام حرف زده بود یک جورهایی میخواست دل باابام به دست بیاره من هنوز با هیچ کس دلم صاف نبود سالگرد مامان هنوز مثل روز اول جیغ میزدم ...

بعد سالگرد مامان که همکار خواستگار هم اومده بود . من هنوز حالم بد بود راهی با خانوادش اومدند . زحمت نداده بود دسته گل بیگره یک جعبه شیرینی از شیرینی فروشی شهر ما ....

قیافه خانوادش به ادم های راضی نمی خورد . برام عجیب بود ادمی که اینقدر اصرار میکرد چرا اینجوریند خانوادش ....

 برادرش نیومده بود .شام موندند و رفتند ... هماهنگ کردند ما میریم و بعد ماه رمضان می اییم . دیگه دل و دماغ هیچی نداشتم پشیمون بودم که بها دادم به راهی . ولی چاره نبود خانوادم هم از دستشون ناراحت بودم ..... ماه رمضون بیشتر خونه موندم . داداشم خونه خریده بود و وقت این بود خونه مامان بزارند برای فروش ... اونها سهم میخواستند بابا ازدواج مجدد داشت . خودم گفته بودم نمی خواستم پاسوز من بشه . بابا غصه زیاد میخورد .

مروری برخاطرات گذشته من 2


بعد از تماس ایشون  ,هماهنگی انجام شدو من و چند تن از همکاران رفتیم . قبلا مدیر پروژه خیلی گند زده بود و از وقتی من اونجا بودم کارفرما از کارم راضی بود . ازیک طرف فنی بودم از طرف دیگه جوون و جسور و نترس...

جلسه برگزار شد و منجناب راهی رو دیدم . خیلی معمولی و اروم بود . خیلی معمولی طبق رسم جلسات بعد جلسه کلی عکس هم گرفتیم با کارفرما تو میز جلسه که مستند بیاریم برای مدیر عامل مربوطه . بعد جلسه هم ما رفتیم خوش گذرانی با همکارها و .... روز بعد هم پرواز به مشهد داشتیم .اخر ترم بود من درگیر امتحان ها بودم وکمتر به پروژه سر میزدم راهی زنگ زد کجایی ن شما گفتم من امتحان دارم و درگیر اونم گفت چه مقطعی گفتم دکتری ...ارزوی موفقیت کرد و تمام .هفته ای یک بار اون زنگ میزد برای پروژه خبری از من میگرفت و من تماسی نداشتم . البته ایشون چون کارفرما بود زنگش رو من قطع میکردم و بعد از موبایلم زنگ میزدم .هزینه موبایل من با شرکت بود .... تو تماس هاش حالی از من میپرسید و گاها هم میگفت که خونه این یا نه محل کارو....

کم کم تماس های ایشون به 7-8 شب کشید من این موضوع رو به مدیر عامل گفتم اونم گفت چون باید اونجا مستقر میشدی اشکال نداره حالا اونجا نیستی پس جوابش بده ...گفتم چشم . البته اصلا فکر نمی کردم راهی مجرد باشه . این موضوع ادامه داشت تا اواخر بهمن ماه .. گفته بودم کهخانوادم شهر دیگه ای بودند و من اون موقع خونه مجردی تو مشهد داشتم . خوب شبهای تعطیل یا دختر داییم که اون موقع دانشجو بود میومد پیشم یا دوستان ... یک شب اواخر بهمن ماه با دوستان داشتیم میرفتیم بیرون تو خیابون بودیم و ... ساعت حدود 9 راهی زنگ زد و دید شلوغه گفت شما بیرونید با تعجب گفتم بله ببخشید دیگه توقع داشتین سرکار باشم نه نیستم ویک مورد که فکر میکردم واسه اون زنگ زده بهش گفتم . گفت الان نمیخواد بگین برگشتین منزل با من تماس بگیرین مورد ... هماهنگ میکنم باهاتون . منم گفتم باشه و گوشی رفت تو جیبم . دختر داییم چشمهاش ریز کرد این کارفرما احیانا مجرد نیست اینقدر وقت و بی وقت زنگ میزنه بهت ؟ منم با تعجب نگاش کردم وگفتم نه ، یعنی نمی دونم . من فکر می کنم متاهل .. گفت کدوممتاهل احمقی شب زنگ میزنه به همکار خانم ؟  دلیل میاوردم که خوب پروژه فورس هست و... دوستان و دختر داییم اون شب حسابی سر به سرم گذاشتند خیلی دیر وقت بود برگشتیم خونه . خوب واقعا بد بود نیمه شب بهش زنگ بزنم . گذاشتم به صبح . وقتی از خواب بیدار شدم دیدم پیام ساعت 2.5 صبح اومده که من خیلی منتظر تماستون بودم . یعنی فکر کنم که هنوز بیرونید؟...

دیدم نه این زیادی بهخودش اجازه داده و... و از اونجایی که فکر میکردم متاهل هست . رفتم شرکت و از شماره ثابت زنگش زدم .که سریع گفت دیشب منتظر بو.دم .منم گفتم ببخشید دیر وقت اومدم در ضمن مناز ساعت 10 شب به بعد نه تماس کاری رو جواب میدم و نه تماس کاری میگیرم . گفت پیام منم کاری نبوده ... ماجرا تمام شد ولی یک حسی ته قلبم به جریان در اومد که ماجرا چیه ؟؟؟؟؟؟ قبل اینکه تعطیلات عید بیاد ایشون تو یک جلسه عنوان کردند پروژه برای عید بیشتر از 5 روز تعطیل نباشه من مگفتم گروه میزارم مشکلی نیست .....گفتند خود مدیر هم باشه که قبول کردم و لی مطمئن بودم من 5 بیا نیستم . برنامه سفر ترکیه داشتیم که خوب نشد....

تو اسفند ماه تو پروژه بودم خبر دادند عمه جان فوت کرده منم روز تعطیل با کلی گریه زاری راه افتادم از اون شهر اومدم ....

چند روزی گذشت و به فاصله یک هفته عمو جان بابا هم  فوت کردند مامانم حساس بود وما همه باید تو مراسم عذا حضور میداشتیم ...اگر عروسی نمی رفتیم مهم نبود ولی عذا رو باید میرفتیم .خوب منم مجبور شدم مجدد مرخصی بیگرم و بونم تو مراسم ها باشم...

البته سرکار میرفتم شرکت چون فاصله مشهد و شهر ما زیاد نبود ولی دیگه تا اون شهر جنوبی نه....

چند روز گذشت یک هفته قبل عید زنگ زد که شما چرا نمی یاین منم گفتم متاسفانه چند تا فوتی داشتیم و من واقعا نمی تونم ماموریت شهرستان بیام ولی گزارشها رو دارم میفرستم واکیپ داره کار میکنه . یک جورهایی پیچوندم . خوب سفر ترکیه کنسل شده بود   .با همه روشنفکر بودن مامان جان ترکیه رفتن من در صورتی هنوز 40 عمه جان نداده بودند یک امر شنیع بود ... عید رو چند روز اول تو شهرمونموندم و واسه چند روز بعدش با هماهنگی مامان گفتیم که باید سرکار برم ولی خوب از خدا پنهان نیست از خدا چه پنهان با دوستان یک سفر توپی رفتیم ....

بعد از تعطیلات خوب مجبور شدم راهی اون شهر بشم....و اینبار میدونستم باید یک ماهی بمونم چون کار زیاد داشتیم . تو موندنم با راهی چند تاماموریت یک روزه تو اون استان داشتیم و تو اون ماموریت ها من فهمیدم راهی مجرده . اونم زمانی که رفتیم رستوران نهار بخوریم و مامانم زنگ زدو سفارش میکرد. بعد تماسم راهی گفت خانوادتون مشکلی ندارند با عدم حضور شما . خندیدم و گفتم مامان جانم هرروز چک میکنه و انگار همراه من هستند گفت ازدواج کنید محدود میشین . گفتم من ترجیح میدم یا ازدواج نکنم یا با جهانگرد ازدواج کنم که مشکل نداشته باشه با سفرهای من .گفتم همسرتون شاغلند خندید و گفت نه من مجردم همسرم کجا بود. اونجا بود که من زیادی خودم رو جمع و جور کردم ....رفتارش اصلا به مجردها نمیخورد نوع لباس پوشیدن واسه مرد متاهل بود و اینکه اکثر مواقع نهار ها جیم میزد و از اداره میرفت و نهار نمی خورد حدس من این بود متاهل باشه و به خاطر دست پخت همسرش خونه میره و برمیگرده ...

تو یک ماهی که من فقط تهران میرفتم دانشگاه و بعد هم میومدم اون شهر واسه کارها ایشون شبها تماس میگرفت و پیام میدادو چند بارم گفت تو شهر ماغریبین ...

تااینکه یک همکار من که خواستگارم هم بود اومد تو اون شهر کمک دست من خودم تقاضای نیرو کرده بودم شرکتهم ایشونرو فرستاده بود تا یکجورهایی شناخت ما بیشتر بشه . این بنده خداهم ساده دل رفت اداره پیش این راهی اونم از رفتار این یا هرچیز دیگه فهمیده بود که این اقا فقط یک همکار معمولی نیست ....اون یک ماه تمام شد و من داشتم برمیگشتم به مشهد . قرار بود روز بعد برگردم و اون روز وقتی تو اداره کارم تمام شد خیلی دیر بود منم عجله داشتم میخواستم سوغاتی بخرم و فردا صبح با پرواز برم مشهد .... ایشون من رو جلو اداره منتظر تاکسی دید و برام نگه  داشت که بیاینمیرسونمتون . اولش تعارف کردم بعد دیدم نه فایده نداره عجله دارم نشستم و گفتم مسیرتون هرجا هست من پیاده میشم گفت مگه خوابگاهتون نمیرید؟ منم گفتم نه میرم خرید چون فردا میخوام برگردم گفت میبرمتون . من رو برد به یک شیرینی فروشی که سوغاتی داشت خرید کردم . منتظر موند گفت میرسونمتون . بعد تو راه یکم سرعتش کم کرد و گقت میشه  چند دقیقه باهاتون حرف بزنم . گفتم اره من مشکلی ندارم چون خریدم رو کردم . یکم من من کرد و گفت شخصیت شما برام جالبه جسارتتون خیلی عالیه که این همه فعالین این همه کوشا ... میخواستم بگم در صورت امکان به اینده با هم فکر کنید ...حالا چشم های من اندازه نعلبکی شده بود .. اون ادم میدونست من خیلی خاوناده متجددو روشنفکری دارم محدودیتی نیست .. منم هیچی نگفتم گفتم فکر کنم بین من و شما فاصله زیاد هست من خیلی مستقلم اما مردم این شهر فکر نکنم همچین عروسی مورد پسندشون باشه اشاره به خانوادش کردم . گفت خانواده من رو حرف من حرفی نمی زنند . منم گفتم بعدا

من رو رسوند دم در و رفت ..منم اومد خونه اول به دختر داییم زنگ زدم واسه حدسش بهش افرین گفتم گفت چیکار میکنی حالا ؟ تو که عمه رو میشناسی(مامانم) اون دختر به غریبه نمیده . خواستگاری های قبلی یادت رفته اون هایی کههمه راه دور بودند یادته به اخرین خواستگارت مامانت چی گفت ...اره یادم بود مامان گفت دخترم رو تا دو مسافت عروس میکنم از این جاده تا مشهد از جاده اون طرف تا گرگان .... این التیماتوم مامان بود . به دختر داییم گفتم ردش میکنم بیشتر از این نیست که ...

اومدم مشهد و بعد پیش مامان . حرفی هم از اون خواستگاری نزده اما از دوروز بعد اومدنم پیام ها شروع شد اولش فیلسو.فانه .تماس ها ادامه داشت اولش پروژه و بعد کم کم به شوخی ها کشید به مزاح ..و 10 روز بعد گفت برنمیگردین گفتم نه هنوز کاردارم من چند تا پروژه باید باشم . گفت شرکت شما دوتا پروژه داره باید اینجا مستقر بشین چون هم مدیر پروژه این هم طراح . اولش جد ینگرفتم امادوروز بعد نامه اومد برای استقرار من تو اون شهر ... شرکت بهم گفت برو دوهفته بمون باز برگرد ....

اینجوری ادامه  داشت تا اینکه اواخر خرداد ماه به خاطر یک مشکلی دستم رو باید عمل میکردم . مرخصی گرفتم وگفتم میرم حرفی از عمل نزدم ..اومدم و دستم عمل کردم و تو بیمارستان بودم هنوز به هوش نیومد بودم که بهموبایلم زنگ زده بود و برادرم جواب داده بود و گفته بود که ایشون بیمارستان هستند و متوجه عمل دستم شد.....

تو دوره نقاهتم زنگ زد و گلایه که چرا نگفتین میرید برای عمل منم گفتم چیز خاصی نبود و از اینجور داستان ها.... گفت با خانواده مطرح کردین ؟ گفتم نه هنوز نتونستم گفت لطفا مطرح کنید دماتابستون دوست داریم بیایم مشهد ... راهی هیچی از من و خانوادم نمی دونست منم نمی دونستم ... تصمیم یکم سخت بود ولی تواون دوران به مامانم گفتم گفت ردش کن ... من دختر به راه دور نمیدم اگه میخواستم بدم چند  ماه پیش به اون خواستگارت که میخواست بره کانادامیدادم ..همه چیز اکی بود فقط رفتن اون اقا دلم رو زد ...راست میگفت مامان ..همه چیز اکی شده بود حتی مادرم مهریه هم تعیین کردو اون خواستگار قبول کرد وقتی بابام گفت من جهاز نمیدم اونم گفت ما که مشکلی نداریم . یک عروسی میگیریم بعد هم پولهامون جمع میکنیم میریم کانادا و اونجا خرید میکنیم مامانم گفت اینجا جنس نیست میرید اونجا گفت نه منظورم اینه اونجا زندگی کنیم . من خبر داشتم ولی امید وار بودم مامانم فعلا ندونه بعد عقد مشکلی نبود دیگه چاره نداشت . پسره دهن لق پیش مامان گفته بود .مامانم رو به پدرش کردو گفت خوشحال شدم از اشناییتون ولی من دختر نمیدم راه دور ببرین....اگر بچه دار شد من نباشم میمیرم بچم تو تنهایی باشه (اخ مامان بی خبر من ندونستی حتی نمیتونی نوه ات ببینی )

خواستگاری بعد چند جلسه به هم خورده بود و مامان رضایت نداده بود . حالا همونقدر با استقامت گفت من تو روراه دور عروس نمی کنم بفهم . نه عاشق شو نه اینکه خواستگارهای رنگی بفرست . حوصله شام دادن و پذیرایی هم ندارم .مامان راست میگفت تو خواستگاری های راه دور اذیت میشد چون حداقل یک شام باید میدادیم دیگه ....

از مادرم بگم . زن فهیم و با درایتی بود، زن سالاری نبود خونه ما ولی خوب به صورت نامحسوس اختیاردار همه چیز مامان بود .

از دید خانواده بابا مامان زنی بود از یک خانواده بالاتر از اونها چه مالی چه شعوری بنابراین یک جاهایی حسادت کرده بودند ولی خوب قبولش هم داشتند اساسی ..

بااولتیماتوم مامان قضیه برام تموم شد من دل نداده بودم به راهی . ولی اون  همکار دیگه هم بود . از نظر مامان من اشتباه میکردم نمی خواستم خواستگار مشهدی رورد میکردم من باید میپزیرفتم ولی دلم با هیچ کس نبود ...خواستگار همکار هم خیلی اصرار نمی کرد پیشنهاد داده بود و هرماه تمدیدش میکرد انگار وام گرفته و اقساط میده خوب . هرماه یاد اوری خیلی هم جالب نبود

ماجرا از نظر مامان تمام شده بود . منم رفتم اون شهر جنوبی و با دست تو گچ .....

مدتی گذشت باز راهی مجدد گفت با خانواده صحبت کردین؟ گفتم راستش مامانم مخالف هست و راه دور اصلا رضایت نمیده ...

گفت از من تعریف میکردین دیگه . گفتم بحث تعریف نیست مامان با شخص شما مشکل نداره مامان با شهرتون مشکل داره ...

دیدم خیلی گیره گفتم بذارین مراسم عروسی برادرم تمام بشه شاید مامان یکم پایین بیاد از موضع خودش .....

میدونستم اینجور نمیشه . رفت و امد من تو اون شهر ادامه داشت . راهی یک همکار معرفی کرده بود برای یک سری کارها به اسم اقای مقدم .... که منم بهش کار داده بودم پسر بدی نبود کم حرف و بی زبون ولی احترام زیادی هم میگذاشت بهم ...

به مرداد نزدیک میشدیم ..مامان در تکاپو بود رنگ اتاق های پایین برای داداشم . خرید جهیزیه براش و کلی کار که مامان رو دستش بود هرروز هم زنگ میزد و دستور میداد مشهدی این رو بخر براشون اون رو بخر.....و من اگه مشهد بودم حتما میخریدم .تابستون بود خواهر فرهنگی من تعطیل .. هرروز میومد خونه ما خواهرم با زن داداشم از روز اول حس حسادت و رقابت داشت و یک جورهایی همدیگه رو زیادی گاز میگرفتند . من کاری نداشتم اما خواهرم نظر میداد ..و گاها انتقادات بیجا . اوایل مرداد بود کارهام کرده بودم هماهنگی برای مرخصی و رفتن دوهفته ای من برای مراسم برادر و همچنین تو شرکت کارهام انجام دادن بود . مرخصی از اون شهر ولی مدیر عامل زنگ زد که خیلی فورس پاشو برو تبریز

منم گفتم چشم مامان اصرار داشت بیا گفتم مجبورم رفتم تبریز رفتو برگشتم 4 روز طول کشید کارها هماهنگ  کرده بودم. روز بعدش واسه شب بلیط مستقیم از تبریز به مشهد داشتم .. زن داداشم زنگ زد مامان بیمارستان چرا؟ مامان سکته مغزی کرده .باورم نمیشد مگه میشه مامان سرحال من که 5تا لباس تو خیاطی داشت مامان ناز من مگه میشه . اون شب نتونستم وشب بعد مجبور شدم بیام با مامان تلفنی حرف زدم گفت خوبم عجله نکن ولی بیا