تعطیلات من

دوروز تعطیلات رو سعی کردم استراحت کنم و البته موفق هم شدم پنج شنبه رو کارهای خونه پیگیر شدم انجام دادم و یک نهار خوشمزه و زنگ زدم دوستم اومد و نهار باهم خوردیم بعد از ظهر هم اون رفت و من مشغول خونه داری بودم . بله میوههای اضافی اومده از مهمونی سه شنبه رو خورد کردم و بعد تو شربت ریختم و گذاشتم تو فر و میوه خشک از خودم در کردم و بدین ترتیب برای زمستون سنجد ذخیره اذوقه شد . یادش به خیر مادرم همیشه واسه زمستان که ما مدرسه میرفتیم حسابی چیز میز اماده میکرد از برگ هلو و زرد الو بگیر تا میوه خشک و مغز و .... مربا و کمپوت و انواع سبزی که ابته بنده اصلا اینقدر هنرمند نیستم و فوقش یک مقدرا میوه خشک کنم و یکم برگ درست کردم و تمام ....

روز جمعه اما طی اقدامی با سنجد رفتیم حرم واقعا بهم چسبید زیارت خوبی بود چون بعد نماز بود تقریبا خلوت شده بود . با سنجد برگشتن رفتیم پارک و بچم کلی بدو بدو کرد بعد که بدو بدو هاش تموم شد شام مختصری هم بهش دادم و تو راه خوابید برگشتیم خونه .

این هفته باید برای دانشگاه برم تهران .... کاش میشد یک ماموریت می داشتم کههمراهش میرفتم و یک روز اونجا کارهام انجام میدادم نمی دونم میشه یا نه ؟ امیدوارم که بشه ...

این هفته کلی کاردارم کارهای دو شیفتم داره شروع میشه مقدماتش اماده شده ولی یکم بدو بدو نیاز هست که توکل برخدا انجام میدم

خدایا ممنونم برای همه چیز برای روزهای خوبی که استراحت کردم برای سنجد مهربون من که حسابی این روزها داره بزرگ میشه

یک ماجرایی بگم ...

دیروز که رفتیم حرم تو برگشتن با اینکه خیلی دور شده بودیم و اصلا ربطی نداشت به حرم من چادرم دستم گرفته بودم یک اخوند از اینهایی که خودشون بسیار هیز تشریف دارند برگشت گفت چادرت سرت کن گفتم مگه اینجا حرم برگشته میگه باید چادر سرت کنی چادر سرت کن منم نامردسی نکردم با کیفم زدم تو سر اخونده اون هم دررفت منم دنبالش میگفتم وایستا نشونت میدم . البته بعد که رفت فهمیدم کارخطر ناکی کردم ممکن بود بمونه و حال من گرفته بشه اما خدا رو شکر در رفت. ولی کلا از اینکه تو همچین جامعه ای زندگی میکنم که افراد اجازه دخالت تو شخصی ترین مسائل رو میدهند حالا به هردلیلیل واسه خودم متاسف شدم (من قیافه بیرونم اونقدر بد نیست کسی بخواد بهم تذکر خوب پوشیدن بده)

ماجرای 2:

4 شنبه از سرکار داشتم برمی گشتم یک خانم از اهالی مجتمع جلو من رو گرفته که تنهایی؟ گفتم نه همسرم جنوب کارمیکنند. بعد برگشته میگه چرا نمیری منم گفتم فکر نمی کنم این موضوع ربطی به شما داشته باشه ....

ولی باز هم ایشون شدید پررو تشریف دارند و بس ..که من دمش قیچی کردم. خیلی واسم هم نبود من خدایی دارم که خودش میدونه چه کردم و چه میکنم خدایی که خودش حواسش به من هست خدای مهربون من برای همه چیز شکر

مهمونی

بالاخره مهمونی تمام شد خوب  بود همه چیز عالی بود . غذاهام خوشمزه شد و همه تعریف کردند و خوردند نوش جونشون ولی خودم خلی اذیت شدم بدو بدو زیادی داشتم واسه مهمونی . پرده اشپزخونه خریدم . و خوب دوختن به همسایه گرام افتاد از اون طرف خونه به هم ریخته مرتب شد . استادمون هم زحمت کشید و خیلی چیزهای خوب و اقتصادی یادمون داد . یکی از کارهاش هم این بود که مواد خال برداری و اورد و از قضا رو چند تا از خال های من هم گذاشت .

وقتی خال بزرگ که تو صورتم داشتم (لازم به ذکر خال من قشنگ بود و من اصراری به برداشتنش نداشتم )اما استاد گفت بذار 32 سال با خال بودی بقیش بی خال باشه . در حین عملیات گفتم استاد سرم گیج میره و چشمهام سیاهی رفت و بعد هم بیهوش شدم . چند دقیقه ای بیهوش بودم .یا اصطلاحا غش کردم ..... به همین سادگی دلیلش خال برداشتن نبود مطمئن بودم دلیلش خستگی زیاد بود خستگی مفرط با اون همه اعصاب خوردی که من دارم . به بدنم فشار اورده بود حق داشتم من حدود یک هفته هست با صبحانه ای که سر کار میخورم خودم نگهداشتم بقیش یا بیرون بودم و شب هم که اشتها ندارم چیزی بخورم پس کلا تو این مدت غذای من شده بود نون پنیر صبحانه با همکاران طبیعی هست که اینجور بشم .

خدا رو شکر میکنم بابت تمام نعمتهایی که داده به خاطر همه چیز شکرت خدایا .

همه چیز به خودت سپردم و بس تو میدونی میدونم خیر و شر ماجراها با توست میدونم همه چیز رو واسم خیر میخواهی و بس میدونم همه چیز خدا یا ممنونم .

چه جوری شکرت کنم ....

روزهایی که میگذرد

همچنان اعصاب من تو شرکت خاکشیر شده ولی خوب سعی کرده ام محل ندهم . ازاون طرف هم نوبت برای چشم که گرفته بودم رفتم خیلی سخت بود چشمهام شده اندازه گردو خیلی درد داشت رسما به غلط کردن افتادم .

روز شنبه دوست توپولوف گرامی اومد خونه ما کاری داشت ظاهرا صحبت شد برگشتم بهش گفتم کارهای رو به جلویی کردم  برگشته میگه صیغه کسی شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدایا یا این ادم من رو نمی شناسه یا تلاش نمی کنه واسه شناخت من  یا من واقعا ادم مشکل داری هستم . هرکس اولین بار من رو میبینه حرفی که میزنه یک زن متعهد به زندگی که شوهرش ازش راضیه اگه بگم تنها زندگی میکنم هم میگه زنی که نیاز به مرد نداره . اما این دوست جان من هروقت میبینه میگه دوست پسر نگرفتی؟؟؟؟؟ از اون بدتر جدیدا هم که میگه صیغه نشدی .؟..... کلم میخوام بکوبم به دیوار از دست این خانم ....

 البته منم جوابش رو دادم و گفتم  کلا مغزت بیشتر از این نمی کشه ها  فقط در همین حد توان داری از مغزت کار بکشی.

درگیر مهمونی سه شنبه هستم . هفته دیگه هم باید برم تهران برای کارهای دانشگاه . رفتن به اون کلینیک هم که قطعی شده و دکتر شدیدا پیگیر هست از هفته دیگه شروع کنیم . کلا دوران بسیار شلوغی رو دارم کاش می تونستم کلا کاری واسم تهران جور میشد با درامد خوب و میتونستم برم تهران هم اونجا زندگی کنم هم درس بخونم و هم اینکه خیالم راحت تر بود برای در دسترس نبودن ادمها ...

تصمیم دارم وجود ادمها برام مهم نباشه هرچند گاهی حسابی قاطی میکنم از دستشون ولی خوب فایده ای نداره میدونم که خدای مهربون خودش کمکم میکنه نمونش رو زیاد دیدم و دارم میبینم . تو همین هفته لحظه به لحظ ه داره مشکلاتم رو حل میکنه و یکی پس از دیگری از جلو پام برمیداره اینها رو من مدیون خدای مهربون هستم و نمی تونم اونقدر ناشکر باشم که بگم نه من اینکارها میکنم چون دست خدا رو تو راه اندازی کارهام میبینم .

خدایا شکرت بابت همه چیز . برای راست و ریس کردن همه کارها برای شغلم برای وجود سنجد خدایا شکرت .ممنونم که هوام رو داری ممنون که کمکم میکنی . ممنون که به من شناخت زیبایی هات رو امکان دادی خدای مهربون من برا ی همه چیز شکر

خدایا ازت میخوام همیشه دست یاری من به سمت تو باشه و امیدم به تو . خدایا اونقدر بد نباشم که دست یاری به سوی بنده هات داشته باشم چون دست یاری بنده ها گاهی منت و گاهی ذلت داشته واسم . خدایا دست تو رو میخوام و بس

خدایا تو داری میبین من رو اینکه من چه جوری دارم زندگی میکنم و تمام تلاشم رو برای بهبود زندگی خودم و پسرم میکنم . خدایا میدونی که راه حلال میرمو به سوی حرام نمی رم و اینها به خاطر لطف بی مثال توست خدای مهربونم

بغض در گلو

پنج شنبه خیلی فکر کردم چند وقتی هست دارم فکر میکنم حس میکنم خیلی زود باورم خیلی .

چند ماه پیش بد یا خوب کار واسم بود اون موقع هرکار کردم نذاشتند برم . تازه من رو انداختند تو مود غیرت و تعصبات که میدونیم تو قبیله شما کسی یک هو ول نمیکنه و.... بعد الان اینجوری . خدایا کاش باور نمی کردم حرفهاشون رو از کی گلایه کنم که خودم مقصرم و بس

فکر میکردم من حساس شدم من دارم با بد بینی نگاه میکنم اما امروز که با یکی از همکارها صحبت میکردم اونم مثل من خیلی از دست اینها داغون هست گفت منم زمزمه هایی شنیدم که بدشون نمیاد پرت باز کنند حواست باشه و....

یک سیب تو گلوم بود یاز هم ....

روز جمعه حسابی مشغول خونه تمیز کردن شدم دلیلش هم کاملا واضح هست بله دوستان و همکلاسیهای عزیز به دلیل اینکه اینجانب نمره خوبی اوردم تو دوره قبل خودشون تلپ کردند رو من بیچاره و روز 3 شنبه مهمون دارم حدود 20 نفر خانم و اقا ....

البته تو این دوره استاد گرامی قول داده چند تا فوت کوزه گری هم واسمون بیاره بله یک سری کارهای پوست و زیبایی که درامد زایی داره . خدایی دیگه ما هم رفتیم تو افرادی که فکر جیبند . البته من خدا رو و بنده ها رو هم در نظر میگیرم .وهمش به جیبم نگاه نمیکنم

و امروز نشستم و دارم کارهاکم میکنم با همون سیب . و دارم به اینده فکر میکنم تا کی میخوام اینقدر بی سرو سامان باشم خدا خودش همیشه هست همیشه داره کمکم میکنه ولی خودم خیلی اشتباه میکنم من کلا ضربه میخورم به خاطر سادگی و صداقتم . من تو محل کار نه زیر اب میزنم نه بد کسی رو میخوام اما متاسفانه همه دو رو دو رنگند و من با سادگی ....

میدونم خدای مهربون حواسش بهم هست میدونم خدا خودش هوام رو داره ولی دلم میگیره خوب چیکار کنم . دیشب تا دیر وقت بیدار بودم ... فکر می کردم باید بسازم خیلی سریع من میتونم شک ندارم

دیروز یک زنبور چند جام رو گزید اولش هیچی نشد فقط سوزش داشت اما الان دست و پام هرجا که نیش زده 4 جا رو نیش زده اندازه یک پرتقال ورم کرده . قرمز شده .....................

این هم ره اورد روز جمعه من .....

شدید درگیرم شدید پیگیرم باید برم دنبال کارهام دعا کنید برام محتاج عجیبی برای دعا هستم

خدایا خدای مهربون من میدونم کمکم میکنی میدونم حواست هست میدونم دستهام رو میگیری خدایا نذار بغضم نشون داده بشه میدونم که نمی ذاری بنده هات بشکنند من رو .. میدونم خدایا خدای مهربونم

...

یک بغض تو گلوم هست قد یک سیب گنده لبنانی که جا خوشکرده . تو جلسه امروز اشک تو چشمهام بود اما قورتش دادم اینقدر که چای داغی که واسم اورده بودند سرکشیدم و پشت بندش لبخند عریض و طویلی زدم فقط و فقط به خاطر اینکه کسی از درونم چیزی نفهمه .

حس میکنم تو محل کارم بهم توهین شده خیلی توهین . دلم نمی خواد بگم کسی رو نمیبخشم دلم فقط سکوت میخواد میخوام بسپارمش به خدا ...

صبح به مدیر عامل علنا گفتم من مشکلی ندارم با اینکه استعفا بدم من رو پیچوند میدونم نیاز فنی شرکت خیلی هست بهم . ام رفتارها اذیتم میکنه . یک مشت فک و فامیل مدیر عامل که اومدند تو شرکت و بدون تجربه و سابقه کار فقط حرف مفت میزنند. فکر کنید رفتند گفتند این خانم کتابش به ما نمیده . به چه زبونی بگم اون کتاب شخصی من هست جزو اموال شخصی من و خودم چند سال پیش خریداری کردم به کسی هم ربط نداره . قبلا یک جلدش رو بردم برای کسی و برنگردونده دیگه نمی خوام بدم . . .

اون هم به کسی که حرف زدنش هم با توهین همراه هست. و یا خیلی حرف و حدیث های دیگه اگه میدونستم یک شیفت کلینیک جواب هزینه هام میده همین امروز کارم ول میکردم اما ترس دارم نکنه جواب نده نکنه من گیر کنم هزینه هام بمونه . خیلی خسته ام ...