خستگی روز شنبه

از هفته پیش درگیر اون پیم ها هستم که تمام نشده و به قولو قوه الهی سنجد گوشی قدیمی که توش اون سیم کارت رو گذاشته بودم روز جمعه کوبید به دیوار و من ماجرا تمام شد برام ...چون راهی برای پیام دیگه ندارند شماره دیگم رو خوشبختانه ندارند . 

از رفی هم روز پنج شنبه دانشگاه کلاس داشتم و تا شب طول میکشید سنجدبردم پیش یکی از دوستان که لطف کرد و تا شب سنجد پیشش بود و من رفتم دانشگاه وبعد هم رفتم دنبال سنجد اومدم خونه . البته روز 5 شنبه دوتا مریض داشتم یکیش صبح زود اومد و یکیش هم شب که اومدیم خونه . درمان کردم و رفت واسه جمعه میخواستم خونه باشم فقط خیلی کار داشتم ابته خریدی واسه سنجد داشتم که باید انجام میدادم ولی دیدم هوا بارونیه نرفتم و مشغول ساخت داروهام شدم تا عصر که یکی از دوستان زنگ د چه نشسته ی بیا بریم بیرون هم خرید و م شام بیرون باشیم گفتم باشه منم تا اون موقع کارهام جمع کردم وباهشون رفتم بیرون خرید سنجد انجام دادیم و بعد اومدیم خونه .

امروز دیگه نایی نداشتم بیام سرکر تمام تعطیلات هم شده کار حس میکنم یکم بی برنامه ام وگرنه نباید اینقدر خستگی تو تنم بمونه .

همسر یکی از دوستان تو کار خرید و فروش ماشین هست پیشنهاد داده که یک ماشین واسم بیاره تا بتونم مدتی سوار بشم که خستگی کمتر بشه و بد ماهیانه اقساط بدم هنوز اکی ندام میترسم ز اینکه نتونم اقساط بدم ...از دیشب انداخته تو دو دلی من رو البته خودش معتقده اگخهماشین داشتهباشی به کارهات بهتر میرسی و میتونی درامدبیشتری داشته باشی هنوز دو دلم و هیچ تصمیمی ندارم ...

تتو شرکت کارهام سبکه باید چند تادارو بفرستم ولی نا ندارم فعلا نشستم دارم فکر میکنم 

سردرگمی های من ...

بعد از ماجرای بخشایش روز شنبه که خوب ناتمام موند من روز شنبه هم به خودم مجبور شدم استراحت بدم چون عفونت گوشم بگشته بود ... حسابی مریض بودم و البته این استراحت تاظخر بود بعدش یا علی گفتم و سنجد رو بردم مهد خودم هم رفتم به مناسبت تولدم که روزهای اتی هست یک عدد گوشی واسه خودم خریدم و به خودم کادو دادم . البته گوشی قدیمیم حسابی ترکیده بود و داغون بود و البته یکم وسایل کار لازم داشتم که اون هم خریدم و اومدم خونه.

دوشنبه رو حسابی مشغول کار بودم که خواهر اون مرد همون خواهر وسطیش پیام داد دلم واسه سنجد تنگ شده یک عکس ازش بذار . میخواستم جواب ندم ولی از اونجایی که حس کردم سکوت کافیه جوابش دادم که نمی خواد قسم بخوری و لیلی نمی بینم واسه فرستادن عکس 

برین بقیه بچه های برادرت ببینید . جواب جالبی داد که برادر من زن و بچه دیگه ای نداره برادر من افسردگی گرفته همه رو ول کرده رفته و از این چرت و پرت ها و...

تو حاضر نشدی برادر من ببخشی . گفتم والا برادر تو اظهار شرمندگی نداشتکه بخوام ببخشم اخه ... 

کلی حرف زدیم و البته من از شرایط و نحوه زندگی خودم حرفی بهش نزدم ولی اون از شرایطش گتو تعداد بچه هایی که با خواهرش متفق القول اوردند . واقعا تو 3 سال 3 تا بچه به جمعشون اضافه شده یکی هم توراه داره 

البته یکیشون دوقلو بود .. کلی حرف زد و تقریبا مغز ن خوردو تو تموم حرفهاش هم این بود که تو ببخش چرا نمی بخشی من نمی دونم بعد 3 سال الان دقیقا چی رو باید ببخشم البته بگم که برخلاف گذشته تامیومدم از احتیاط در بیام باز به خودم ترمز میزدم که نکن این ادم همون ادمهایی هستند که اونجور حالت گرفتند و اذیتت کردند و....

و سکوت میکردم 

خدایا کمکم کن خدایا تو میدونی که غصه ای به چه بزرگی تو دل من ونه داره خدایا تو میدونی که من خیلی تنهام خدایا تو میدونی که من شرایط سختی رو داشتم و دارم خدایا تو شاهدی 

خدایا از خودت میخوام کمکم کنی خدایا من بد کسی رو نخواستم و بدی در حق کسی نکردم خودت میدونی 

خدایا از دیشب تمام صحنه ا تو ذهنم هست ولی حرفش من روبه شک انداخت نکنه یک جایی رو من اشتباه کردم نکنه زن دیگه ای نداره البته ایشون شرایط بدتری هم داشت اعم از اعتیاد که خواهرش میگه کنار گذاشته و....

خواهرش معتقده برادرش منطقی شه و عوض شده . خدای میدونم که تنهایی برام بهتر از بودن تو اون زندگی جهنمی هست 



ببخشم یا .............

اخر هفته و تعطیلاتش انصافا بد نبود. یک روزش رو  دوستم اومد و همراه با همسر و پسرش و سنجدک رفتیم پارک و دیدن حیوانات عصرش هم یکی از همکلاسیهام که همیشه لطف داره به من گفتم اومد و جزوه هایی که نبودم رو واسم اورد . عصرش هم با اون رفتیم خرید . البته بگمکه 4 شنبه شبش دیدن دوستم که اومده بود ایران رفتم ...و اتفاق مشکلی داشت که با دارو ه یک سری عملیات مکانیکی درمانش کردم . روز جمعه هم به بیرون و همچنین ساخت دارو و درمان گذاشت روز شنبه هم یکی از دوستان زنگ زد واسه نهار با سنجد بریم اونجا و مهمونی داشت که البته من دسر درست کردم  ورفتیم اونجا ...

خوب بود تا عصرش دوستم خیلیخسته مهمونی بود موندم کمکش کردم و متاسفانه تو لاین یک پیامی اومد واسم من معمولا پیام ها رو جواب نمیدم اون هم وقتی ناشناس باشه چند تا پیام اومدو انتهای ماجرا این بود . خواهش میکنم حلالم کنید من یک دنیا بهتون بدهکارم ....................

یکم اشاره کرد و من رو برد به 10 سال پیش ماجرای غم انگیز و واسه من خیلی بد و عبرت اموز .. یک ماجرای عاشق پیشگی از سمت یک اقا همونی که بهم پیام داد و برخود من باهاش و عدم تمایلم به ایشون که باعث شد لجش بگیره و بره چند تادروغ حالا به خانواده پدر من بگه اونها هم پرو بال بدهند و داستان ساخته بشه ...

البته حقیقت مشخص شد برادر من حتی تصمیم به شکایت از ایشون و خانواده عموی من گرفته بود که با پادرمیونی بزرگترها قائله ختم شد و چند ماه بعش این اقا برای ذر خواهی اومد خونه ما من عصبانی شدم و از خونه انداختمش بیرون 

ولی خوب مدتی روحیه همه ما بد بدود و تازمانی به همه ثابت شد که ایشون دروغ گفته من در مظان اتهام بودم واین واسم خیلی گرون بود .و

این اقا بعد 10 سال رفته و به روش گانگستری گوشی برادرم یک روزه دزدیدند و تونستند شماره من رو بردارند و بعد هم باهام تماس بگیره کلی عذر خواهی کرد گفت سالهاست دارم عذاب میکشم عذاب وجدان دارم بابت تمام اون رفتارها لطفا من رو ببخش شدم یک سنگ و گفتم نه نمی خشمت من نمی تونم همچین ادم نامردی و ببخشم و التماس ایشون نتیجه ای نداد . خواهش میکمنم نگین که من دل سنگم نه دل سنگ نیستم ولی واقعا نمی تونم ببخشم ....

هرگز هم نخواهم بخشید این کینه مثل دمل چرکی هست و من 10 سال خانواده عموم رو ندیدم و نمی خوام هم ببینم ....

من 10 سال اون ادمها کنار گذاشتم . 

خدایا تو میدونی که ادم کینه ای نیستم خیلی بدیها رو بخشیدم ولی خدایا تو شاهد بودی و شرایط من درک میکنی مگه نه .....

هنوز کنار نیومده بودم با خودم که.....................

تعطیلاتی که نه چندان خوب ولی گذشت ....

باز هم کم کاری کردم اما واسه این نبود که نخوام بیام بنویسم واقعا فرصت نشد ـ سه روز تعطیلی رو که واسم اصلا خوب نبود البته سعی کردم خوبش کنم ولی خوب مریض بودم من شب قبل از اربعین به طرز مشکوکی سمت چپ گردنم درد گرفت و این درد ادامه پیدا کرد یکم درمان کردم تازه متوجه شدم بله ماجرا از کجاست عفونت شدید گوش میانی با خونریزی اخلی گوش داشتم . خیلی بد بود گوشم تیر میکشید چند بار رفتم دکتر چند سات تحت نظر بودم ولی سه روز واقعا درد زیاد بودم . روز اربعین دوستم که دیگه زیادی قاط زده بود رفتم کمکش و وسایلش جمع کردیم که بفرستیم شهرستان . 5 شنبه هم که درگیر بودم و خوب درد هم داشتم هنوز و صبح و عصر در راه امپول زدن بودم .

روز جمعه هم فریب این دوستان خوردم که ناصر خسرو باز هست و برو وسایل کارت از اونجا بخر که رفتم و کلا بخش مربوط به وسایل کار من بسته بود می خواستم خودم بکشم بیهوده رفتم و برگشتم سنجد رو از خونه دوستم برداشتم اومدم خونه و پروژه حمام بردن بچه و خودم شروع شد روز شنبه به جای اینکه شاداب باشم یک گلوله خسته رفتم سرکار ...

دوستم طرف ظهر زنگ زد که کامیون اماده هست بیا وسایل بفرستیم . گفتم مگه بلد نیستی رک گفت نه تو عمرم همچین کاری نکردم ... 

مرخصی گرفتم و رفتم اونجا وسایل بار کامیون زدم و دوستم رو هم راهی کردم به سمت شهرستان تا بره طلاقش رو از همسرش بگیره و بتوننهه شروع مجددی داشته باشه تهران برای ادمی که نمی دونه چیکار باید بکنه اصلا خوب نیست فقط هزینه بیخودی میتراشه و از طرفی شهرستان هم خوب نیست ولی نیاز داشت به اینکه بره . به خانواده اش هم خبر دادم که حمایتش کنید لااقل بذارید خودش رو پیدا کنه بعد بیاد تهران 

البته عصری دیر رسیدم و یکی از دوستان کهخوابگاهش نزدیک خونه هست رفت سنجد رو همراه خودش برد 

یکشنبه هم که عصرش برف شدت گفت و من جرات بیرون اومدن عصر رو نداشتم . 

یکی از دوستان خوبم زحمت کشید اومد همراه شوهرش و واسم جای میله پرده درست کرد و کلی کمکم کرد که خونه گرم بشه و بتونم با یک بخاری خونه رو گرم کنم . 

تازه داشتم امید وار میشدم اخر هفته داره میشه که سه شنبه بهخاطر یک سری کارهای قب افتاده که ربطی به من نداشت مجبور شدم سنجدک رو بردارم و عصری بریم یک تایپ وتکثیری واسه پرینت حدود 2000 صفحه که خودش ماجرایی داشت .

بردن سنجد خوبیش این بود خیالم راحت که بچم کنارمه اما یک بدی هم داشت اینکه  واسه سرگرمی سنجد کلی تو خرج افتادم از شام که اقا پیتزا نوش جان کردند تا یک اسباب بازی پرسروصدا یک ماشین که خیلی بامزه بود و از اون بدتر پشت ویترین یک مغازه فروش خوکچه هندی و خرگوش که سنجد زیادی دوست داشت و من متنفر بودم از اون موجودات . خدا رو شکر قانع شد که ما نمی تونیم داشته باشیم وگرنه من باید یک خوکچه مهمون خونم میشد....ووی حتی فکرش اذیتم میکنه 

و امروز 4 شنبه من با یک دنیا کار نشستم . 

کلی سفارش دارو دارم که بالاخره امروز تونستم برم بخرم و بیارم درست کنم . یکی از دوستهام اومده تهران و خونه مادرش هست (خارج از کشور تشریف داشتند) مجبورم برم دیدنش .یک مطلبی واسه یکی از دوستان بود مدت زیادی دستم هست حتی نتونستم نگاهش کنم ....

خونه نامرتبه .

جزوه هام مونده باید بنویسم .

درس باید بخونم از همه مهم تر میخوام یک سری برنامه ها بیزم . قول دادم سنجد و با بچه دوستم بریم پارک ...


روزهایی که میگذرد

افتادم اساسی رو دور تند زندگی .. خوشبختانه امتحان هفته پیش برخلاف تمام استرسی که داشتم خوب بود و راضی بودم از امتحاناتم . ولی خوب واقعا با بچه و کار و زندگی درس خوندن اون هم همچین رشته ای سخته و من تمام تلاشم میکنم کم نیارم ولی میدونم یک جاهایی فقط دارم باهم مچشون میکنم .سنجدک روزهای پنج شنبه رو مهد تعطیله و خوب این هفته دوستم اومد پیشش ما از هفته دیگه که و شیفت رو باید دانشگاه باشم . واقعا شده یک معضل . من نمید ونم این چه صیغه ای که 5 شنبه مهد رو تعطیل میکنند خوب همه که کارمند اداری نیستند . اگرم باشند روز 5 شنبه رو میخوان به کارهای بیرون برسند حداقل . البته میدونم این وسط پسرکم داره نبود من رو تو بازه طولانی مدت تحمل میکنه و تو تموم این روزها و هفته ها فقط امید دارم به پایان کار که خوش باشه و پسرکم باافتخار از مادرش یاد کنه . و بدونه نبود مادرش تو اون ساعات فقط برای آسایش و راحتی اون بوده . 

البته وقتی خونه ام تا حد امکان تلاش دارم باهاش بازی کنم سرگرمش کنم و اونچه دوست داره فراهم کنم . امید به خدا دارم که خودش بهم توان بده تا بتونم سکان زندگیم رو به خوبی به مقصد برسونم . 

خونه مرتب شده . دارم روی شغل دوم کار میکنم تقریبا مشتری ها و یا بهتر بگم بیمارام تعدادشون خوبه . و خدا روشکر از داروهایی که میدم نتیجه مثبت گرفتند .و همین خودش واقعا باعث خوشحالی من هست چون هم من سود میبرم و هم اون مریض لاقل دردش تمام میشه . از خدا میخوام مریضی نباشه و من پوست و زیبایی کار کنم و یا اگر مریضی هستلااقل بتونم درمان کنم .

البته این شغل معظلات خودش رو داره معمولا افراد راضی نمی شند هزینه کنند یا معمولا میگند بعد از نتیجه که اون هم یا فراموش میشه یا خوب طرف خوب شده دیگه نمیاد طرف من. 

دارم تبلیغات میکنم از طریق دوستان به چند جا هم دارو ها رو فرستادم و خدا رو شکر مجدد سفارش گرفتم این خودش پوئن مثبتی محسوب میشه . 

دوستم که واسش مشکل پیش اومده بود هنوز نونسته خودش ور پیدا کنه و گیج  و منگ هست گاهی حس میکنم کلا مخش تاب برداشته یک حرفهایی میزنه که ادم عاقل نمی زنه و این نشان از بحران روحی بسیار زیادش هست . که دعا میکنم روز به روز بهتر بشه ولی خوب ادم تاخودش نخواد هیچی خوب نمیشه . من نوعی هم اگه  از اون بحران نجات پیدا کردم اول کمک خداوند بود بعدش هم خودم خواستم اگه منم مینشستم و قیافه افسردهها رو میگرفتم قطعا الان تو تیمارستان بودم . ولی خدا خواست منم خودم خواستم توکل کردم بهش . هیچ وقت هم حسرت دیگران نخوردم یعنی هرگز فرصت نداشتم حسرت بخورم . هرکس زندگی خودش رو داره و زندگی هرکس به خودش ربط داره چه خوب چه بد. اما این بنده خدا حس میکنم زیادی حسرت میخوره حتی حسرت زندگی خواهرش و.... در صورتی هرکس برای زندگی خودش زحمت کشیده حالا یک جا بدشانسی اوردی دلیل نمیشه همش به همون فکر کنی و زندگیت رو فراموش کنی البته شایدم من زیادی روم زیاد هست و خداهربلایی سرم میاره باز هم از رو نمیرم . ...

و اینجا واقعا از خدای مهربو نتشکر میکنم واقعا شکر برای همه چیز برای ساختن ها برای بودن هام برای اینکه هرگز نخواستم  زندگی رو بد بنا کنم و بدخواه نبودم خدایا ممنونم برای همه چیز ...خدایا تو هستی میونم و میدونم که تو تموم این روز ها و روزهای گذشته کمک من بودی و هستی خدا یبرای همه چیز ممنونم