قضاوت با شما!!!!!!!!!!!


روایت زیر فقط  انتهاش به من ربط داره

دستیار فیزیوتراپ ،سرش شلوغ بود و خارج از نوبت کار ی نمیکرد اقای محمدی  اومدو درخواست داد با نامه دکتر که اوضاع اورژانسی هست و.... قرار با منشی و دستیار این شد هزینه بیشتری بدهند تا دستیار بمونه و کار این اقا رو انجام بده . یک جورهایی خصوصی باشه مریض موردنظر ..

جلساتی که دکتر قید کرده بود حداقل 10 جلسه بود . چند جلسه اول تموم شد جلسه 6 بعد ا زاتمام کار اقای محمد یموقع رفتن دستیار فیزیوتراپ رو رسوند و تشکر کرد بابت تمام زحمات ...شماره تماس رد و بدل شد و اقا گفتند که از همسرشون جدا شدند و درخواست اشنایی داد. کم کم با هم اشنا شدند و کم کم ماجراادامه پیدا کرد اقا معتقد بودند همسر اولشون فقط مشکل شمادرش بوده جدا شده وتموم شده رفته . چند ماه یگذشت دستیار فیزیو تراپ بعد مدتی هدف این دوستی رو پرسیده بود اقای محمدی هم گفتند من قصدم ازدواج هست و بس ... رابطه قطعا عاشقانه تر شد خیلی عاشقانه . تااینکه پیامی میاد رو تلگرام خانم  دستیارفیزیو تراپ مبنی براینکه : سلام از اینکه عشق رو به همسرم دادی ممنونم . من سالهاست بهش گفتم بره دنبا له زندگیش ولی نمیره . از وقتی با شما رابطه داره خیلی حالش خوب شده خیلی ...و من ممنونتم ...اون عاشقت شده من عشق رو تو چشم هاش میبینم وقتی باهات قرار داره . تعجب میکنه خانم دستیار و میگه شما ؟ چرا مزاحم میشین ... اون خانم خانم اقای محمدی بوده که سالهاست بیماره . دستیار عزیز زنگ میزنه به اقای محمدی و محمدی بهش میگه میخوام ببینمت . میاد میبینه و واقعیت ور میگه . بله 16 ساله همسر اقای محمدی به بیمار ی لاعلاجی دچار شده اولش ازدواج کرده به امید بهبود که حاصل نشده بعدش تصمیم گرفته با هم بمونند و...حالا اقای محمدی چند ماهی هست تموم کرده وقتی دختری دیده که عاشقش شده حالا دیگه تموم کرده اخرین حرف شبه همسر مریضش این بوده من جرات نمیکنم همه چیز رو به این دختر بگم خودت بگو و خانم محمدی اینجوری اغاز کرده .... از خانم دستیار خواسته با همسرش ازدواج کنه و بچه دار بشند تا بچه هاشون ببینه . والبته اقای محمدی فرمودند اینقدر نامرد نیستند زن اول رو بندازند بیرون چون با اطلاع از بیماری ایشون باهاش ازدواج کردند ...زن اول سرجاش باشه کاری به کسی هم نداره  حالا بحث ناتوانی همسر اول که حتی تنهایی نمیتونه خودش رو رتق وفتق کنه بماند ...روی زیاد اقای محمدی بماند . مجرد بودن این دختر بماند ....

الان مشکل اینجاست این دخت ربعد سه روز زنگ زده به من ماجرا رو تعریف کرده و گفته سانیا درمانی برای زن محمدی داری؟

من بعد شنیدن ماجرا کلم با دیوار افقی عمودی شد گفتم میخواهی چیکار؟ گفت میخوام اخرین تلاشم رو بکنم زن محمدی خوب بشه اگه خوب شد من از زندگیش میرم کنار در غیر اینصورت .....

گفتم بیخیال معلوم نیست چه نقشه ای هست ......همه چیز به کنار .... قضاوت با شما من حرفی نمیزنم ...

انرژی بدم به خودم


خستم ...

نه اصلا هم خسته نیستم میخوام انرژی مثبت بدم به خودم . فهمیدم که یک سری از خستگی های صبح من واهس گلهای تو کوچههست ..من از بچگی حساسیت شدید داشتم که به مرور تبدیل به الرژی شد . و با امن مونده . حالا وقتی تو بهار گلهای یاس بوش خوب میشه خوب معلومه که من بینوا احساس خستگی میکنم با عطسه های فراوان . و به همکار روبروییم این القا میشه که من سرماخوردم روزی ده بارم میگه پاشو یک هفته مرخصی بگیر تا نزدی هممون رو مریض نکردی یکی نیست بگه من الرژی دارم دوماهه داری میبینی سرو کلم باد میکنه . همش عطسه یکنم اب ریزش دارم اینهمه داروی حساسیت میخورم بعد تو باز میگی سرماخوردی ؟؟

نمایشگاه کتاب باید برم دعا کنید بتونم برم و قت بشه چون کلی کتاب میخوام .....

استادم دیروز پیام داد بن نمایشگاهت دست منه  زحمتت نیست بیا بگیر. کلی خجالت کشیدم زنگ زدم بهش گفتم ببخشید گفت میدونم خیلی درگیر هستی میدونستم ممکنه وقت نکنی بری دانشگاه بگیری اوردم با خودم حالا یا ادرس بده بیارم یا بیا ببر....

خوب یکی نیست بگه من اگه وقت داشتم از دانشگاه میگرفتم مرد حسابی .البته منکر لطف ایشون نیستم حالا باید برنامه بذارم ببینم کی میتونم ازش بگیرم قطعا روم نمیشه بگم بیار برام باید برم بگیرم .البته بماند مطب استاد عزیز نزدیک محل کارم هست ولی خوب تا مطب ایشون رفتن یکم دردسره ولی میرم ...

دیشب باز دیر خوابیدم سنجد تو مهد بدقلق شده بود با بچه ها دعوا کرده بود .حسابی با یک دختر بچه مدعیه کهنزدهو فقط خورده رو دستش علامت چنگ انداختن بود. میدونم بچه اند دعوا میکنند ولی اخه تو مهدکودک؟ البته سنجد گفت اون دختر بعد زا رفتن خانم مربی اینکاررو کرده زمانیکه بچه رفتند اتاق بازی ..صبحی سنجد رو بردم نشد به مدیرش زنگ بزنم ولی شاید عصری برم واسه گرفتن حالشون اساسی.

شاید تعطیلات اخرماه برم مشهد معلوم نیست البته فعلا در حد یک حرف هست باید مرخصی بگیرم این ماه خیلی مرخصی داشتم نمیدونم بتونم برم یا نه ...

بریا تولد سنجد بهش قول دوچرخه دادم یعنی روزی صدبار نظرش رو راجع به رنگ و مدل عوض میکنه یک روز میگه صورتی بخر ،یک روز قرمز اخرین نظرش فعلا رو زرد هست...

واسه تولدش نه تم انتخاب کردم فعلا نه چیزی . 40 روز مونده ولی میدونم از الان تو فکر نباشم باز اون موقع میوفتم تو هول و ولا اینجا هم که مشهد نیست من خیالم راحت باشه واسه پیدا کردن هرچیزی باید از ابن سر شهر برم اون سر شهر

کلی کار دارم وقت ندارم درس عقب افتاده دارم تا دلتون بخواد ،داروهایی که اماده کنم و .....

البته خدای مهربون خودش کمک میکنه من میدونم ولی چه کنم که تنبل شدم البته دلیلش هم اینه تعطیلات اخرهفته من استراحت نمیکنم واهس همون احتمالا این هفته هم استراحت نکنم چون میخوام برم نمایشگاه کتاب

با مدیر عامل محترم یک روز در میون پاچه م رو میگیریم یعنی قشنگ پاچه ها .البته متقابل هست این پاچه گیری یک روز من یک روز ایشون من از روند بی نظمی ایشون هم گیر دادن به اینکه چرا هرروز نمیای با من حرف بزنی انگاری من بیکارم .

دوستم میگه تو ومدیر عامل مثل دوتا شیر هستین تو یک قلمرو جاتون نمیشه دوتا ادم که فکر میکنند کارشون درسته شایدم راست میگه ..

دیشب کیک خوشمزه ای پختم دیگه دستم راه افتاده هفته ای کیک درست میکنم . سنجد نامرد تا تموم میشه من رو میفرسته اشپزخونه که پاشو واسم کیک درست کن . اعتماد بنفس بچم تو حلقم فکر کرده دختر شیرینی پزم من.....

با پیشنهاد مادر جناب مشاور من دیگه روم نمیشه اونجا برم دارم دنبال مشاور میگردم برای وضعیت سنجد ..

با راهی توافق حاصل شده مدارک فرستادم قراره حکم طلاق و پاسپورتهام بفرسته مهلت یک ماهه خواسته واسه تموم اینکارها وگرنه گفتم میام بندر نمیخواه یکه اون یکی زندگیت هم بره هوا. چون من پیش تو نمیام خانواده اون دختر بهترین گزینه اند . واسش پدر من که مهم نبود اما انگار اونها مهم اند چون سریع گفت تو این ماه انجام میدم گفتم قبل ماه رمضون میخوام دستم باشه ...

از راهی بعیده اینقدر مهربونی والا......ولی احتمالا جهت کم کردن شر من از سر خودش اینکاررو بکنه چه جالب که من شر شدم تو زندگی ایشون خیلی جالبه ،بله دوستان پس چی فکر کردین ...

دوقلوها ینازنین میان پیشمون خیلی خوبند . سنجد دوستشون داره . والبته فکر کنم به زودی از دستش روانی میشند چون هر شب دارند با همدیگه کشتی میگیرند ...دیگه سنجد اسمهاشون میگه به جای عمو یا دایی ..انگار همسن این بچه اند

تا یادم نرفته دوچرخه با قیمت مناسب اگه جایی تو تهران میشناسین ادرس بدین وگرنه که من باید برم از سایت خرید کنم

خوب دیگه  زیاد نوشتم تا درودی دیگر بدرود ...

من ناک اوت شدم


 

من ادم ساده ای بودم تو گذشته خیلی ساده و زود باور ..الان دیگه اونجوری نیستم نه که گرگ شده باشم ها نه ..هنوزم ته قلبم من کودکی میبینم تو بغل مادرش اشکم میاد بیرون هنوزم دل نازکم هنوزم غصه میخورم گاهی غصه های به من بی ربط...

ولی خوب شرایط زندگی ایجاب کرده که من خیلی خودم رو محکم نشون بدم منظورم محکم مشکلات نیست ها منظورم از نظر برخوردی هست ..

من همون ادمی ام که با همه کنترل هام تو فیلم شهرزاد یک جاهایی گریه کردم ... یک جاهایی بغض کردم و یک جاهایی دیگه ها یها یزدم . بخصوص وقتی بچش رو می بردند من میدونم وقتی ماردی از بچش جدا بشه چیه ماجرا . من با همه محکمیم یک جاهایی میشم همون دختر دل نازک و لوس خونه پدری . همون که شاهزاده قصه ها رو داشت همون که فکر میکرد دنیاش دنیای قشنگی میشه و شاهزاده میاد غافل از اینکه شاهزاده تبدیل شد به پسر دده مطبخی با همون طرز فکر و من موندم تو دنیای عجیب ....

امروز تو سن 32 سالگی و اندی نشسته ام ببینم سرنوشت واسم چی میخواد ....من گفتم بارها و بارها که امادگی هیچ  شروعی رو ندارم ... هیچ شروعی . من میترسم یک بار دیگه کاخ امال و ارزوهام خراب بشه ..این ترس با منه و با من خواهد موند ....

میدونم همه میگن ترست رو کنار بذار همه نمیشند پسر اون دده مطبخی ولی من میترسم...

امروز تو تموم حرص و اعصاب خوردیهایی که اولش بابت کیف گم شده و بعدم نصاب ماهواره داشتم که اعصاب برام نذاشته تو این تعطیلات اومد نصب کنه و نشد و رفت و امروز دوباره قراره بیاد و منم نمیخوام ببینمش

یک خانم تماس گرفته به موبایل من .......

گفته بودم پیش مشاور رفتم هم اقا هم خانم یک روز واسه تصمیمم در مورد اون مرد کههدایت شدم بعدم فهمیدم اونها سرم میخواستند کلاه بذارند و بعد هم پیش هر دو مشاور رفتم بودم یکیش برای هدایت سنجد نسبت به وضعیت کنونیش و نبود پدر ...اینکه چطوری پدر رو ببراش معنی کنم .همه اینها باعث شده چند وقت اخیر برم پیش مشاور یکم هم زیاد برم مشاور خانم چند وقت پیش بهم گفت از مشاور اقا کمک بگیر که بتونه کمکت کنه چون مردها بعدا مشکلات پسرها رو خوب تر درک میکنند ..من صادقانه رفتم پیش مشاور گرامی و خوب زندگیم رو صادقانه گفتم حتی تست شخصیت گرفت ازم ...چند تایی و راهنمایی الحق و الانصاف یکرد شماره موبایل من تو پروندم بود . تو اخرین وقت مراجعه هفته پیش ازم پرسید چرا سعی نکردی این مدت مردی رو بیاری کنار خودت تا بتونی به عنوان پدر سنجد معرفی کنی ؟ منم گفتم خوب من رسما جدا نشدم . بعد هم میبینید که من اسیب دیدم و نمیتونم اعتماد کنم . گفت واسه جداییت قرار نیست خیلی روابطتت گسترده بشه ولی میتونی باب اشنایی باز کنی تا سنجد پدری رو کنار خودش ببینه و شما کارهای قانونیت انجام بشه از همون طرز فکر اروپایی استفاده کرد ...

گفتم پیشنهادها اکثرا یا بی شرمانه شروع شده یا اینکه واقعا تو بازه زمانی من اصلا نمی تونستم ارتباط برقرار کنم نکردم شایدم هرگز نکنم ...

خانم امروز مادر اقای مشاور با 40 سال سن بودند ...تمام تصورات من و هرانچه باید رعایت میشد رو رعایت کردند رد دادن پیشنهادشون .....

اسمش بذارم سو استفاده از مریض یا بذارم زرنگی ایشون بذارم حماقت من ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من حتی موبالش ندارم وگرنه الان زنگ میزدم فحشش میدادم ...زشته برم دفترش ؟

هیچ چیز بدی نگفتند . اقای مشاور به دلایلی تنهان و ازدواج قبلیشون با شکست مواجه شده( کوزه گر از کوزه شکسته ...)

فرزندی چون فرزند من دارند ک به دلیل عزیمت مادر به خارج از کشور فرزند پیش پدر هست .....

و تمام اینها مودبانه از طریق مادرشون عنوان شده و هیچ نقطه ابهامی نگذاشتند حتی مادر ایشون به من گفتند در صورت صلاحدید خودشون بیان بیرون یا خونه هرجا که من تمایل دارم ببینند و با من صحبت کنند بعد اقای مشاور وارد عمل بشه ؟؟؟؟؟؟؟؟

 

الان عصبانیم دلیلش رو نمیدونم چرا؟ بد حرف نزده که بهم بربخوره ...حرف بدی هم نزده .... پیشنهادش هم بی شرمانه نبوده ...

گفته درروند طلاق هست و میدونه من به زودی میگیرم ...

گفته از مصمم بودنم برای عدم برگشت پیش همسر در جریانه

گفته همسر اون اقا ازدواج مجدد کرده و هرگز برنمیگرده حتی برای دیدن بچش

گفته در صورت عدم تمایل بچه میتونه پیش مارد بزرگش بمونه

گفته بذار یک بار بیام باهات صحبت کنم حضوری

من ناک اوت شدم تو زندگی

گمگشته یافته شد

دوستان عزیز کیفم با کمی کسری پیدا شد ...

دزد عزیز اندخته بود تو ایستگاه اتوبوس بنده خدا مسئول ایستگاه هم پیدا کرده بود و به خاطر تعطیلات امروز رفته از بانک از طریق شماره کارتها شماره موبایلم پیدا کرده و زنگ زد .الان رفتم گرفتم ..

پول نقد و گواهینامم نبود حتی سکه های داخل کیفم نبود ..... فقط کارت ملی و عابر بانک هام بودند

باز هم خدارو شکر

بازهم خدارو شکر که کارتهام برگشت کیفم پیدا شد و کارت ملیم پیدا شد

خدارو شکر میکنم واقعا که حواسش بهم هست و من رو بیشتر از این درگیر نکرد با مشکلاتم خدایا ممنونم برای همه چیز خدایا ممنونم که کمکم کردی ..

این چند روز غصه خورده بودم . بخصوص صبح که دیدم کارتهام نمی دهند اما الان ... خدایا وقتی میگم تو کرامتت کم میارم کم میارم واقعا دیگه ....

خداای ممنونم بابات همه چیز

بد اوردم خیلی زیاد ..


روز 4 شنبه از صبح جلسه داشتیم دقیقا تا 4 عصر درگیر بودم بعد که داشتم میرفتم سمت خونه تو اتوبوس بی ار تی کیف پول و مدارکم رو زدند ازم . به همین راحتی

تو کیف پولم مدارکم بود ،پول نقد و عابر بانک هام . نمیدونم چه طور زدند نفهمیدم ندونستم و... وقتی رسیدم سر خیابون مهد که سنجد بردارم دست کردم از تو کیفم پول تاکسی دربیارم دیدم کیف پولم نیست . یعنی نیست به همین راحتی ....

به بدبختی پول راننده جور کردم دادم دستش اونم با سکه های ته کیفم پیاده شدم واقعا گریه ام گرفته بود . دیگه پیاده شدم سنجد رو بردم خونه تو مسیر دوستم زنگ زد با گریه گفتم ماجرا رو . گفت برو زنگ بزن 110 ما هم میایم . دیگه زنگ زدم 110 و اومدند در خونه و ثبت کردند گزارش رو ...دوستم اومد خونه بنده خدا کارت بانک و مبلغ یهم پول نقد واسم اورد که بی پول نمونم . شب هم مریض داشتم که اومد و خوشبختانه مشکل مالی حل شد .. اخر شبم رفتیم کلانتری و اونجا گفتند که ثبت شده شکایتتون و شنبه بیاین تجسس گفتم واقعا امید دارین کیفم پیدا بشه ؟ همون سروان بود سرگرد بود نمی دونم ... گفت پس چرا اومدی اینجا گفتم خوب اومدم اگه روزی خواستند از مدارک سواستفاده کنند مدرکی دال بر اثبات ادعام داشته باشم...

اینجوری بود که عید مبعث من خراب شد...

دیگه رفتیم خونه و دوستان اونجا بودند تا 4 صبح نشسته بودیم به صحبت و خندیدن به بنده بابت گیجیم تو گم کردن ...

کلا شادم من ...

روز 5 شنبه هم نیت روزه داشتم بیدار شدم و سنجد بردم حمام خودم دوش گرفتم وکارهام کردم و ....مهمونهام اومدند مشغول شام درست کردن و... شدم . شب تا دیر وقت بیدار بودیم باز هم . دیگه روز جمعه مهمونها اصرار کردند بیاین بریم بیرون گفتم من توان ندارم اصلا اینقدر داغونم اونها هم رفتند قرار بود شب هم برگردند برند شهرشون . اومده بودند نمایشگاه کتاب و نفت و گاز ..

دیگه شب پرواز داشتند شام خوردند رفتند . منم باز مریض داشتم کارهای مریضم انجام دادم خوابم نمی برد خونه جمع و جور کردم دروغ نگم غصه کیفم رو خوردم خیلی زیاد

صبح امروز زود ا زخونه زدم بیرون هیچ کدوم از بانک ها کارتم ندادند چون من نه مدرک شناسایی دارم نه چیز دیگه ای فقط یک شکایت به 110 . چون کارت هام واسه مشهد بوده اینجا بهم کارت ندادند برم شعب مرکزی دلم میخواد بزنمشون......خیلی زیاد بزنم

الان سر کار نشستم دارم حساب کتاب میکنم دقیقا تا کجا علاف معطلم من