-
مروری برخاطرات گذشته من 7- پایان گذشته
شنبه 15 اسفند 1394 12:32
خوب کجا بودم ؟؟؟؟؟؟؟ ماجرای زندگی مشترک من با ترک اون شهر تمام شد تمام تمام . من رفتم مشهد و بعدم شهر خودمون از اوایل هفته بعدش یک پروژه بهم دادند که نزدیک محل سکونت پدرم بود قرار شد فعلا که جانیافتادم و حسابی قاطی زندگیم تو این پروژه باشم ... خوب بچه 1 ساله رو چیکار میکردم مجبور بود جایی بذارم دیگه خانوادم خیلی...
-
مروری برخاطرات گذشته من 6
پنجشنبه 13 اسفند 1394 11:41
پسرم دیگه داشت سه ماهه میشد . دخالت خانوادش ادامه داشت منم دیگه ترجیح میدادم سکوت نکنم . به خاطر کاری که با شوهر خواهرش داشت انجام میداد رفته بودند یک شهر دیگه پروژه برداشته بودند و عملا نبود خونه . یعنی رضایت ما زمانی بود که کلا خونه نبود . ولی خوب من مجبور بودم همه کار خودم انجام بدم و این وسط بچه کوچیک که نمی...
-
این روزهای من
چهارشنبه 12 اسفند 1394 14:54
این روزها که دارممرور میکنم خاطرات گذشته ام رو تو تموم نوشتن ها اشک میریزم و بغض دارم یک بغض سنگین... گاهی هم بغضم میشکنه ... و با خودم میگم چرا ... مرور این خاطرات یک جورهایی تو تصمیماتم متزازلم میکنه . اینکه برم بندر و به اون مرد بگم چراباهام اینکارهارو کرد. با خودم میگم چه فایده ولش کن چرا بری؟ چی بگی بهش... اصلا...
-
مروری برخاطرات گذشته من 5
چهارشنبه 12 اسفند 1394 12:30
حالا از ماجرای عروسی خواهر شوهر وسطی بگم که خودش ماجرای جالبی داره من با همه ناراحتیم و حرفهایی که از اینو اون شنیدم باز هم با خوشحالی عروسی خواهرش رو رفتیم البته عروسی تو شهر دیگه ای بود و عروس همراه ما داشت میومد روز قبل عروسی . مادر شوهر من فکرمیکرد من پسرش رو ازش گرفتم . و این رو تو رفتارهاش نشون میداد در صورتیکه...
-
مروری برخاطرات گذشته من 4
سهشنبه 11 اسفند 1394 11:41
یاداوری خاطرات گذشته خیلی ازارم میده هرچند نمیتونم کامل نگم چون نکات ریزی تو همین خاطرات دردناک هست که بعدها برای من مشکلات زیادی بوجود اورد . با رفتن راهی و خانوادش ،خانواده منم یک جورهایی دلشون به این بود که من زودتر ازدواج کنم . خونه مامان فروش رفته بود سهم الارث من دست داداشم بود چون قرض و بدهی داشت و خواهرم داده...
-
مروری برخاطرات گذشته من 3
دوشنبه 10 اسفند 1394 13:42
اینجوری که پیش میرم دوروزه تموم میشه دیشب کلی پست مرور خاطرات نوشتم ها اومدم رفتم خونه لباس واسه مراسم برادرم از تبریز گرفته بودم برنامه زیادی داشتم اما همه چیز مونده بود مامان مهم بود . تا رسیدم مامان اورده بودند خونه . خودش خواسته بود سکته ور رد کرده بود ای سی یو نیازی نبود و لی پرستاری باید سرجاش میشد رسیدم مامان...
-
مروری برخاطرات گذشته من 2
دوشنبه 10 اسفند 1394 11:25
بعد از تماس ایشون ,هماهنگی انجام شدو من و چند تن از همکاران رفتیم . قبلا مدیر پروژه خیلی گند زده بود و از وقتی من اونجا بودم کارفرما از کارم راضی بود . ازیک طرف فنی بودم از طرف دیگه جوون و جسور و نترس... جلسه برگزار شد و منجناب راهی رو دیدم . خیلی معمولی و اروم بود . خیلی معمولی طبق رسم جلسات بعد جلسه کلی عکس هم...
-
مروری برخاطرات گزشته من
یکشنبه 9 اسفند 1394 16:11
قول داده بودم راجع به ماجرای زندگیم بگم .... چندین بار خواستم بنویسم ولی فرصت نشده یا تنبلی کردم و یا نگرانی و دغدغه نذاشت من فکرم به سمت نوشتن بره سال 86 بهترین سال زندگی من بود هم ارشدم رو تموم کرده بودم هم اینکه تنها برادرم داماد کرده بودم هم اینکه کار نیمه دولتی داشتم با درامد خوب . من فرزند اخر بودم خواهرم دوتا...
-
افسردگی من
یکشنبه 9 اسفند 1394 13:25
به نظر من ما ادمها دوره داریم دوره شادی دوره غم . دوره پایکوبی و دوره افسردگی . من تو دوره افسردگی ام خیلی شدید . یک جایی تو قلبم سنگین هست . دلیلش نمی دونم چیه ... گاهی فکر میکنم من زیادی تو مسایلی که به من ربطی نداره دارم دخالت میکنم ... البته افسردگیم ربطی به این موضوع نداره ها دوستم که افسردگی داشت یادتونه اینجا...
-
قضاوت نابه جا
شنبه 8 اسفند 1394 11:49
سعی کردم زود قضاوت نکنم تو زندگیم یاد گرفتم صبور باشم و .... ولی خوب باز هم مثل همیشه یک جاهایی حتی کم رنگ قضاوت ها رو کردم ...و از خودم شرمندم لااقل اگه پیش کسی نگفتم وجدان خودم که بود از همسایه جدید گفته بودم خانمی که زود صمیمی میشه ولی ادامه نداده بودم .رفت و امدم محدود کردم تمایل به رفت و امد زیاد داشت . منم بدم...
-
سنجدک من...
چهارشنبه 5 اسفند 1394 11:12
بگم که هنوز ادرس ندادن دبروزمن . یک نفوذی داشتم بهش زنگ زدم و مشخصات دادم هنوز خبری نشده ولی گفته برات پیداش میکنم . سنجدک بالاخره پلوور روی بلوزش هم جورشد و دیروز دوستم رو فرستادم زحمت کشید و پلوور رو خرید . خودم هم بعد از محل کاررفتم کلینیک چون مریض داشتم و تا رسیدم خونه عملا شب شده بود سنجدکم رو زود خوابوندم دلم...
-
خدایا راهی .....
دوشنبه 3 اسفند 1394 12:19
وای این حالت رو دوست ندارم یک سردرگمی کلاف سردرگم.. زندگی به هم ریخت هاین دم عیدی حتی اوضاع عادی زندگیم هم به هم ریخته کاش میشد یک جوری همه چیز برگرده به روال خودش کشش اینقدر استرس و اضطراب رو ندارم بسه دیگه.... به خواهرش پیام دادم که ادرس بده و خوب جواب نداده بود دیشب بالاخره با هم حرف زدیم میگفت میترسم ادرس بدم اگه...
-
طومار تمام نشدنی
شنبه 1 اسفند 1394 13:57
من نمی دونم دنیای من اینقدر پیچیده هست یا دنیای همه اینجوریه ؟؟؟؟؟؟ روز 5 شنبه از مخابرات اون شهر به من زنگ زدند اونم به شماره ای که اون مرد نداره اولش که روحم از بدن جدا شد بعد خانم که تماس گرفته بود گفت سیم کارتهایی به نام شما هست از کد این استان که زحمت کشیدی دوساله قطعشون کردی الان ما چیکار کنیم ؟ کل خط هات قطع...
-
چرا تمامش نمی کنی ..............
چهارشنبه 28 بهمن 1394 09:58
گاهی میمونم از کار این زمونه . من تصمیم گرفتم و از تصمیم خودم دیگه برنمی گردم ولی نمیدونم چرا اون مرد اینکار میکنه با من ... دیشب باز پیام داد اولش که بحث پاسپورت و حق خروج بود هیچی نگفت یهو گفت میخوام ببینمش . دوباره ما قاطی کردیم هردوتامون دوباره همه چیز مثل از سر گرفتن کلاف کاموا از سر گرفته شد میگفتتو نبخشیدی .....
-
ولنتاین مبارک
دوشنبه 26 بهمن 1394 10:43
دیشب ولنتاین بود خوب به ما چه ..... بله بنده که نه کسی بهم تبریک میگه و نه نیازی هست خودمون به زحمت بندازیم واسه کسی ولی از اونجایی که اصول تربتی ایجاب میکرد باید سنجدک رو اشنا میکردیم .هوس شیرینی عجیبی داشتم که خوب چون شیرینی فروشی مسیرش فرق داره و من هم درجریانید که نمی تونم برم با این افتضاحاتم در امر راندن خوب...
-
خیال راحتم . نفسی خوب می اید
یکشنبه 25 بهمن 1394 10:29
دیشب ولنتاین بود خوب به من ربطی نداشت قطعا ونخواهد داشت . نه عشقی داریم و نه... عوضش یک عشق دارم به اسم سنجد که همه وجودمه دیشب رفتم خونه مریض داشتم تا دیر وقت اونجا بود هم اون مریض ام اس که خیلی واسش خوشحالم خودشم امیدواره خدا کنه درمانش تکمیل بشه . و منم پیش خدای خودم رو سفید بشم که امید الکی به یک جوون نداده باشم ....
-
اخر هفته من
شنبه 24 بهمن 1394 13:17
این دوروز واسه من شامل تعطیلات نشد. چون بیشتر کار کردم . روز چهارشنبه به جای خونه چند تا مریض کلینیک داشتم که با اینکه تایمم نبود رفتم و تا دیر وقتاونجا بودم بعد هم اومدم خونه . یکی از دوستانم که از شهر دیگه اومده بودند به همراه خواهرش و خونه خواهر دیگش بود قرار شد 4 شنبه برم ببینمشون و البته یک جورهایی مشتری یابی هم...
-
یک تلخی ...............
چهارشنبه 21 بهمن 1394 13:44
صبح وزارت بودم .... اول یک ماجرایی میخوام بگم چندین سال پیش که هنوز جوون هم نبودم و مادرم زنده بود خیلی سال قبل شما بگیرین 14-15 سال قبل . یک خانم همسایه داشتیم به اسم حوریه خانم . زن نجیب و خانواده دوست و بااصلتی بود . 4تا بچه هم داشته که دوتا از من بزرگتر و دوتا کوچکتر از من بودند اونموقع ها من داشتم واسه کنکور درس...
-
نجات از بلاتکلیفی یا بحران ؟؟؟؟؟؟نمی دونم ................
سهشنبه 20 بهمن 1394 09:53
نمی دونم چقدر درست بود کاری که کردم ولی نتونستم دووم بیارم باید با اونمرد حرف میزدم خواهرش موافق نبود من مستقیم بهش بگم اره تو زن صیغه کردی میگفت اگر اینکار کرده بیا ما بزنیم زیرش و یک جور وانمود کنیم نمیدونیم تا تو قصد برگشت کنی از اون طرف هم ما میریم به محض فهمیدن ماجرا پدر او ن زن درمیاریم این وسط دل من دیگه منطق...
-
وایستا دنیا من میخوام پیاده شم
یکشنبه 18 بهمن 1394 09:46
دیدین یک جاهایی میخواهی زمان وایسته دیدین یک جاهایی حتی از خودتم بدت میاد یک جاهایی هنگ میکنی میگی تو روخدا بسه اره وایستا دنیا من میخوام پیاده شم .. چند وقتی بود یکی از خط های اون مرد تلگرامش فعال کرده بود خطی غیر از خط اصلیش که من شمارش داشتم ... خوب کلا متن میگذاشت و سوزو گداز گفتم احتمالا حرفش با منه . تا اینکه...
-
روزهای بی باران من
شنبه 17 بهمن 1394 14:20
باز رو دور تندم . شرکت قبلی هنوز درصدی از تعهداتش رو هم انجام نداده یعنی قشنگ رو اعصابمه ... کار دولتی فعلا رو هواست و من مشکلات مالیم اونقدر زیاده که حتی نمی تونم فکر کنم اگه یک ماه بخوام معطل اون کار بشم چه به سرم میاد و خوب همون طور که قبلا گفتم با یک شرکتی دارم فعالیت میکنم ظاهر کار خوبه یک دپارتمانی رو تو یک شرکت...
-
اشفتگی خوابها
یکشنبه 11 بهمن 1394 09:38
این روزها احساس خستگی عجیبی میکنم دلیلش رو هم اصلا نمی دونم شاید امتحان هام زیادی طولانی شده شایدم خستگی کارو این اشفتگی ها داره اینجوری با من میکنه نمی دونم هرچی که هست یک چیزهایی داره ازارم میده .. میگم ازار چون تمام اشفتگی ها و غم ها جمع شده و شبها خواب راحت ازم گرفته .و من اشفته میخوابم خواب هایی تیره و تاریک پر...
-
امروز رو میسازم ...
چهارشنبه 7 بهمن 1394 15:26
چشم هام رو میبندم و یک نفس عمیق میکشم امروز نیاز دارم که خیلی نفس عمیق بکشم . خیلی عمیق ... امتحان امروز خوب نبود و من دپرس شدم . نمره میارم و میدونم که خیلی کم نمیشم ولی توقعی که از خودم داشتم رو براورده نمیکنه تمام اینها هم دلیل داره ... از امروز صبح بخوام بگم باید خیلی بگم . دیشب شرکتی که تازه اومدم تهران تا هفته...
-
سنجد من
سهشنبه 6 بهمن 1394 10:02
بارها شده تو وبلاگم . یا تو فیس بوک از رفتار و شیریرن کاری های پسرکم نوشتم دلیلش هم اینه دوست دارم بزرگ شد خودش ببینه چه کارهایی میکرده و از اول اینقدر بزرگ نبوده ... سنجداز نظر من که مادرشم کارهایی میکنه که شاخ در میارم از تعجب. هرچند قضیه اون سوسکه هست ها ولی واسم جالبه . هرروز که میره مهد یکی دوتا از این عروسک های...
-
همسایه جدید
دوشنبه 5 بهمن 1394 13:00
مثالی هست میگه گل بود به چمن اراسته شد .. حکایت منه تو این گیرو دار که من هرروز درگیرم و محل کارم عوض کردم اومدم یک شرکتی که فقط مشاوره بدم تا اون کار دولتی درست بشه واحد روبرویی خونه ما بالاخره رفت به اجاره بعد از چند ماه ..... سه ماهه من اینجام و خوب قبلش هم خالی بود چند روز پیش صدای تق و توق میومد و بعد صدای یک...
-
دوست من و ندونستن خوبیهاش
شنبه 3 بهمن 1394 16:10
کلا تو زندگیم هیچ وقت منفی نگر نبودم . تو مساله ازدواجم هم خیلی سفید و مثبت فکر کردم ولی خوب دیگه صبرم یک جایی جوشید و سررفت دیگه هم نشد برش گردوند 3 سال گذشته از اون روزها الان دیگه اونقدر غمگین نیستم . ناراحت زندگی از دست رفتم هستم . ولی میبینید که گاهی به خاطر سنجد و با امید به تغییر اون مرد حتی تصمیم به باز گشت...
-
روزهای امتحانی من
شنبه 3 بهمن 1394 14:08
این روزها حسابی مشغولم بیش از اندازه و میدونم خدای مهربون حواسش بهم هست با همه خستگیها و مشکلات امتحان ها رو دارم عالی میدم . تو این وسط چیزی که جالب بود نتیجه امتحان ها وقتی نمرات میزنند و من میبینم جزوه نمرات برتر کلاسم اشک شوق جمع میشه تو چشمهام .. من بابچه ،کار خونه و بیرون و این همه مصیبت خدایا میدونم تو کمکم...
-
کرامت خدای مهربون
دوشنبه 28 دی 1394 13:04
خدای مهربون من شکر میگم شکر چون واقعا این روزها دست مهربونیهاش دارم میبینم . وقتی استعفا دادم و خوب گفم که 3 تا موقعیتکاری درست شد دوتاش رو اکی کردم تا از این ها انتخاب کنم دیروز با یکیشون به نتیجه رسیدم و خوب بد نبود ساعت کاریش متعادل ولی راه ن دور بود با همه اینها گفتم خدا کمک میکنه . ... تمام کارهام رو کردم میز و...
-
اموزه هایی که دینش به خطر افتاد
چهارشنبه 23 دی 1394 11:55
تو تموم مشکلاتی که من تو زندگیم دارم یک مشکل هست به اسم مردان سواستفاده گر و گرگ که کلا برای زن تنها دندون تیز کردند . من قبلا ادم کم حرفی بودم و خیلی رک نبودم بخوام حرفم بزنم ولی الان نه زیادی زیونم دراز شده گاهی دوستانم ترمز دستی میکشند به رفتار من . نه اینکه بی ادب باشم نه .. با خانم ها اتفاقا خیلی خوبم دوستان خانم...
-
انکه دندان دهد نان دهد.....
چهارشنبه 23 دی 1394 11:09
خدای مهربون که میگند دندان دهد نان دهد درست گفتن البته تلاش و دوندگی رو نباید نادیده گرفت . من تلاشم را میکنم برای تمام امور راحتی سنجد . کارم . درسم و... هرچیزی که تو زندگی ازم برمیاد . ولی خوب گاهی به در بسته میخورم که طبیعی هست این درها.. با اون اولتیماتوم که دادم تو شرکت دیروز مدیر اجرایی اومد و از صبح با من...